عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۱
کاری مکن که رو به در آسمان نهم
هر تیر ناله ای که بود در کمان نهم
کاری مکن که پا کشم از آستان تو
داغ صبوریی که ندارم به جان نهم
کاری مکن که بدعت وارستگی ز عشق
من در میان سلسله عاشقان نهم
کاری مکن که نیمشب از رخنه قفس
راه گریز پیش دل ناتوان نهم
کاری مکن که راز جگر سوز داغ را
با مرهم حرام نمک، در میان نهم
انصاف نیست کز چمنت بعد صد بهار
بی برگ سبزرو به در آشیان نهم
آخر چنان مکن که چو صائب ز زلف تو
دل بر گرفته رو به صف نیکوان نهم
هر تیر ناله ای که بود در کمان نهم
کاری مکن که پا کشم از آستان تو
داغ صبوریی که ندارم به جان نهم
کاری مکن که بدعت وارستگی ز عشق
من در میان سلسله عاشقان نهم
کاری مکن که نیمشب از رخنه قفس
راه گریز پیش دل ناتوان نهم
کاری مکن که راز جگر سوز داغ را
با مرهم حرام نمک، در میان نهم
انصاف نیست کز چمنت بعد صد بهار
بی برگ سبزرو به در آشیان نهم
آخر چنان مکن که چو صائب ز زلف تو
دل بر گرفته رو به صف نیکوان نهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۹
این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم
بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم
گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم
افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم
نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم
رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم
ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم
صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم
هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم
بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم
در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم
از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم
دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم
بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم
صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم
بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم
گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم
افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم
نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم
رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم
ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم
صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم
هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم
بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم
در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم
از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم
دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم
بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم
صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۱
از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم
چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم
با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم
باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم
صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم
چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم
با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم
باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم
صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۲
ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ایم
دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم
بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم
خاموش کرده ایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم
باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم
تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ایم
سر پنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم
در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم
از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم
زان خط مشکفام که خون می چکد از و
آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم
آن زلف را به دانه دل صید کرده ایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم
نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم
از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم
آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم
از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم
صائب ز همزبانی عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم
دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم
بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم
خاموش کرده ایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم
باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم
تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ایم
سر پنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم
در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم
از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم
زان خط مشکفام که خون می چکد از و
آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم
آن زلف را به دانه دل صید کرده ایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم
نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم
از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم
آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم
از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم
صائب ز همزبانی عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۵
تا واله نظاره آن ماهپاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۷
داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم
هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم
چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم
می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم
آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم
از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!
از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم
در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم
هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم
چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم
می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم
آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم
از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!
از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم
در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۹
چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم
تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم
از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم
خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم
عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم
تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم
صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم
تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم
از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم
خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم
عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم
تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم
صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۲
ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۰
ما همچو خار سلسله جنبان آتشیم
سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم
تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم رگ جان آتشیم
از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای
ما چون شرار طفل دبستان آتشیم
تا غنچه ایم پرده رازیم عشق را
چون باز می شویم گلستان آتشیم
بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چتر سلیمان آتشیم
افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم
