عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
هین، خیره خیره می‌نگر، اندر رخ صفرایی‌ام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحایی‌ام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزایی‌ام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم، زیرا که من آن جایی‌ام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بی‌خویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیدایی‌ام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریایی‌‌ام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ می‌خایی‌ام
چون آب باش و بی‌گره، از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین، می‌کوبی و می‌سایی‌ام
برف آب را بگذار هین، فقاع‌های خاص بین
می‌جوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغایی‌ام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالایی‌ام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نی‌ام بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن نایی‌ام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلوایی‌ام
ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کننده‌ی جان، که من از قافم و عنقایی‌ام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطی‌ام، عشقش شکر، هست از شکر گویایی‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمده‌ست، چالاک و هشیار آمده‌ست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغله‌ای می‌شنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بی‌دل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم
عشوه مده، عشوه مده، عشوهٔ مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا زدکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که به جز حق نبری، گرچه چنین بی‌خبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بندهٔ تو، بند شکرخندهٔ تو
خندهٔ تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا، از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک، خیره و استیزه گرم
چرخ زاستیزهٔ من، خیره و سرگشته شود
زان که دو چندان که وی‌ام، گرچه چنین مختصرم
گر تو زمن صرفه بری، من زتو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زان که دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم، مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک، مه‌تر و افلاک‌ترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ارخوش خبرم، چون که تو کردی خبرم
چه عجب ارخوش نظرم؟ چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک، زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من زهوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
وربزنی تیر جفا، همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان، با خلل از زخم بود
بی خطر آنگاه بوم کزپی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من، این سر سرگشتهٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آوارهٔ من، گر زسفر بازرسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کاتش ما را بکشی؟
کاتشم از سرکه‌ات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ورنبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
چون عرفه و عید تویی، غرهٔ ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وزپی تو هم نبرم
باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم، ورندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بی‌سر و پا می‌نگرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
باز در اسرار روم، جانب آن یار روم
نعرهٔ بلبل شنوم، در گل و گلزار روم
تا کی از این شرم و حیا؟ شرم بسوزان و بیا
همره دل گردم خوش، جانب دلدار روم
صبر نمانده‌ست که من گوش سوی نسیه برم
عقل نمانده‌ست که من راه بهنجار روم
چنگ زن ای زهرهٔ من، تا که برین تنتن تن
گوش برین بانگ نهم، دیده به دیدار روم
خستهٔ دام است دلم، بر در و بام است دلم
شاهد دل را بکشم، سوی خریدار روم
گفت مرا در چه فنی؟ کار چرا می‌نکنی؟
راه دکانم بنما، تا که پس کار روم
تا که زخود بد خبرش، رفت دلم بر اثرش
کو اثری از دل من، تا که بر آثار روم
تا زحریفان حسد، چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم، در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی، بی‌هشی است و خمشی
درس چو خام است مرا، بر سر تکرار روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
زین دو هزاران من و ما ای عجبا، من چه منم
گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم، در ره من شیشه منه
وربنهی پا بنهم، هرچه بیابم شکنم
زان که دلم هر نفسی، دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم، گر حزنی در حزنم
تلخ کنی، تلخ شوم، لطف کنی، لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل تویی، من چه کسم؟ آینه‌یی در کف تو
هرچه نمایی بشوم، آینهٔ ممتحنم
تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایهٔ تو
چون که شدم سایهٔ گل، پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکنم، خار شود در کف من
ورهمه خارم، زتو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزهٔ خود، بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی، سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من، تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین، تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان، من کی ام؟ او را لگنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
جمع تو دیدم، پس ازین هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم، پس ازین همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی، سیر کن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی، سخرهٔ این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من، جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین، قاصد کیوان نشوم
فربه و پر باد توام، مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام، بندهٔ شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان، همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان، جمله چرا جان نشوم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
هر نفسی تازه ترم، کز سر روزن بپرم
چون که بهارم تو شهی، باغ توام، شاخ ترم
چون که تویی میرمرا، در بر خود گیر مرا
خاک تو بادا کلهم، دست تو بادا کمرم
چون که تو دست شفقت، بر سر ما داشته‌یی
نیست عجب گر زشرف، بگذرد از چرخ سرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
کوه نیم، سنگ نیم، چون که گدازان نشوم؟
دیدم جمعیت تو، چون که پریشان نشوم؟
کوه ز کوهی برود، سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمی ام، کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر، در کف تو موم شود
من که همه موم توام، چون که بدین سان نشوم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش چه خورده‌‌‌یی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفته‌یی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیش‌تر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک می‌زند، ای قمر مصورم
لذت نامه‌های تو، ذوق پیام‌های تو
می‌نرود سوی لبم، سخت شده‌‌‌‌ست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقی‌ام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانی‌یی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لاله‌ها منم، قیمت کاله‌ها منم
لذت ناله‌ها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوه‌یی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش می‌کند کز پی توست گردشم
ماه نداش می‌کند کز رخ تو منورم
عقل ز جای می‌جهد، روح خراج می‌دهد
سر به سجود می‌رود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شده‌‌‌‌ست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شده‌‌‌‌ست ازو سرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
آمده‌‌‌‌‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی‌‌‌‌‌ام که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌‌‌‌‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعلهٔ نظر برم
آمده‌‌‌‌‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده‌‌‌‌‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
آن که ز زخم تیر او، کوه شکاف می‌کند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند، گفت بلی، اگر برم
آن که ز تاب روی او، نور صفا به دل کشد
وان که ز جوی حسن او، آب سوی جگر برم
در هوس خیال او، همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور،‌ نمی‌خوری؟ پیش کسی دگر برم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
کار مرا چو او کند، کار دگر چرا کنم
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه می‌خورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببسته‌ام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
میل هواش می‌کنم، طال بقاش می‌زنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش می‌زنم
از دل و جان سکسته‌ام، بر سر ره نشسته‌ام
قافلهٔ خیال را، بهر لقاش می‌زنم
غیر طواشی غمش، یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند، بر سر و پاش می‌زنم
این دل همچو چنگ را، مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام، همچو سه تاش می‌زنم
دل که خرید جوهری، از تک حوض کوثری
خفت و بها‌ نمی‌دهد، بهر بهاش می‌زنم
شب چو به خواب می‌رود، گوش کشانش می‌کشم
چون به سحر دعا کند، وقت دعاش می‌زنم
لذت تازیانه‌ام، کی برسد به لاشه‌اش؟
چون که گمان برد که من بهر فناش می‌زنم
گر قمر و فلک بود، ور خرد و ملک بود
چون که حجاب دل شود، زود قفاش می‌زنم
گفتم شیشهٔ مرا، بر سر سنگ می‌زنی
گفت چو لاف عشق زد، تیغ بلاش می‌زنم
هر رگ این رباب را، نالهٔ نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل، که کجاش می‌زنم
در دل هر فغان او، چاشنی‌‌‌یی سرشته‌‌‌‌‌ام
تا نبری گمان که من، سهو و خطاش می‌زنم
خشم شهان گه عطا، خنجر و گرز می‌زند
من به سخاش می‌کشم، من به عطاش می‌زنم
سخت لطیف می‌زنم، دیده بدان‌ نمی‌رسد
دل که هوای ما کند، همچو هواش می‌زنم
خامش باش زین حنین، پردهٔ راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش می‌زنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
هر شب و هر سحر تو را، من به دعا بخواستم
تا به چه شیوه‌ها تو را، من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من، مونس این وجود من
خود بشد این وجود من، چون که تو را بخواستم
در پی آفتاب تو سایه بدم، ضیاطلب
پاک چو سایه خوردی‌‌‌‌‌ام، چون که ضیا بخواستم
آهنی‌‌‌‌‌ام، ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می‌خورم، چون که صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم، جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردی‌‌‌‌‌ام، چون ز تو جا بخواستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
تا به کی ای شکر چو تن‌ بی‌دل و جان فغان کنم؟
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟ خزان کنم؟
از غم و اندهان من، سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کی‌اش نهان کنم؟
چند ز دوست دشمنی؟ جان شکنی و تن زنی؟
چند من شکسته دل، نوحهٔ تن به جان کنم؟
مومن عشقم ای صنم نعرهٔ عشق می‌زنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟
چون که خیال تو سحر، سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟ خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم، چون که حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین، با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هلد، با تو یکی قران کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
ای تو بداده در سحر، از کف خویش باده‌‌‌‌‌ام
ناز رها کن ای صنم، راست بگو که داده‌‌‌‌‌ام
گر چه برفتی از برم، آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین، بر سر ره فتاده‌‌‌‌‌ام
چشم بدی که بد مرا، حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را، چشم دگر گشاده‌‌‌‌‌ام
چون بگشاید این دلم، جز به‌‌‌‌‌امید عهد دوست؟
نامهٔ عهد دوست را، بر سر دل نهاده‌‌‌‌‌ام
زادهٔ اولم بشد، زادهٔ عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زاده‌‌‌‌‌ام
چون ز بلاد کافری، عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان، صاف و لطیف و ساده‌‌‌‌‌ام
من به شهی رسیده‌‌‌‌‌ام، زلف خوشش کشیده‌‌‌‌‌ام
خانهٔ شه گرفته‌‌‌‌‌ام، گرچه چنین پیاده‌‌‌‌‌ام
از تبریز شمس دین بازبیا، مرا ببین
مات شدم ز عشق تو، لیک ازو زیاده‌‌‌‌‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم؟
برف بدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان‌ها، بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟
آن که کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر‌ بی‌خودی دلم، داد گواهی‌‌‌یی به دست
این دل من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم
این همه ناله‌های من، نیست ز من، همه ازوست
کز مدد می لبش،‌ بی‌دل و‌ بی‌زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا، چو عاشقی
من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه می‌کنم، چون که ازین جهان شدم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
بیا هر کس که می‌خواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت می‌دانی تو باری کز چه می‌خندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت می‌نهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف می‌آید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار می‌گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان می‌های صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا می‌گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم، چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه‌ بی‌برگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادت‌ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت‌ها سجود آرد، به پیش این سعاداتم