عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
به مقدار تمنا داغ در دل جلوه گر باشد
به قدر خار و خس در آتش سوزان شرر باشد
زسیلاب حوادث عارف از جا در نمی آید
کمند وحدت صاحبدلان موج خطر باشد
منه خشت اقامت بر زمین در عالم امکان
که چون ریگ روان اجزای عالم در سفر باشد
حقارت پیشه کن گر اعتبار از عشق می خواهی
که پیش پادشاهان مهر کوچک معتبر باشد
محبت بیشتر دلهای شاهان را به دام آرد
حباب و موج بحر عشق از تاج و کمر باشد
حواس جمع خواهی نازک اندامی به دست آور
که این اوراق را شیرازه از موی کمر باشد
شود ریحان تر خواب پریشان، گرد بالینش
ز اسباب جهان آن را که خشتی زیر سر باشد
به عقل ناقص خود داشتم امیدها صائب
ندانستم که دام مرغ زیرک سخت تر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد
قیامت می کند در سایه زلف سیه خالش
جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد
فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را
که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد
چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را
که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد
مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری
که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد
اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تامل کن
که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد
به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان
ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد
خیالات غریب من زغربت بر نمی آید
که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد
ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب
زپیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد
به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد
به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد
به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد
مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد
چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد
پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد
گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد
که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد
ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل
که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد
سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو
که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد
نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب
زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد
به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی
نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!
اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند
همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد
درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب
که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
نهان در ابر دایم آفتاب زندگی باشد
سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد
ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد
به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد
به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد
چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟
مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان
که از طول امل موج سراب زندگی باشد
همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش
نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد
به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا
میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد
نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی
اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد
زشیرینی به تلخی صرف گردد باده روشن
همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد
درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را
به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد
نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن
که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد
زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم
که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد
به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت
که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد
کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد
چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا
که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد
شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی
اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد
زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری
که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد
کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان
قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد
به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد
دل صد پاره هر کس کباب زندگی باشد
نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد
مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان
که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
زدوری بیش وصل دلبران جانکاه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
شراب بیخودی در شیشه و ساغر نمی باشد
فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد
در آب چشم می بینند مردم صورت خود را
درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد
همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را
کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد
نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن
صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد
در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم
که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۵
اثر آه و فغان را در دل خرم نمی باشد
نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد
فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت
کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد
به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده
که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد
مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع
که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد
منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری
تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد
مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا
که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد
قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب
سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
سخن را از خموشی پرده بر رو گر دهن پوشد
دهان تنگ آن شیرین تکلم را سخن پوشد
شهید عشق هیهات است غیر از خون کفن پوشد
که دریا از کفی کز خود بر آرد پیرهن پوشد
نمی اندیشد از غماز هر کس پاکدامن شد
که بر تقصیر یوسف پرده چاک پیرهن پوشد
ز استغنا نپردازد به عاشق حسن سنگین دل
مگر از خون خود تشریف رنگین کوهکن پوشد
لطافت را لباس ظاهری بی پرده می سازد
به عریانی تن خود را مگر آن سیمتن پوشد
فروغ ماه در ابر تنک پنهان نمی ماند
تن سیمین او را نیست ممکن پیرهن پوشد
روان شو تشنه جانان را اگر سیراب می سازی
که خط نزدیک گردیده است آن چاه ذقن پوشد
شود پروانه بیتاب را از سوختن مانع
اگر پیراهن فانوس شمع انجمن پوشد
بود زهر اجل، خشم و غضب پاکیزه گوهر را
که از کف وقت طوفان بیشتر دریا کفن پوشد
به گل نتوان نهفتن پرتو خورشید را صائب
زهی نادان که خواهد پرده بر روی سخن پوشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
زدلسوزان مرا بر سر همین داغ جنون آمد
زخونگرمان به بالینم سرشک لاله گون آمد
نگردد جمع با شیرین زبانی فارغ البالی
به تنگ افتاد شکر تا زبند نی برون آمد
مرا چون لاله داغ خشک مغزی نیست امروزی
زمغز خاک بیرون کاسه من سرنگون آمد
خمار زردرویی داشت در پی چون گل رعنا
اگر رنگی به رویم از شراب لاله گون آمد
برات رستگاری پاکدامانی است از دوزخ
زبی جرمی سیاوش سالم از آتش برون آمد
به نان خشک تا قانع شدم از نعمت الوان
به ساحل کشتی من سالم از دریای خون آمد
گشایش در جهات عالم امکان نمی باشد
دوشش زد مهره هر کس از این ششدر برون آمد
پی دلجویی فرهاد، با آن لنگر تمکین
به جان بی نفس شیرین برون از بیستون آمد
به آه گرم دل را آب کن ایمن شو از دوزخ
که خامی عود را صائب به آتش رهنمون آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۲
خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد
جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد
به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟
مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد
پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد
کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟
چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد
که بیتابانه آه از سینه خارا برون آمد
غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد
شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد
نیام دشنه الماس شد پهلوی من صائب
اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
به عنوانی از ان لب خط جان پرور برون آمد
که بیتابانه آه از سینه کوثر برون آمد
زبی پروایی چشم سیه مست، از غبار خط
به روی پادشاه حسن او لشکر برون آمد
مگر دست دعای ما، رقیبان را فنا سازد
که شمشیر تغافل سخت بیجوهر برون آمد
زحرمان من از وصل تو غواصی خبر دارد
که از دریای گوهر خیز، بی گوهر برون آمد
گلی کز جستجویش می زدم بر هر دو عالم را
به اندک کاوشی از زیر بال و پر برون آمد
مباش از تیره بختی دلگران گر بینشی داری
که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
دلش سوراخ شد تا از وطن گوهر برون آمد
نیفتی تا به دام عشق هرگز باورت ناید
که بال مور ما از جذبه شکر برون آمد
از ان از گوشه میخانه صائب برنمی آید
که آنجا می توان از خود به یک ساغر برون آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی
ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟
مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا
که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند
به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب
که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند
دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد
که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند
چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو
که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند
زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد
نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند
نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند
که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند
چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان
کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
زبی پروایی آن بیدرد قدر ما نمی داند
زخوبی شیوه ای جز ناز و استغنا نمی داند
زپیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بررویی که قدر دیده بینا نمی داند
به زنگار خط مشکین سزاوارست رخساری
که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی داند
بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده ام دادن
که بیتاب محبت مهلت فردا نمی داند
زدندان ندامت پشت دستی می جهد سالم
که دامانی بغیر از دامن شبها نمی داند
چنان عام است احسان محیط بیکران او
که خود را قطره ناقص کم از دریا نمی داند
به کوری می شود نقد حیاتش خرج آب و گل
گرانجانی که راه عالم بالا نمی داند
جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی داند
مگر بی روزنی تاریک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی داند
چنان بی پرده شد سودای عالمگیر ما صائب
که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی داند