عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
هدهدی کو که از سبا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ای که در گل زار حسنش میخرامی مست ناز
میفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیاز
ای که سر تا بپا روئی چو خور بنمای رو
تا به بینم شاهد حق ز آینهٔ ارباب راز
روی دارم سوی آنکو روی دارد سوی او
روی او پیداست در روی اسیران نیاز
عیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصان
قصه الطاف محمود است و اخلاص ایاز
آه از ینصورت پرستان تهی از معرفت
از جمال شاهد معنی بصورت مانده باز
چند و چند از صورت صورت پرستی شرمدار
شاهد معنی است حاضر تو بصورت عشقباز
رو بشهرستان معنی آر از این صورتکده
تا که باشی در میان اهل معنی سر فراز
هر که دستش کوته از معنی است در صورت زند
لیک باید کرد معنی را ز صورت امتیاز
چون نداری معرفت لب را ببنداز گفتگو
العیاذ از آستین کوته و دست دراز
از ریا و غل و غش خالی شو ای طاعت‌پرست
صدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نماز
شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود
باطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آز
از ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو فیض
بر دلش بگشا دری ای بی‌نیاز چاره‌ساز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی می‌داند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
بیا ساقیا بر سرم نور پاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستیش پود
بجز ساقی من از دل خوش قماش
پیاپی بده ساقیا جام می
که بی مستیم نیست ممکن معاش
بده سفال شکسته میم
اگر جام زرین نباشد مباش
اگر محتسب گویدم درچهٔ
بگویم شرابست و مستیست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسی گو بدان هر که باش
چو نتوانی از حق نهفتن گنه
چه ترسی ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستی ندام
که دارم ز خود بادهٔ بی تلاش
می کهنه‌ام ار برون نو بنو
فزاید بدل دم بدم انتعاش
ز می آنقدر خرقه‌ام پاک نیست
که پیر مغانش نگیرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت میکنند
ترا نیست کاری بدرد وصفاش
سر توبه را گر ببرند فیض
ز چشمان ساقی دهد خونبهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
در میکده دوش رند قلاش
میگفت به پاکباز اوباش
کز سرّ حقیقتم خبر ده
یک نکته بگو برمز یا فاش
گفتا سخن برهنه خواهی
بشنو تو ز عور مفلس لاش
جز ذات یگانه مجرد
کس نیست در اینسرا تو خوشباش
پیوسته موحد است خود را
پنهان شده لام و الف در الاش
هر کو فانی دروست باقیست
من مات من الهوی فقد عاش
این حرف اگر فقیه فهمد
شاباش زهی فقیه شاباش
چون فیض اگر شوی مجرّد
بس فیض که یابی از سخنهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
بغم خوردن بنه دل شاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد می‌باش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشاره‌ایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
مطرب عمر این سراید در سماع
میروم ای عیش جویان الوداع
هر کرا باز است گوش هوش جان
میکند این نغمه از عمر استماع
هر که او زین نغمه باشد بهره‌ور
باشدش از زندگانی انتفاع
جان من در کارسازی سعی کن
دم بدم بانگ رحیل است و وداع
گر بحق نزدیک گردی یک وجب
او شود نزدیک تو بر یک ذراع
گر ذراعی میشوی نزدیک تو
او شود نزدیک تو مقدار باع
گر تو آهسته بسوی او روی
فهو للعبد للاسراع راع
از عبادت قرب حق تحصیل کن
در تقرب از فنا گیر انتفاع
شو ز خود فانی بحق باقی چو فیض
خویش را و ما سوا را کن وداع
بی‌شجاعت نیست کو صف بشکند
آنکه خود را بشکند نعم الشجاع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ایاک ادعوا انت السمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
جز خدا را بندگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بی‌خیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
شکرلله که شد عیان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال می‌کردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمی‌دهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
تن را بگداز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش می‌تاز در ره عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
هم توئی راحت جانم ای عشق
هم توئی درد و غمانم ای عشق
هم توئی حاصل و محصول دلم
هم توئی جان و جهانم ای عشق
هم توئی مایهٔ سوداگریم
هم توئی کار و دکانم ای عشق
هم توئی اصل وجود و عدمم
هم توئی سود و زیانم ای عشق
هم توئی طاعت و هم معصیتم
هم توئی ناز و جنانم ای عشق
هم توئی مایهٔ آشفتگیم
هم توئی امن و امانم ای عشق
گاه میسوزی و گه میسازی
تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق
دوست کس دیده که دشمن باشد
هم تو اینی و هم آنم ای عشق
دل من بردی و جان می‌خواهی
ای بقربان تو جانم ای عشق
در دل فیض بمان یکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم ای عشق