از اشک گرم آب حیاتیم خاک را
از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم
خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ
هر چند فرد باطل دیوان آتشیم
از ما اثر مجوی که چون دانه سپند
خرمن به باد داده جولان آتشیم
چون گل ز دامن تر ما آب می چکد
عمری است گر چه در ته دامان آتشیم
حیف است حیف سوخته گردد کباب ما
کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم
ما را چو داغ لاله امید نجات نیست
پای به خواب رفته دامان آتشیم
زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما
چون دود، گردباد بیابان آتشیم
از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما
ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم
در دست ماست نبض دل داغدار عشق
چون رشته های شمع رگ جان آتشیم
پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند
چون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیم
کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم
تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم رگ جان آتشیم
از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای
ما چون شرار طفل دبستان آتشیم
تا غنچه ایم پرده رازیم عشق را
چون باز می شویم گلستان آتشیم
بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چتر سلیمان آتشیم
افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم
از اشک گرم آب حیاتیم خاک را
از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم
خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ
هر چند فرد باطل دیوان آتشیم
از ما اثر مجوی که چون دانه سپند
خرمن به باد داده جولان آتشیم
چون گل ز دامن تر ما آب می چکد
عمری است گر چه در ته دامان آتشیم
حیف است حیف سوخته گردد کباب ما
کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم
ما را چو داغ لاله امید نجات نیست
پای به خواب رفته دامان آتشیم
زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما
چون دود، گردباد بیابان آتشیم
از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما
ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم
در دست ماست نبض دل داغدار عشق
چون رشته های شمع رگ جان آتشیم
پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند
چون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیم
کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۹
تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
کردم سفر از خویش به آوازه یوسف
بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم
چون سیل سبکسیر به رخساره پر گرد
خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم
غافل نگذشتم ز سر خار ملامت
از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم
چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت
بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم
نعل سفرم جای دگر بود در آتش
در سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتم
دادند به من عرض متاع دو جهان را
جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم
چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است
از همت من بود که نشکفتم و رفتم
دود از جگر حوصله طور برآورد
این داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتم
هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب
من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
کردم سفر از خویش به آوازه یوسف
بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم
چون سیل سبکسیر به رخساره پر گرد
خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم
غافل نگذشتم ز سر خار ملامت
از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم
چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت
بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم
نعل سفرم جای دگر بود در آتش
در سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتم
دادند به من عرض متاع دو جهان را
جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم
چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است
از همت من بود که نشکفتم و رفتم
دود از جگر حوصله طور برآورد
این داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتم
هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب
من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۱
فریاد که از کوتهی بخت ندارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم
کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش
دستی به دعا همچو سر زلف برآرم
پروانه بزم تو مرا شمع امید ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم
این دست نگارین که من از زلف تو دیدم
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
در طالع من نیست به گرد تو رسیدن
چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم
دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشیه بزم تو هر چند که خوارم
بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید
چون آبله در پرده غیب است بهارم
از من مطلب جبهه واکرده که پیچید
چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم
چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم
صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی
چون آینه در دست ازین نقش و نگارم
صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خویش است مدارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم
کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش
دستی به دعا همچو سر زلف برآرم
پروانه بزم تو مرا شمع امید ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم
این دست نگارین که من از زلف تو دیدم
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
در طالع من نیست به گرد تو رسیدن
چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم
دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشیه بزم تو هر چند که خوارم
بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید
چون آبله در پرده غیب است بهارم
از من مطلب جبهه واکرده که پیچید
چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم
چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم
صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی
چون آینه در دست ازین نقش و نگارم
صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خویش است مدارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۴
آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم
خورشید درین ره بود از آبله پایان
من کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟
غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیست
آخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟
یک فاخته سرو تو این طارم نیلی است
من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟
زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت
کز دیده تر شبنم گلزار تو باشم
من کز رخ خورشید نظر را ندهم آب
قانع به نگاه در و دیوار تو باشم
معراج من این بس که چو خار سر دیوار
از دور تماشایی گلزار تو باشم
چون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟
من کز دل و جان تشنه دیدار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم
خورشید درین ره بود از آبله پایان
من کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟
غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیست
آخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟
یک فاخته سرو تو این طارم نیلی است
من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟
زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت
کز دیده تر شبنم گلزار تو باشم
من کز رخ خورشید نظر را ندهم آب
قانع به نگاه در و دیوار تو باشم
معراج من این بس که چو خار سر دیوار
از دور تماشایی گلزار تو باشم
چون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟
من کز دل و جان تشنه دیدار تو باشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۰
جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم
چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم
موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم
سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم
از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم
چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم
موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم
سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم
از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۳
تا روی عرقناک ترا دید نگاهم
زد غوطه به سرچشمه خورشید نگاهم
از حوصله دیده من گرد برآورد
از بس ز تماشای تو بالید نگاهم
بر مرکز خال تو مرا تا نظر افتاد
در دایره چشم نگنجید نگاهم
شد دیده بیدار مرا خواب پریشان
از بس به خود از شرم تو لرزید نگاهم
مشقی که ز نظاره روی تو رساندم
مشکل که شود خیره ز خورشیدنگاهم
از شرم برون آی که از شرم عذارت
شد آب و چو اشک از مژه غلطید نگاهم
چون موی زیادست گران در نظر من
تا دور ز رخسار تو گردید نگاهم
چون دیدن رخسار لطیف تو محال است
از دیده برآید به چه امید نگاهم؟
صائب پی نظاره شوم گر همه تن چشم
از دل نبرد حسرت جاوید نگاهم
زد غوطه به سرچشمه خورشید نگاهم
از حوصله دیده من گرد برآورد
از بس ز تماشای تو بالید نگاهم
بر مرکز خال تو مرا تا نظر افتاد
در دایره چشم نگنجید نگاهم
شد دیده بیدار مرا خواب پریشان
از بس به خود از شرم تو لرزید نگاهم
مشقی که ز نظاره روی تو رساندم
مشکل که شود خیره ز خورشیدنگاهم
از شرم برون آی که از شرم عذارت
شد آب و چو اشک از مژه غلطید نگاهم
چون موی زیادست گران در نظر من
تا دور ز رخسار تو گردید نگاهم
چون دیدن رخسار لطیف تو محال است
از دیده برآید به چه امید نگاهم؟
صائب پی نظاره شوم گر همه تن چشم
از دل نبرد حسرت جاوید نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۲
از صبر عنان دل خود کام گرفتیم
آن طایر وحشی به همین دام گرفتیم
بردانه نا پخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
هر چند چو دستار شد از گریه بسیار
از دیده خود جامه احرام گرفتیم
بودیم سبکسر چو سپند از رگ خامی
از سوختگی دامن آرام گرفتیم
دیدیم زمین تخته مشق است فلک را
ننشسته درین خانه ره بام گرفتیم
شد لخت جگر تا به لب خویش رساندیم
هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیم
مخمور ز نقل و می روشن نگرفته است
فیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیم
سودیم به گردون کله از فخر چو خورشید
تا بوسه چند از لب آن بام گرفتیم
از چشمه کوثر طمع خام نداریم
ما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیم
چون فاخته از رتبه اقبال محبت
جا در بر آن سرو گل اندام گرفتیم
پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد
صائب خط پروانگی از شام گرفتیم
آن طایر وحشی به همین دام گرفتیم
بردانه نا پخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
هر چند چو دستار شد از گریه بسیار
از دیده خود جامه احرام گرفتیم
بودیم سبکسر چو سپند از رگ خامی
از سوختگی دامن آرام گرفتیم
دیدیم زمین تخته مشق است فلک را
ننشسته درین خانه ره بام گرفتیم
شد لخت جگر تا به لب خویش رساندیم
هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیم
مخمور ز نقل و می روشن نگرفته است
فیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیم
سودیم به گردون کله از فخر چو خورشید
تا بوسه چند از لب آن بام گرفتیم
از چشمه کوثر طمع خام نداریم
ما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیم
چون فاخته از رتبه اقبال محبت
جا در بر آن سرو گل اندام گرفتیم
پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد
صائب خط پروانگی از شام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۶
ما فرق به تردستی حاتم نفروشیم
این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم
مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن
ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم
قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت
ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم
صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان
ما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیم
ما سوختگان دولت پاینده غم را
چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم
مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن
ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم
قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت
ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم
صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان
ما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیم
ما سوختگان دولت پاینده غم را
چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۹
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب همین گریه تلخی است به جویم
حاشا که پر از می نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم
چون صفحه مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم
از دایره عشق تو بیرون ننهم پای
گر مه کند از هاله خود طوق گلویم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبیر توان کرد رفویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم
صائب به دلم باد مرادی نوزیده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
از آب همین گریه تلخی است به جویم
حاشا که پر از می نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم
چون صفحه مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم
از دایره عشق تو بیرون ننهم پای
گر مه کند از هاله خود طوق گلویم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبیر توان کرد رفویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم
صائب به دلم باد مرادی نوزیده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۳
ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتم
عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم
به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم
عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم
به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟
گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم
نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت
تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم
ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم
به نبض چشمه حیوان رسید دست امیدم
اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم
نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم
زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم
به روی من در امید هر که بست ز مردم
من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم
گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم
ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم
به نارسایی من رهرو این بساط ندارد
فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم
هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت
به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم
عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم
به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم
عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم
به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟
گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم
نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت
تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم
ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم
به نبض چشمه حیوان رسید دست امیدم
اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم
نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم
زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم
به روی من در امید هر که بست ز مردم
من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم
گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم
ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم
به نارسایی من رهرو این بساط ندارد
فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم
هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت
به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۵
به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم