عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمی‌شکند
گرچه ار روزگار زاده است او
روزگارش به کینه می‌شکند
آبگینه ز سنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می‌شکند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
هر که در قوم بردگ است امامش خوانند
هر که دل صید کند صاحب دامش خوانند
افضل این مصرع برجسته ندانیم که گفت
هرکه شمشیر زند خطبه به نامش خوانند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰
بر اهل کرم لرز خاقانیا
که بر کیمیا مرد لرزان بود
به میزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود
عیار لئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزان بود
ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود
مگو کز چمن نیست بادا غراب
مگر نرخ انجیر ارزان بود
تو را از حیات کریمان چه سود
که از مردن بخل ورزان بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - در مرثیهٔ وحید الدین عم خود
خاک بر سر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک
زیر خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود
دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زیرا تو را
عم پدید آورده بود ارنه پدر گم کرده بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود
اگرچه بد به حضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژ گونه شود
ز بد گهر همه نیک تو بد شود لیکن
به قول نیک تو فعل بدش نکو نشود
به رنگ خویش کنندت بدان نبینی آن
که زر به صحبت سیماب سیم گونه شود
وگر چنان که ز سیماب زر سپید شده است
ببین در آتش تا سرخ رو چونه شود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - در تولد دختر خود
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولی‌تر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر
دشمنانت ز خاک بیشترند
دوستانت ز کیمیا کمتر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - در حق مادر خویش
ای ریزهٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایهٔ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی‌پدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر
خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه می‌دار
حق دل جانفشان مادر
با غصهٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر
می‌ترس که آن زمان درآید
کارند به سر زمان مادر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بی‌هزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
زین خام قلتبان پدری دارم
کز آتش آفرید جهاندارش
هم‌زاد بود آزر نمرودش
استاد بود یوسف نجارش
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش
روز از فلک بود همه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکبارش
چون لیقهٔ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش
آبش ز روی رفته و باد از سر
افتاده در متاع گرانبارش
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن منارهٔ خونخوارش
با آنکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش
کای کاش جولهستی خاقانی
تا این سخنوری نبدی کارش
با این همه که سوخته و پخته است
جان و دلم ز خامی گفتارش
او نایب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگه دارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
جدلی فلسفی است خاقانی
تا به فلسی نگیری احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهی فقه برنهد نامش
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به مردم خامش
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش
علم دین پیشت آورد وانگه
کفر باشد سخن به فرجامش
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پاره‌ای ز اندامش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
باز به میدان ما فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف
بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف
رهرو خاقانیا دوری منزل مبین
رو که مدد می‌کند همت شاه نجف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در هجو رشید الدین وطواط
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک
خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک
خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت
هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک
این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت
چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک
چون یوزک قمی جهد از دم آهوان
با دوستان رود گفتار در برک
گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه
فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک
گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی
هم برنگردد از دمشان این سبک سرک
بی‌نام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک
خاقانیا گله مکن او از سگان کیست
خود صیدکی کند سگک استخوان خورک
سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی
دم لابگک کند بنشیند پس درک
میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
در چنین علت ای طبیب مرا
مسهلی تازه ساختی هردم
من فرو مانده کآب ریز نداشت
قصر جنت مثال کعبه حرم
کعبه را مستراح نیست بلی
نیست در جنت آب ریزی هم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در شکر ایادی شمس الدین رئیس
من که خاقانیم جفای وطن
برده‌ام وز جفا گریخته‌ام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریخته‌ام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریخته‌ام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته‌ام
گرنه آزرده‌ام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریخته‌ام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریخته‌ام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریخته‌ام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریخته‌ام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریخته‌ام
الغریق الغریق می‌گویم
ز آن چناند سیل تا گریخته‌ام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریخته‌ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس‌یاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق می‌گویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
نه سیل است طوفان نوح است ویحک
من از نوح طوفان سزا می‌گریزم
ز ارجیش ز انعام صدر ریاست
ز فرط حیا بر ملا می‌گریزم
چو سیمرغ از آشیان سلیمان
سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم
همه الغریق الغریق است بانگم
که من غرقه‌ام در شنا می‌گریزم
نمی‌خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی‌منتها می‌گریزم
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا می‌گریزم
به فریادم از بس عطای شگرفش
علی‌الله زنان از عطا می‌گریزم
رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه
چو موران ز سیل سخا می‌گریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد
پس جاه بتر دشمن زو نیک‌تر اندیشم
دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد
بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم