عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
خال لب تو راهنمایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
دایم ز نازکی است دل افگار شیشه را
خون می چکد مدام ز گفتار شیشه را
یادآور از خمار گلوگیر صبحگاه
خالی مکن ز باده به یکبار شیشه را
هر چند خوشگوار بود باده غرور
زین می فزون ز سنگ نگه دار شیشه را
از خنده صلح کن به تبسم که می شود
قالب تهی ز خنده بسیار شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
در شکوه های تلخ مرا اختیار نیست
می آورد شراب به گفتار شیشه را
چون آمدی به کوی خرابات بی طلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
دل می دود به سنگ ملامت به زور عشق
می سازد این شراب جگردار شیشه را
باشد قدح همیشه ز افتادگی عزیز
از سرکشی کنند نگونسار شیشه را
در محفلی که راز شرر می جهد ز سنگ
ما کرده ایم پرده اسرار شیشه را
با مشت خاک من چه کند آتشین میی
کآورد در سماع فلک وار شیشه را
سنگ و سبوست دشمنی توبه و شراب
تا از خم است پشت به کهسار شیشه را
در ساغر من است شرابی که می برد
بیخود به سیر کوچه و بازار شیشه را
این باده ای که آن لب میگون رسانده است
چون نار شق کند دل بسیار شیشه را
صید از حرم برون چو نهد پای، کشتنی است
زنهار زیر خرقه نگه دار شیشه را
خوردم فریب چرخ به همواریی که داشت
کردم غلط به مرهم زنگار شیشه را
بر چرخ سست عهد منه دل ز سادگی
طاق شکسته نیست سزاوار شیشه را
صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شیشه را
خون می چکد مدام ز گفتار شیشه را
یادآور از خمار گلوگیر صبحگاه
خالی مکن ز باده به یکبار شیشه را
هر چند خوشگوار بود باده غرور
زین می فزون ز سنگ نگه دار شیشه را
از خنده صلح کن به تبسم که می شود
قالب تهی ز خنده بسیار شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
در شکوه های تلخ مرا اختیار نیست
می آورد شراب به گفتار شیشه را
چون آمدی به کوی خرابات بی طلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
دل می دود به سنگ ملامت به زور عشق
می سازد این شراب جگردار شیشه را
باشد قدح همیشه ز افتادگی عزیز
از سرکشی کنند نگونسار شیشه را
در محفلی که راز شرر می جهد ز سنگ
ما کرده ایم پرده اسرار شیشه را
با مشت خاک من چه کند آتشین میی
کآورد در سماع فلک وار شیشه را
سنگ و سبوست دشمنی توبه و شراب
تا از خم است پشت به کهسار شیشه را
در ساغر من است شرابی که می برد
بیخود به سیر کوچه و بازار شیشه را
این باده ای که آن لب میگون رسانده است
چون نار شق کند دل بسیار شیشه را
صید از حرم برون چو نهد پای، کشتنی است
زنهار زیر خرقه نگه دار شیشه را
خوردم فریب چرخ به همواریی که داشت
کردم غلط به مرهم زنگار شیشه را
بر چرخ سست عهد منه دل ز سادگی
طاق شکسته نیست سزاوار شیشه را
صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
دادم ز شور عشق به سیلاب خانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
شد بی صفا ز خاک سیه کاسه آب ما
آخر به رنگ ظرف برآمد شراب ما
از اشک تلخ ما کف خاکی نگشت سبز
نگرفت دست هیچ سبویی شراب ما
ما با خیال روی تو در خواب رفته ایم
یوسف نقاب بسته درآید به خواب ما
در قلزمی که موج بود تیغ آبدار
از سرگذشت خویش چه گوید حباب ما؟
تا چند زیر خرقه قدح را نهان کنیم؟
در پشت کوه چند بود آفتاب ما؟
ما را اگر چه دست تصرف نداده اند
گیراتر از کمند بود پیچ و تاب ما
ما گل به جای صید به فتراک بسته ایم
بلبل نفس گسسته رود در رکاب ما
جز خط یار بر قلم ما نمی رود
داروی بیهشی است غبار کتاب ما
زنهار خنده بر دل مجروح ما مکن
خونابه می کند نمکت را کباب ما
در کام شعله، دم به شمار اوفتاده است
پر می زند هنوز ز خامی کباب ما
ای شور حشر، از جگر ما بدار دست
خونابه می کند نمکت را کباب ما
ای خم ز پرده پوشی ما در گذر که تاک
زنجیر پاره کرد ز زور شراب ما
صائب اگر چه بال و پر ما شکسته است
سیمرغ را به چشم نیارد عقاب ما
آخر به رنگ ظرف برآمد شراب ما
از اشک تلخ ما کف خاکی نگشت سبز
نگرفت دست هیچ سبویی شراب ما
ما با خیال روی تو در خواب رفته ایم
یوسف نقاب بسته درآید به خواب ما
در قلزمی که موج بود تیغ آبدار
از سرگذشت خویش چه گوید حباب ما؟
تا چند زیر خرقه قدح را نهان کنیم؟
در پشت کوه چند بود آفتاب ما؟
ما را اگر چه دست تصرف نداده اند
گیراتر از کمند بود پیچ و تاب ما
ما گل به جای صید به فتراک بسته ایم
بلبل نفس گسسته رود در رکاب ما
جز خط یار بر قلم ما نمی رود
داروی بیهشی است غبار کتاب ما
زنهار خنده بر دل مجروح ما مکن
خونابه می کند نمکت را کباب ما
در کام شعله، دم به شمار اوفتاده است
پر می زند هنوز ز خامی کباب ما
ای شور حشر، از جگر ما بدار دست
خونابه می کند نمکت را کباب ما
ای خم ز پرده پوشی ما در گذر که تاک
زنجیر پاره کرد ز زور شراب ما
صائب اگر چه بال و پر ما شکسته است
سیمرغ را به چشم نیارد عقاب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما
کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما
از آفتاب تجربه گشتیم خامتر
نارس برآمد از سفر خم شراب ما
هیچ است هر چه هست به جز همت بلند
این مصرع است از دو جهان انتخاب ما
این راه دور زود به انجام می رسد
کوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب ما
منزل بلند و همت شبگیر کوته است
فرصت سبک عنان و گران است خواب ما
هیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریم
دام فریب خلق ندارد سراب ما
پاک است همچو صبح به عالم حساب ما
در خون شبنمی نرود آفتاب ما
کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما
از آفتاب تجربه گشتیم خامتر
نارس برآمد از سفر خم شراب ما
هیچ است هر چه هست به جز همت بلند
این مصرع است از دو جهان انتخاب ما
این راه دور زود به انجام می رسد
کوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب ما
منزل بلند و همت شبگیر کوته است
فرصت سبک عنان و گران است خواب ما
هیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریم
دام فریب خلق ندارد سراب ما
پاک است همچو صبح به عالم حساب ما
در خون شبنمی نرود آفتاب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
آماده است از دل پر خون شراب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
بیگانگی شده است ز عالم مراد ما
یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!
چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل است
از باغ دلگشای جبین گشاد ما
کیفیتش ز باده لعلی است بیشتر
خونی که می خورند حریفان به یاد ما
با نامرادی از همه کس زخم می خوریم
ای وای اگر سپهر رود بر مراد ما
افسرده تر ز آتش طوفان رسیده است
بازار روزگار ز جنس کساد ما
ما را کسی که سر به بیابان عشق داد
آماده کرد از دل صدپاره زاد ما
رمزیم همچو خط بناگوش سر به سر
هر طفل نورسیده ندارد سواد ما
صائب اگر چه باده ما نیست غیر خون
از نه سپهر می گذرد نوش باد ما
یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!
چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل است
از باغ دلگشای جبین گشاد ما
کیفیتش ز باده لعلی است بیشتر
خونی که می خورند حریفان به یاد ما
با نامرادی از همه کس زخم می خوریم
ای وای اگر سپهر رود بر مراد ما
افسرده تر ز آتش طوفان رسیده است
بازار روزگار ز جنس کساد ما
ما را کسی که سر به بیابان عشق داد
آماده کرد از دل صدپاره زاد ما
رمزیم همچو خط بناگوش سر به سر
هر طفل نورسیده ندارد سواد ما
صائب اگر چه باده ما نیست غیر خون
از نه سپهر می گذرد نوش باد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
داغ است لاله زار دل دردمند ما
خواند نوا به آتش سوزان سپند ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود بندبند ما
ما از شراب لعل به همت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما
از درد و داغ عشق تهی ساخت سینه را
کفران نعمت دل نادردمند ما
از قید عشق، بلبل ما خوش نوا شود
بند زبان ما چو قلم نیست بند ما
هر چند رشته می شود از پیچ و خم گره
گردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ما
سنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشین
سوراخ می کند دل مجمرسپند ما
از زهر چشم سنگدلان امن نیستیم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما
سالم ز آب خنجر قصاب بگذرد
گر تن به فربهی ندهد گوسفند ما
موی سفید، غفلت ما را زیاده کرد
این تازیانه شد رگ خواب سمند ما
صائب چو آفتاب جهانگیر می شود
حسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
خواند نوا به آتش سوزان سپند ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود بندبند ما
ما از شراب لعل به همت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما
از درد و داغ عشق تهی ساخت سینه را
کفران نعمت دل نادردمند ما
از قید عشق، بلبل ما خوش نوا شود
بند زبان ما چو قلم نیست بند ما
هر چند رشته می شود از پیچ و خم گره
گردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ما
سنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشین
سوراخ می کند دل مجمرسپند ما
از زهر چشم سنگدلان امن نیستیم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما
سالم ز آب خنجر قصاب بگذرد
گر تن به فربهی ندهد گوسفند ما
موی سفید، غفلت ما را زیاده کرد
این تازیانه شد رگ خواب سمند ما
صائب چو آفتاب جهانگیر می شود
حسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هرگز تهی ز خون جگر نیست جام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه فردوس فارغیم
دار فناست روضه دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه فردوس فارغیم
دار فناست روضه دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
عمری است حلقه در میخانه ایم ما
در حلقه تصرف پیمانه ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریه مستانه ایم ما
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه میخانه ایم ما
عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم
چون شمع، تازیانه پروانه ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ما
عمری است رفته ایم ازین خاکدان برون
بی درد را خیال که در خانه ایم ما
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم
تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکسته میخانه ایم ما
جز جستجوی رزق نداریم هیچ کار
چون آسیا به گرد، پی دانه ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم ما
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
در حلقه تصرف پیمانه ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریه مستانه ایم ما
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه میخانه ایم ما
عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم
چون شمع، تازیانه پروانه ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ما
عمری است رفته ایم ازین خاکدان برون
بی درد را خیال که در خانه ایم ما
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم
تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکسته میخانه ایم ما
جز جستجوی رزق نداریم هیچ کار
چون آسیا به گرد، پی دانه ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم ما
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
خجلت ز عشق پاک گهر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
دایم ز خود سفر چو شرر می کنیم ما
نقد حیات صرف سفر می کنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار می کنند
در هر پیاله عید دگر می کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده ایم
آبی که می خوریم گهر می کنیم ما
جنگ شرار و سوخته را سیر کرده ایم
از دشمن ضعیف حذر می کنیم ما
صبح وجود ما نفس واپسین ماست
در زیر تیغ خنده تر می کنیم ما
ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
چندان که در رخ تو نظر می کنیم ما
چون گردباد نیش دو صد خار می خوریم
گر جامه از غبار به بر می کنیم ما
وا می کنیم غنچه دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر می کنیم ما
دامن به خارزار تعلق فشانده ایم
در زیر بال خویش به سر می کنیم ما
غافل به قلب خصم شبیخون نمی زنیم
اول ز عزم خویش خبر می کنیم ما
شیرینی فسانه ما نیست گفتنی
در شیر ماهتاب شکر می کنیم ما
از رخنه دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه، اختیار سفر می کنیم ما
هر ماه نو که از افق حسن سرزند
در عرض یک دو هفته قمر می کنیم ما
چون آفتاب شهره آفاق می شود
در هر ستاره ای که نظر می کنیم ما
ای قدردان گوهر پاکیزه گوهران
بازآ، وگرنه عزم سفر می کنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمی خوریم
روزی خود ز خون جگر می کنیم ما
نقد حیات صرف سفر می کنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار می کنند
در هر پیاله عید دگر می کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده ایم
آبی که می خوریم گهر می کنیم ما
جنگ شرار و سوخته را سیر کرده ایم
از دشمن ضعیف حذر می کنیم ما
صبح وجود ما نفس واپسین ماست
در زیر تیغ خنده تر می کنیم ما
ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
چندان که در رخ تو نظر می کنیم ما
چون گردباد نیش دو صد خار می خوریم
گر جامه از غبار به بر می کنیم ما
وا می کنیم غنچه دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر می کنیم ما
دامن به خارزار تعلق فشانده ایم
در زیر بال خویش به سر می کنیم ما
غافل به قلب خصم شبیخون نمی زنیم
اول ز عزم خویش خبر می کنیم ما
شیرینی فسانه ما نیست گفتنی
در شیر ماهتاب شکر می کنیم ما
از رخنه دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه، اختیار سفر می کنیم ما
هر ماه نو که از افق حسن سرزند
در عرض یک دو هفته قمر می کنیم ما
چون آفتاب شهره آفاق می شود
در هر ستاره ای که نظر می کنیم ما
ای قدردان گوهر پاکیزه گوهران
بازآ، وگرنه عزم سفر می کنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمی خوریم
روزی خود ز خون جگر می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
از گریه خاک دام چمن می کنیم ما
در غربتیم و سیر وطن می کنیم ما
هر سنگ پاره ای که فتد چشم ما بر او
از یک نظر عقیق یمن می کنیم ما
تیغ فنا چو آب حیات ایستاده است
در خشکسال جسم وطن می کنیم ما
گر توتیا شود قلم استخوان ما
مشق جنون به زیر کفن می کنیم ما
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
آیینه ای چو هست سخن می کنیم ما
در بیضه حرف طوطی ما نقل بزمهاست
در مهد، چون مسیح سخن می کنیم ما
یک نافه است خال ز مشکین غزال او
در کام شیر، سیر ختن می کنیم ما
مشکل گشاست غنچه دلهای عاشقان
خون در دل نسیم چمن می کنیم ما
فرمانروای مصرع برجسته می شود
صائب به هر که مشق سخن می کنیم ما
در غربتیم و سیر وطن می کنیم ما
هر سنگ پاره ای که فتد چشم ما بر او
از یک نظر عقیق یمن می کنیم ما
تیغ فنا چو آب حیات ایستاده است
در خشکسال جسم وطن می کنیم ما
گر توتیا شود قلم استخوان ما
مشق جنون به زیر کفن می کنیم ما
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
آیینه ای چو هست سخن می کنیم ما
در بیضه حرف طوطی ما نقل بزمهاست
در مهد، چون مسیح سخن می کنیم ما
یک نافه است خال ز مشکین غزال او
در کام شیر، سیر ختن می کنیم ما
مشکل گشاست غنچه دلهای عاشقان
خون در دل نسیم چمن می کنیم ما
فرمانروای مصرع برجسته می شود
صائب به هر که مشق سخن می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
بر رو چو برگ گل ندویده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما