عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۳
آه! ازین جور بد زمانهٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۸
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پاره‌ایت برم
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۲
چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون
چون سیب پژمرده بر آونگم
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۲
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۹
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه بابختو
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۲
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری
که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۰
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۲
جوانی گسست و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴ - سپاه من
منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
صلای صبح تو دادم به ناله ی شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است
هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است
کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است
تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است
نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده ی نگاه من است
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است
چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه ی قلمم شور و چارگاه من است
خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه ی مضراب سر به راه من است
کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است
شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸ - خزان جاودانی
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله ی دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱ - وداع جوانی
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینه ی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوه ی جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱ - مسافر همدان
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند
چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکسته بال نداند
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همه دان است باید این همه داند
بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰ - خوابی و خماریی
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفان زده ی خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشید نثار آمده بود
تیشه ی کوهکن افسانه ی شیرین می خواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره ی عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹ - افسانه روزگار
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی ها رجزخوانی و پیری ها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰ - گله عاشق
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶ - زندان زندگی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷ - نالهٔ ناکامی
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم
بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم
جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲ - شاعر افسانه
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه ی کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخم خانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خم خانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم