عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۹ - قاعده در شناخت عوالم پنهان و شرایط عروج بدان عوالم
تو از عالم همین لفظی شنیدی
بیا برگو که از عالم چه دیدی
چه دانستی ز صورت یا ز معنی
چه باشد آخرت چون است دنیی
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود
بهشت و دوزخ و اعراف چبود
کدام است آن جهان کان نیست پیدا
که یک روزش بود یک سال اینجا
همین عالم نبود آخر که دیدی
نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی
بیا بنما که جابلقا کدام است
جهان شهر جابلسا کدام است
مشارق با مغارب را بیندیش
چو این عالم ندارد از یکی بیش
بیان «مثلهن» از ابن عباس
شنو پس خویشتن را نیک بشناس
تو در خوابی و این دیدن خیال است
هر آنچه دیدهای از وی مثال است
به صبح حشر چون گردی تو بیدار
بدانی کین همه وهم است و پندار
چو برخیزد خیال چشم احول
زمین و آسمان گردد مبدل
چو خورشید نهان بنمایدت چهر
نماند نور ناهید و مه و مهر
فتد یک تاب از او بر سنگ خاره
شود چون پشم رنگین پاره پاره
بکن اکنون که کردن میتوانی
چون نتوانی چه سود آن را که دانی
چه میگویم حدیث عالم دل
تو را ای سرنشیب پای در گل
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمیداری ز جهل خویشتن عار
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین العجایز
که بر خود جهل میداری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دینند
چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و سفر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل
مشو موقوف همراه و رواحل
خلیل آسا برو حق را طلب کن
شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر
بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی
همیشه «لا احب الافلین» گوی
و یا چون موسی عمران در این راه
برو تا بشنوی «انی انا الله»
تو را تا کوه هستی پیش باقی است
صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است
حقیقت کهربا ذات تو کاه است
اگر کوه تویی نبود چه راه است
تجلی گر رسد بر کوه هستی
شود چون خاک ره هستی ز پستی
گدایی گردد از یک جذبه شاهی
به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
برو اندر پی خواجه به اسری
تماشا کن همه آیات کبری
برون آی از سرای «ام هانی»
بگو مطلق حدیث «من رآنی»
گذاری کن ز کاف و نون کونین
نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»
دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی
نمایندت همه اشیا کماهی
بیا برگو که از عالم چه دیدی
چه دانستی ز صورت یا ز معنی
چه باشد آخرت چون است دنیی
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود
بهشت و دوزخ و اعراف چبود
کدام است آن جهان کان نیست پیدا
که یک روزش بود یک سال اینجا
همین عالم نبود آخر که دیدی
نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی
بیا بنما که جابلقا کدام است
جهان شهر جابلسا کدام است
مشارق با مغارب را بیندیش
چو این عالم ندارد از یکی بیش
بیان «مثلهن» از ابن عباس
شنو پس خویشتن را نیک بشناس
تو در خوابی و این دیدن خیال است
هر آنچه دیدهای از وی مثال است
به صبح حشر چون گردی تو بیدار
بدانی کین همه وهم است و پندار
چو برخیزد خیال چشم احول
زمین و آسمان گردد مبدل
چو خورشید نهان بنمایدت چهر
نماند نور ناهید و مه و مهر
فتد یک تاب از او بر سنگ خاره
شود چون پشم رنگین پاره پاره
بکن اکنون که کردن میتوانی
چون نتوانی چه سود آن را که دانی
چه میگویم حدیث عالم دل
تو را ای سرنشیب پای در گل
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محرومتر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمیداری ز جهل خویشتن عار
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین العجایز
که بر خود جهل میداری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دینند
چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و سفر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل
مشو موقوف همراه و رواحل
خلیل آسا برو حق را طلب کن
شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر
بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی
همیشه «لا احب الافلین» گوی
و یا چون موسی عمران در این راه
برو تا بشنوی «انی انا الله»
تو را تا کوه هستی پیش باقی است
صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است
حقیقت کهربا ذات تو کاه است
اگر کوه تویی نبود چه راه است
تجلی گر رسد بر کوه هستی
شود چون خاک ره هستی ز پستی
گدایی گردد از یک جذبه شاهی
به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
برو اندر پی خواجه به اسری
تماشا کن همه آیات کبری
برون آی از سرای «ام هانی»
بگو مطلق حدیث «من رآنی»
گذاری کن ز کاف و نون کونین
نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»
دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی
نمایندت همه اشیا کماهی
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۵ - جواب
دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفتهای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح میباشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمیدانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمییهای هویت
دو چشمی میشود در وقت ریت
نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه حکم شریعت از من توست
که این بربستهٔ جان و تن توست
من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه
تعین نقطهٔ وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین
دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک
یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد
کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد
مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفتهای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح میباشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمیدانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمییهای هویت
دو چشمی میشود در وقت ریت
نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه حکم شریعت از من توست
که این بربستهٔ جان و تن توست
من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه
تعین نقطهٔ وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین
دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک
یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد
کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۰ - جواب به سال دوم
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۷ - جواب
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۰ - جواب
انا الحق کشف اسرار است مطلق
جز از حق کیست تا گوید انا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیح و تهلیلند دائم
بدین معنی همیباشند قائم
اگر خواهی که گردد بر تو آسان
«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان
چو کردی خویشتن را پنبهکاری
تو هم حلاجوار این دم برآری
برآور پنبهٔ پندارت از گوش
ندای «واحد القهار» بنیوش
ندا میآید از حق بر دوامت
چرا گشتی تو موقوف قیامت
درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت «انی انا الله»
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی
هر آن کس را که اندر دل شکی نیست
یقین داند که هستی جز یکی نیست
انانیت بود حق را سزاوار
که هو غیب است و غایب وهم و پندار
جناب حضرت حق را دویی نیست
در آن حضرت من و ما و تویی نیست
جز از حق کیست تا گوید انا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیح و تهلیلند دائم
بدین معنی همیباشند قائم
اگر خواهی که گردد بر تو آسان
«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان
چو کردی خویشتن را پنبهکاری
تو هم حلاجوار این دم برآری
برآور پنبهٔ پندارت از گوش
ندای «واحد القهار» بنیوش
ندا میآید از حق بر دوامت
چرا گشتی تو موقوف قیامت
درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت «انی انا الله»
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی
هر آن کس را که اندر دل شکی نیست
یقین داند که هستی جز یکی نیست
انانیت بود حق را سزاوار
که هو غیب است و غایب وهم و پندار
جناب حضرت حق را دویی نیست
در آن حضرت من و ما و تویی نیست
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۳ - سال از معنی وصال
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۷ - جواب
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایهٔ خود میهراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل
تویی با نقطهٔ وحدت مقابل
تعینهای عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتشپرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود
نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق والله غالب
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
مر آن نادان احمق او و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بیسبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است
بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند
تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایهٔ خود میهراسد
نماند خوف اگر گردی روانه
نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است
گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار
حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل
تویی با نقطهٔ وحدت مقابل
تعینهای عالم بر تو طاری است
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند
همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتشپرستی است
همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود
نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد
به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امید
که ماند اندر کمالی تا به جاوید
مراتب باقی و اهل مراتب
به زیر امر حق والله غالب
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کو مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت
مر آن نادان احمق او و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
به قدرت بیسبب دانای بر حق
به علم خویش حکمی کرده مطلق
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون
زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون
نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۳ - سال در شناخت جزو حقیقی و کل مجازی و کیفیت بزرگتر بودن این جزو از کل خود
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۹ - جواب
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۱ - اشارت به ترسایی و دیر
ز ترسایی غرض تجرید دیدم
خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است
که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روحالله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است
که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روحالله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۲ - تمثیل در اطوار سیر و سلوک
بود محبوس طفل شیرخواره
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسبها جمله میگشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمیگویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریقاند
پی هزل ای برادر هم رفیقاند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمیدانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسبها جمله میگشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمیگویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریقاند
پی هزل ای برادر هم رفیقاند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمیدانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
چون شیشهٔ دل نه از ستم آسمان پر است
مینای ما تهی است دل ما از آن پر است
ای عندلیب باغ محبت گل وفا
کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است
خالی است گر خم فلک از بادهٔ نشاط
غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است
سرو تو را به تربیت من چه احتیاج
نخل رطب فشان تو را باغبان پر است
جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی
بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است
هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار
کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است
مینای ما تهی است دل ما از آن پر است
ای عندلیب باغ محبت گل وفا
کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است
خالی است گر خم فلک از بادهٔ نشاط
غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است
سرو تو را به تربیت من چه احتیاج
نخل رطب فشان تو را باغبان پر است
جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی
بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است
هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار
کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۰
سپهر مجد و خورشید سماحت اختر عزت
نظام عالم و دستور گیتی آصف دوران
جناب صاحب اعظم خدیو افخم اکرم
ربیع گلشن عالم بهار عالم امکان
جهانگیر و جهانبخش و جهاندار و جهان داور
که گردونش نپیچد گردن از حکم و سر از فرمان
جوانمرد و جوانبخت و جوان طبع و جوان دولت
که در ایام او نو شد جهان و تازه شد کیهان
به دست و کلک او نازند ملک و دین بود آری
قوام دین و ملت این نظام ملک و دولت آن
گرش خلق جهان جان جهان گویند میشاید
که آمد عالم فرسوده را بر تن ز عدلش جان
کهن گلدستهٔ قم را که ویران بود بنیادش
مجدد شد به حکم او اساس و تازه شد بنیان
تعالی الله زهی گلدستهٔ زیبا که پنداری
به هم بر بسته از گل دستهٔ دهقان این بستان
بود مقری بر اوجش با سروش چرخ هم نغمه
مؤذن بر فرازش با خروش عرش همدستان
به گلبانگ بلند آوازهٔ انصاف و جود او
به شرق و غرب ازین گلدسته خواهد رفت جاویدان
غرض چون نو شد این گلدستهٔ زیبا و رفت از وی
سوی عرش برین بانگ مذنهای خوش الحان
دبیر خامهٔ هاتف پی تاریخ اتمامش
رقم زد: شد ز حکم آصف این گلدسته آبادان
نظام عالم و دستور گیتی آصف دوران
جناب صاحب اعظم خدیو افخم اکرم
ربیع گلشن عالم بهار عالم امکان
جهانگیر و جهانبخش و جهاندار و جهان داور
که گردونش نپیچد گردن از حکم و سر از فرمان
جوانمرد و جوانبخت و جوان طبع و جوان دولت
که در ایام او نو شد جهان و تازه شد کیهان
به دست و کلک او نازند ملک و دین بود آری
قوام دین و ملت این نظام ملک و دولت آن
گرش خلق جهان جان جهان گویند میشاید
که آمد عالم فرسوده را بر تن ز عدلش جان
کهن گلدستهٔ قم را که ویران بود بنیادش
مجدد شد به حکم او اساس و تازه شد بنیان
تعالی الله زهی گلدستهٔ زیبا که پنداری
به هم بر بسته از گل دستهٔ دهقان این بستان
بود مقری بر اوجش با سروش چرخ هم نغمه
مؤذن بر فرازش با خروش عرش همدستان
به گلبانگ بلند آوازهٔ انصاف و جود او
به شرق و غرب ازین گلدسته خواهد رفت جاویدان
غرض چون نو شد این گلدستهٔ زیبا و رفت از وی
سوی عرش برین بانگ مذنهای خوش الحان
دبیر خامهٔ هاتف پی تاریخ اتمامش
رقم زد: شد ز حکم آصف این گلدسته آبادان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۷
شمع بزم اهل دل آقا علیاکبر که بود
همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان
آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک
یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد
داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان
چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
خامهٔ هاتف پی تاریخ سال او نوشت
باد ماوای علیاکبر بهشت جاودان
همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان
آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک
یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد
داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان
چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
خامهٔ هاتف پی تاریخ سال او نوشت
باد ماوای علیاکبر بهشت جاودان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۴
هزار حیف که از گلشن جهان آخر
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمعسان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمعسان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
رشحه : رشحه
غزل
ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت
شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت
در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام
محمود بین چگونه غلام ایاز گشت
فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت
دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت
کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه
بر روی هم غمت در شادی فراز گشت
یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او
این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت
شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت
در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام
محمود بین چگونه غلام ایاز گشت
فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت
دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت
کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه
بر روی هم غمت در شادی فراز گشت
یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او
این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