عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را
که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟
مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری
که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را
حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت
مکن نقل حریم میکشان آن نقل موزون را
نمی ارزد به حرف تلخ، عیش باده شیرین
پی یک قطره می بر لب منه صد کاسه خون را
حدیث توبه را با ساده لوحان در میان افکن
مکن در کار پی بر کردگان این نعل وارون را
خرام بی خودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به عذر آن که نشنیدی نصیحت های صائب را
به شیرینی بگیر از دست او این کاسه خون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
ز بس اندیشه لیلی به هم پیچید مجنون را
به فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون را
به این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محمل
تپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون را
جدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد
فرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون را
من آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردم
لحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون را
در آن وادی کنم از سادگی فکر سر و سامان
که می باید به پای مرغ، سر خارید مجنون را
ازان چشم جنون فرما، همان در پرده شرمم
اگر چه بارها سودای من مالید مجنون را
برآمد حسن لیلی بی حجاب آن روز از محمل
که ضعف و ناتوانی از نظر پوشید مجنون را
به تنگ آورد لیلی بر مجنون را، نمی دانم
که آن حسن بسامان چون به دل گنجید مجنون را؟
به بال و پر اگر کوه گران را مور بردارد
به میزان خرد هم می توان سنجید مجنون را
گریبان چاک خواهی بازگشت ای لیلی از هامون
ز استغنا اگر خواهی چنین پرسید مجنون را
سماع خانه پردازان دل، کیفیتی دارد
که شد دیوانه هر کس در بیابان دید مجنون را
هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟
که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون را
چنان از سوز سودا موی شد بر تارکش زرین
که نتوان فرق کردن صائب از خورشید مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین را
همان از شوخی بو می کند بیدار گلچین را
به روی غیر می خندد نگار من، نمی داند
که رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین را
هوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماند
که خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین را
مرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنی
که خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین را
ز قرب بوالهوس در آتشم، با آن که می دانم
که خواهد سوختن آن آتشین رخسار گلچین را
جگر را در ذوق داغش کرد گرم عشقبازی ها
به گلشن می دواند گرمی بازار گلچین را
ز قرب بوالهوس صد خار دارم در جگر صائب
چسان بلبل تواند دید در گلزار گلچین را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی را
به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را
به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید
که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را
اگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستان
که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را
خمار درد نوشان را می ناصاف می باید
توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را
به چشم دور گردان جلوه دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
به صد افسانه عمر ابد کوته نمی گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟
گل روی بتان از آه من شد آتشین صائب
ز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را
که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او
نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه
رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد
که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن
که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را
بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی
که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را
ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین
به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری
اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را
ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
فلک پرواز سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را
جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
اگر مردی مرو در پرده ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحرایی
سر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن ها
دماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرون
ازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
به تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داند
که می باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟
چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟
مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آید کسی از عهده تنها؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
مستی و بی خبری رتبه عام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده منتظران حلقه دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه خام است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
در سفر زود خجالت کشد از دعوی خویش
در وطن هر که سبکبار نماید خود را
چه کند با دل بی درد، کلام صائب؟
این نمک در دل افگار نماید خود را
باده در لعل لب یار نماید خود را
آب در گوهر شهوار نماید خود را
در پریخانه خم جوش دگر دارد می
سیل در سینه کهسار نماید خود را
در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را
محو در نور شود هر دو جهان چون جوهر
اگر آن آینه رخسار نماید خود را
دل چو بیرون رود از جسم تماشا دارد
بی صدف، گوهر شهوار نماید خود را
دل روشن چه پر و بال گشاید در جسم؟
بحر در قطره چه مقدار نماید خود را؟
تا تو از نام و نشان پاک نیایی بیرون
چه خیال است که دلدار نماید خود را؟
هوشمندی که به هنگامه مستان افتد
مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
در غریبی همه کس می شود انگشت نما
هر گلی بر سر دستار نماید خود را
می کند دعوی بینش همه کس زیر فلک
هر شراری به شب تار نماید خود را
هست تا زیر فلک، جوهر دل پوشیده است
تیغ چون در ته زنگار نماید خود را؟
جای رحم است بر آن چشم غلط بین کز جهل
خوابها بیند و بیدار نماید خود را