عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۶
ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی
سودای تو سرمایهٔ سرگردانی
حالِ من دلسوخته تا کی پرسی
چون میدانم که به ز من میدانی
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۰
گر قلب نبرد بایدت اینک دل
ور عاشق فرد بایدت اینک دل
گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان
ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۹
زان روز که عشق تو به من درنگریست
خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق توام
میباید مُرد زار و میباید زیست
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۴۰
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم
چون حلقه منه از در خود بیرونم
شک نیست که خونی نرهد از سردار
خونی گردی اگر شوی در خونم
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۷
در عشق تو راه این دل غافل گم کرد
هر روز هزار بار منزل گم کرد
چون در پهلوست جای دل عاشق تو
در پهلوی تو چرا چنین دل گم کرد
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۸
در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم
دیری است که در خون دل من شدهای
در خون تو شدی و من به خون میگردم
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۹
در عشقِ تو رسوای جهان آمده‌ایم
و انگشت نمای این و آن آمده‌ایم
کردیم هزار منزل از پس هر روز
تا ما ز دل خویش به جان آمده‌ایم
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۲
در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست
وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست
گفتی: «برهی گر ز سرم برخیزی»
برخاستنم از سر جان آسان نیست
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۶
برقی که ز سوی دوست ناگه برود
در حال هزار جان به یک ره برود
هر لحظه ز سوی اودرآید برقی
صد عالم در دم آرد آنگه برود
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۸
دل را چو به دردِ عشق افسون کردم
از شهر نهاد خویش بیرون کردم
چون راز ونیاز هر دو معجون کردم
آنگاه دوای دلِ پرخون کردم
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۷
هر لحظه دل و جان به غمی تازه درند
آواره شده به عالمی تازه درند
گر باشد یک غمم چه غم باشد ازان
یک یک جزوم به ماتمی تازه درند
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۳۰
ای صبح!‌اگر تو یاریی خواهی کرد
آنست که پرده داریی خواهی کرد
من خود ز سیه گری شب میترسم
تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷
گه عشق توام چو شمع گرینده کند
گه چون صبحم با لب پُر خنده کند
چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم
گردن زدنم پیش رخت زنده کند
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۷
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی
چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی
عمری است که بی تو جان من میسوزد
آخر بر من دلت نسوزد روزی
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۸
ای کاش هزار موی بشکافتمی
وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی
گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف
چون شمع کی از سوزِ تو سر تافتمی
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۹
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم
چون ابر به گریه نیست کس مانندم
با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست
بر خود گریم چو شمع و برخود خندم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۴
در عشق چو شمع سوز باید آورد
پس روی به دلفروز باید آورد
در گریه و سوز و سر بریدن باری
با شمع شبی به روز باید آورد
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۹
شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من
گردون به خروش آمد از یاربِ من
وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد
در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۹
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
وز درس وجودم سبقی بنهادم
هر چند که آفتاب در دل دارم
همچون گردون بر طبقی بنهادم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت