عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۳
چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟
نخل مومین به هواداری اخگر بندم
لب ز اظهار محبت نتوانستم بست
من که با موم دو صد روزن مجمر بندم
همچنان سبزه من گرد یتیمی دارد
جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم
زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است
ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟
روز فرهادی من چند بود پرده نشین؟
تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم
دیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکند
شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم
چشم بر ابر ندارد صدف قانع من
آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم
مهر کردم روش نامه فرستادن را
دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟
صائب از خنده او تا نظری یافته ام
تهمت تلخی گفتار به شکر بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۹
از دل سوخته اخگر به گریبان دارم
سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمی امن تر از دیده حیران دارم
به تهیدستی من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگی از آیینه روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوین می داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی
پای خوابیده نهان در ته دامان دارم
بوی خون شفق از خنده من می آید
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی
حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهی
سری آشفته تر از زلف پریشان دارم
می کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاری که من از شوق گلستان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۰
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم
چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم
غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام
چشم امید به خاکستر گلخن دارم
من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است
به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم
تشنه چشمه خورشید بود شبنم من
چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم
لاغری صید زبون از زره داودی است
چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم
صائب از شعله آواز که چشمش مرساد
منت گرمی هنگامه به گلشن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۱
از سری کوی تو آهنگ جدایی دارم
بوسه ای توشه راه از تو گدایی دارم
در و دیوار به نومیدی من می گرید
کز سر زلف تو انداز رهایی دارم
نیست غیر از نفس سوخته و دست تهی
آنچه حاصل من ازین عقده گشایی دارم
چشم بد دور ز رخسار تو ای باد صبا
که ز احسان تو صد جان فدایی دارم
به لباس زر خورشید مبدل نکنم
سر و پایی که من از بی سر و پایی دارم
به سفر می روم از شهر صفاهان صائب
همتی از دل احباب گدایی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۲
کرده ام نذر که از دست سبو نگذارم
جانب باده گلرنگ فرو نگذارم
چند ترسانیم که از آتش دوزخ واعظ؟
من به این () دست سبو نگذارم
ادب بلبل اگر خاره ره من نشود
در دل غنچه گل، رنگ ز بو نگذارم
بهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنم
خال تبخال به طرف لب جو نگذارم
آه من از جگر سر خزان می خیزد
برحذر باش به گلزار تو رو نگذارم
با تیمم که ز نقش قدم او باشد
کرده ام نذر نمازی به وضو نگذارم
دل من آب ز سرچشمه سوزن نخورد
کار زخم جگر خود به رفو نگذارم
گر چه در حلقه ز نار مقیم صائب
طرف سلسله سبحه فرو نگذارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۴
چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۶
جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۲
گوش ناز تو به فریاد حزین می مالم
تا جبین هوس خود به زمین می مالم
با لب تازه خطش چند سیاهی بزند
چهره آب خضر را به زمین می مالم
روی بر پای تو می مالم و می مالم چشم
کاین منم بر کف پای تو جبین می مالم
منم آن جور وطن دیده که از ذوق سفر
رو به دیوار و در خانه زین می مالم
بال بر هم زدنم در قفس از شادی نیست
دست بردست ز افسوس چنین می مالم
روزگاری است که مشاطه فکرم صائب
رنگ بر چهره معنی نمکین می مالم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۸
چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنم
هر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟
در نهانخانه غیب است کلید دل من
این نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
دام مرغان گرفتار بود ناله من
آه از آن روز که دام تو پرواز کنم
التفات تو مرا بر سر ناز آورده است
گر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟
خضر در بادیه شوق ز همراهی من
آنقدر دور نمانده است که آواز کنم
پرده طاقش از شیشه تنکتر گردد
سنگ را گر صدف گوهر این راز کنم
صورت حال من آن روز شود بر تو عیان
که دل سنگ ترا آینه پرداز کنم
می کند چرخ ستمگر به شکر خنده حساب
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
صائب از عشق جوانمرد گدایی دارم
آنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۹
حال خود چون به تو ای غنچه دهن عرض کنم؟
به زبانی که ندارم چه سخن عرض کنم؟
چون بغیر از تو سخن را نبود دادرسی
سخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟
درد خود را زمسیحا نتوان داشت نهان
سرتویی، درد سر خود به که من عرض کنم؟
سخن بوسه که جنگ است گل پیشرسش
به چه امید من ای غنچه دهن عرض کنم؟
آرزویی که گره در دل گستاخ من است
ادب این است که با تیغ و کفن عرض کنم
مومیایی ز دل سنگ برون می آید
شکوه خود به که ای عهدشکن عرض کنم؟
محرم راز چو در دایره امکان نیست
رخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنم
گر به طومار شکایت نتوانی پرداخت
آنقدر باش که من یک دو سخن عرض کنم
گل نفس سوخته از شاخ برآید صائب
گر تهیدستی خود را به چمن عرض کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۱
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم
چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیده ای را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۲
من که از شرم گذارم چو خیال تو کنم
چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟
نیست چون حوصله یک نگه دور مرا
به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم
برگ بارست به نورسته نهالی که تراست
چون من اندیشه پیوند نهال تو کنم؟
چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟
من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنم
سایه را نافه صفت دور ز خود می سازد
نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟
نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراست
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنم
طالعی چون عرض شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشای جمال تو کنم
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟
چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
شرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنم
نیم جانی که مرا هست کمین بخشش توست
چون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟
نه ز اندیشه جان است، ز بی برگیهاست
اگر اندیشه ای از برق جلال تو کنم
ز نگه غبغب سیمین تو می گردد آب
چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟
گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود
لاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟
از لطافت گل رخسار ترا نیست مثال
تا چو آیینه قناعت به مثال تو کنم
من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود
چون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟
نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم
به چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۵
با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
مرهم امروز تویی داغ جگرریشان را
ننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟
صندل امروز تویی دردسر عالم را
پیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟
من که از دوری منزل نفسم سوخته است
با درازی شب بی سحر خود چه کنم؟
چون خریدار گلوسوز درین عالم نیست
ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟
خانه تنگ جهان جای پرافشانی نیست
گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟
نیست از سوخته جانان اثری چون پیدا
در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟
(من که سر رشته تدبیر ز دستم رفته است
نکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟)
هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائب
من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۷
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۸
به که در پیش تو اظهار محبت نکنم
لب خود زخمی دندان ندامت نکنم
نگرفته است خراج از عدم آباد کسی
چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟
آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد
به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم
دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است
بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم
لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است
شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم
جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟
چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟
مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده است
چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم
شعله فطرت من نیست به از پرتو مهر
صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۱
خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۲
چند در پرده دل باده گلنار زنیم
ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم
چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز
چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم
نشد از سبحه و زنار گشادی ما را
دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم
سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خیز تا دست در آن طره طرار زنیم
بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنیم
چون سررشته آهنگ به دست دگری است
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم
سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم
تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم
رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در دیده این عالم غدار زنیم