عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد
که می پرزور چون افتاد در مینا نمی گنجد
به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی
که هر جا عشق آمد رنگ در سیما نمی گنجد
نمی دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
که تنهایی در آن وحدت سرا تنها نمی گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی
که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی گنجد
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی باشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی گنجد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من
که از خود هر که بیرون رفت در دنیا نمی گنجد
اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را
بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
خط از بیباکی آن حسن عالمگیر می پیچد
که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد
حنون را هست در غافل حریفی دست گیرایی
که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد
میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن
که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد
گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد
کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها
عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد
که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟
که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد
نشد خط غمزه بیباک را مانع زخونریزی
زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟
زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد
گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد
نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری
که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد
به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید
ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ز بار درد من کوه گران بر خویش می پیچد
زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان
خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد
زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را
تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را
چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد
نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد
کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد
به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد
دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد
گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد
نبرداز رشته جان وصل پیچ و تاب را بیرون
در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد
اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
خوشا چشمی که با آن طاق ابرو آشنا گردد
کز این محراب هر حاجت که می خواهی روا گردد
در ایام خط از عاشق عنا نداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده شب بی حیا گردد
دل بیگانه خوی من میانجی برنمی دارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد
زمطلب چون گذشتی سر نهد مطلب به دنبالت
فلک بر مدعا گردد چو دل بی مدعا گردد
سخنور شکوه بیهوده دارد از تهیدستی
نمی داند که نی چون پر شکر شد بینوا گردد
زیاد پیری افتد رعشه در رگهای جان من
چو شمعی کز نسیم صبحدم بی دست و پا گردد
تمنای رهایی داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه ای در صید دل دامی جدا گردد
زدرد داغهای مشکسود من خبر دارد
به عشق نو خطی هر کس که صائب مبتلا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
مباد از باده آن لبهای خون آشام تر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن
که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد
یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد
زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید
چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد
سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی
کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد
سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را
که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد
چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر
به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را
به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد
بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی
که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی
که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد
در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد
نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب
به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
سیه مست غرور از گفتگو هشیار کی گردد؟
ره خوابیده از آواز پا بیدار کی گردد؟
به آب زر نوشتن شعر بد نیکو نمی گردد
حجاب پوچ مغزی طره زر تار کی گردد؟
کف بی مغز نتواند بلنگر کرد دریا را
سر آشفتگان پوشیده از دستار کی گردد؟
نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را
خمش از خنده کبک مست در کهسار کی گردد؟
من دیوانه را سنگ ملامت شد پر و بالی
نگردد سیل تا سنگین سبکرفتار کی گردد؟
نشوید باده از دل گرد کلفت دردمندان را
به تردستی رخ آیینه بی زنگار کی گردد؟
زشورش نیست مانع عقده گرداب دریا را
خموشی عشق را مهر لب اظهار کی گردد؟
به قید بندگی آزاده چون راضی کند خود را؟
دل یوسف خنک از گرمی بازار کی گردد؟
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
به خار و خس مقید سیل بی زنهار کی گردد؟
زتدبیر خرد عشق قوی بازو نیندیشد
زره سد ره این تیغ لنگردار کی گردد؟
در جنت به روی من عبث وا می کند رضوان
زکوثر کم خمار تشنه دیدار کی گردد؟
نمی گردد صف مژگان نگاه شوخ را مانع
حجاب بوی گل خار سر دیوار کی گردد؟
نگردد معنی بیگانه با لفظ آشنا صائب
به افسون رام عاشق آن پری رخسار کی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
دل سنگ از شکست دانه من آب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
سخن سنجی سرآمد در فن گفتار می گردد
که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد
حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز
که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد
ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل
وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد
حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد
نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
ز خط هشیار کی آن نرگس مخمور می گردد؟
نمک بیهوشدارو زین می پرزور می گردد
زداغ عشق سر تا پای من چشم بصیرت شد
که از خورشیدتابان عالمی پر نور می گردد
زبی برگی به حسن عاقبت امیدها دارم
که دار آخر برومند از سر منصور می گردد
پرکاهی مروت نیست خرمن دستگاهان را
وگرنه دانه ای قفل دهان مور می گردد
زعشق لاله رویان داغ جانسوزی است عاشق را
که سردیهای دوران مرهم کافور می گردد
اگر آهو حصاری در بیابان کرد مجنون را
غزال از دورباش وحشت من دور می گردد
چرا از قامت خم می شود کم قوت پیران؟
اگر از حلقه گردیدن کمان پرزور می گردد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
به گرد دامنی ویرانه ام معمور می گردد
چنان از پرتو منت گریزان است طبع من
که از مهتاب زخمم چون نمک ناسور می گردد
همان جویای آوازه است خاک مسند آرایان
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
به خود محتاج خواهد پست فطرت دردمندان را
طبیب از صحت بیمار خود رنجور می گردد
عنان اختیار از دست بیرون می برد خست
عصاکش بر در دلها به پای کور می گردد
همان از خارخار حرص در زندان بود صائب
اگر دست سلیمان پایتخت مور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
دل من بیقرار از شعله آواز می گردد
سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد
زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق
که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد
دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد
کباب ما به بال شعله آواز می گردد
ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد
به دست آرزو هر کس دهد مجموعه دل را
چو اوراق خزان بازیچه پرواز می گردد
غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را
قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم
که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد
درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را
صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد
زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن
تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد
به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت
به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زآب دیده من بید مجنون سبز می گردد
به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد
در آن وادی که دود از دانه امید من خیزد
زباران دانه زنجیر مجنون سبز می گردد
به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه شوخش
اگرچه سبزه تیغ از نم خون سبز می گردد
چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم
به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد
همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد
تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط
به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد
نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند
مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری
که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد
ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را
ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟
برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
مرا از حرفهای قالبی دل تنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
دل از گفتار ناسنجیده بی آرام می گردد
که شکر خواب، تلخ از مرغ بی هنگام می گردد
تلافی را مکافات عمل در آستین دارد
دهن گوینده را تلخ اول از دشنام می گردد
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
عقیق از ساده لوحیها به گرد نام می گردد
دوامی نیست رنگ آمیزی میهای لعلی را
نبیند زردرویی هر که خون آشام می گردد
اگر خورشید تابان پخته می سازد ثمرها را
زروی آتشین چون آرزوها خام می گردد؟
کند هر کس که در دولت فرامش دوستداران را
زدولت کام دل نادیده، دشمنکام می گردد
مروت نیست خندیدن به حال ما سیه روزان
زخط صبح بناگوش تو آخر شام می گردد
شود چون از شراب لاله گون گلگل رخ ساقی
پی تسخیر دل، گیرنده چون گلدام می گردد
به حسن استماع از شکوه خالی می شود دلها
دل مینا تهی از گوش پهن جام می گردد
مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟
نهان در جامه کی آن سروسیم اندام می گردد؟
زعاشق دار و گیر حسن سرکش می شود افزون
که بهر سرو، طوق قمریان گلدام می گردد
مگر از التفات خاص تسخیرش کنی، ورنه
تسلی کی دل صائب به لطف عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
دل صد پاره زان گرد می گلفام می گردد
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد