عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۵
روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۷
حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۲
ز خلوت برنمی آیی چه حاصل
به چشم تر نمی آیی چه حاصل
ندارد حسن منظر بهتر از چشم
به این منظر نمی آیی چه حاصل
سرآمد زندگانی و تو بیرحم
مرا بر سر نمی آیی چه حاصل
تو چون قمری مرا ای سرو آزاد
به زیر پر نمی آیی چه حاصل
می نابی ولی از خلوت خم
چو در ساغر نمی آیی چه حاصل
ز آغوش صدف از شرم بیرون
تو چون گوهر نمی آیی چه حاصل
ز پیوندست هر نخلی برومند
به عاشق درنمی آیی چه حاصل
به صد مینای می از پرده شرم
تو ظالم برنمی آیی چه حاصل
گرفتم با تو عالم برنیاید
تو با خود برنمی آیی چه حاصل
برون از تخته بند جسم چون تیغ
تو بیجوهر نمی آیی چه حاصل
گرفتم عمر صائب باز گردید
تو چون کافر نمی آیی چه حاصل
به چشم تر نمی آیی چه حاصل
ندارد حسن منظر بهتر از چشم
به این منظر نمی آیی چه حاصل
سرآمد زندگانی و تو بیرحم
مرا بر سر نمی آیی چه حاصل
تو چون قمری مرا ای سرو آزاد
به زیر پر نمی آیی چه حاصل
می نابی ولی از خلوت خم
چو در ساغر نمی آیی چه حاصل
ز آغوش صدف از شرم بیرون
تو چون گوهر نمی آیی چه حاصل
ز پیوندست هر نخلی برومند
به عاشق درنمی آیی چه حاصل
به صد مینای می از پرده شرم
تو ظالم برنمی آیی چه حاصل
گرفتم با تو عالم برنیاید
تو با خود برنمی آیی چه حاصل
برون از تخته بند جسم چون تیغ
تو بیجوهر نمی آیی چه حاصل
گرفتم عمر صائب باز گردید
تو چون کافر نمی آیی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۳
ای از رخت هر خار سامان بستان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل
یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن
صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل
جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل
چون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورم
من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل
کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان
تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل
از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل
عرض صفای دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گیرند همت پردلان
شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل
گل می کند صائب همان از سینه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل
یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن
صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل
جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل
چون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورم
من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل
کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان
تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل
از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل
عرض صفای دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گیرند همت پردلان
شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل
گل می کند صائب همان از سینه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۸
مو بمو دارم به خاطر خط جانان را تمام
هیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمام
صفحه رخسار خوبان را قماش دیگرست
دیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمام
نیست جز خورشید تابان مومیایی ماه را
عشق کامل می کند ناقص عیاران را تمام
حسن می بالد به خود درپرده شرم و حیا
می نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمام
باده بی پشت پیش باده خواران نارس است
کرد خط پشت لب آن لعل خندان را تمام
نیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشق
هست در زیر نگین عالم سلیمان را تمام
نیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرا
می کنند اهل مروت زود احسان را تمام
بازگشتی آتش را به شمع نیم سوز
میکند سوز محبت ناتمامان را تمام
رفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر تو
ریختی در شوره زار این آب حیوان را تمام
می شود از صاحبان دل شکست دل درست
می کند خورشید صائب ماه تابان را تمام
هیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمام
صفحه رخسار خوبان را قماش دیگرست
دیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمام
نیست جز خورشید تابان مومیایی ماه را
عشق کامل می کند ناقص عیاران را تمام
حسن می بالد به خود درپرده شرم و حیا
می نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمام
باده بی پشت پیش باده خواران نارس است
کرد خط پشت لب آن لعل خندان را تمام
نیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشق
هست در زیر نگین عالم سلیمان را تمام
نیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرا
می کنند اهل مروت زود احسان را تمام
بازگشتی آتش را به شمع نیم سوز
میکند سوز محبت ناتمامان را تمام
رفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر تو
ریختی در شوره زار این آب حیوان را تمام
می شود از صاحبان دل شکست دل درست
می کند خورشید صائب ماه تابان را تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۷
در ته یک پیرهن از یار دور افتاده ام
آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام
می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام
نیست تدبیری به جز دوری ز نزدیکی مرا
من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام
تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام
شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام
نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام
پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند
او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام
چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد
من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام
می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار
از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام
گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد
زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام
کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام
می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام
نیست تدبیری به جز دوری ز نزدیکی مرا
من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام
تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام
شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام
نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام
پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند
او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام
چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد
من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام
می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار
از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام
گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد
زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام
کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۸
تا به فکر شبرویهای خیال افتاده ام
مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا
دانه بی طالعم در خشکسال افتاده ام
می شود هر روز فکرم یک سرو گردن بلند
تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
بر سر ره چون کلید اهل فال افتاده ام
صحبت من نیست بار خاطر نازکدلان
هرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام
هست اگر کیفیتی بازندگی در بیخودی است
تا به حال خویش می آیم ز حال افتاده ام
دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم
من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به دام زلف آن وحشی غزال افتاده ام
شاهد بیداری شبهاست خواب بی محل
من از خواب چشم او در صد خیال افتاده ام
چرخ هر خواری که بامن می کند شایسته ام
میوه خامم سزای خاکمال افتاده ام
چون نباشد ذره من ایمن از بیم زوال
همعنان آفتاب بی زوال افتاده ام
آرزویی هر دم از گردون تمنا می کنم
کودک شوخم سزای گوشمال افتاده ام
چند پرسی صائب احوال پریشان مرا
نیست حالی تا بگویم چون زحال افتاده ام
مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا
دانه بی طالعم در خشکسال افتاده ام
می شود هر روز فکرم یک سرو گردن بلند
تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
بر سر ره چون کلید اهل فال افتاده ام
صحبت من نیست بار خاطر نازکدلان
هرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام
هست اگر کیفیتی بازندگی در بیخودی است
تا به حال خویش می آیم ز حال افتاده ام
دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم
من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به دام زلف آن وحشی غزال افتاده ام
شاهد بیداری شبهاست خواب بی محل
من از خواب چشم او در صد خیال افتاده ام
چرخ هر خواری که بامن می کند شایسته ام
میوه خامم سزای خاکمال افتاده ام
چون نباشد ذره من ایمن از بیم زوال
همعنان آفتاب بی زوال افتاده ام
آرزویی هر دم از گردون تمنا می کنم
کودک شوخم سزای گوشمال افتاده ام
چند پرسی صائب احوال پریشان مرا
نیست حالی تا بگویم چون زحال افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۱
ناف سوز لاله داغ مشکسود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۷
تا نظر از عارض گلفام او پوشیده ام
خار درچشمم اگر روی فراغت دیده ام
در بهم پیچیدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را بهم پیچیده ام
سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
من که شمع محفل قربم درین وحشت سرا
کافرم گر پیش پای خویشتن را دیده ام
در دهان آتش سوزان به جرات می روم
جامه فتحی ز نقش بوریا پوشیده ام
باد می سنجم کنون و شکرطالع می کنم
در ترازویی که گوهر بارها سنجیده ام
می توان چون آب خواندن از بیاض چشم من
نامه او راز بس بر چشم تر مالیده ام
کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان
زیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده ام
جبهه من غوطه در گرد کدورت خورده است
غیر پندارد که صندل بر جبین مالیده ام
در بیابان طلب در اولین گامم هنوز
من که چون خورشید بر گرد جهان گردیده ام
کی پریشان می کند خواب اجل صائب مرا
من که در بیداری این خواب پریشان دیده ام
خار درچشمم اگر روی فراغت دیده ام
در بهم پیچیدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را بهم پیچیده ام
سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
من که شمع محفل قربم درین وحشت سرا
کافرم گر پیش پای خویشتن را دیده ام
در دهان آتش سوزان به جرات می روم
جامه فتحی ز نقش بوریا پوشیده ام
باد می سنجم کنون و شکرطالع می کنم
در ترازویی که گوهر بارها سنجیده ام
می توان چون آب خواندن از بیاض چشم من
نامه او راز بس بر چشم تر مالیده ام
کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان
زیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده ام
جبهه من غوطه در گرد کدورت خورده است
غیر پندارد که صندل بر جبین مالیده ام
در بیابان طلب در اولین گامم هنوز
من که چون خورشید بر گرد جهان گردیده ام
کی پریشان می کند خواب اجل صائب مرا
من که در بیداری این خواب پریشان دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۸
این منم در دست زلف یار را پیچیده ام
در سخن آن شکرین گفتار را پیچیده ام
تن به خوی آتشین لاله رویان داده ام
در حریر شعله این طومار را پیچیده ام
سر اگر خواهند ازمن بی تامل می دهم
بهر وا کردن من این دستار را پیچیده ام
عاجزم در باز کردنهای آن بند قبا
من که قفل صد در گلزار را پیچیده ام
چون نفس صائب نیاید سرمه آلود از جگر
کم عنان آه آتشبار را پیچیده ام
در سخن آن شکرین گفتار را پیچیده ام
تن به خوی آتشین لاله رویان داده ام
در حریر شعله این طومار را پیچیده ام
سر اگر خواهند ازمن بی تامل می دهم
بهر وا کردن من این دستار را پیچیده ام
عاجزم در باز کردنهای آن بند قبا
من که قفل صد در گلزار را پیچیده ام
چون نفس صائب نیاید سرمه آلود از جگر
کم عنان آه آتشبار را پیچیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۸
نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۳
بس که باشد شکوه های آتشین در نامه ام
دود بر می آرد از بال سمندر نامه ام
پیش ازین گر بود محتاج کبوتر نامه ام
می کند از شوق اکنون کار شهپر نامه ام
گرچه از خامی سیه گردیده یکسر نامه ام
می کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام
داغ خورشید قیامت در سیاهی گم شود
چون گشاید بال در صحرای محشر نامه ام
همچنان از ساده لوحی می زنم نقشی برآب
می شود هرچند محو از دیده تر نامه ام
چون چراغ زیر دامن از حدیث آتشین
میدرخشد از ته بال کبوتر نامه ام
از جواب تلخ چون تیری که بر گردد ز سنگ
باز میگردد به من ازکوی دلبر نامه ام
هر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوق
از گریبان افکند بیرون چو اخگر نامه ام
راز با هر ساده لوحی در میان نتوان نهاد
نیست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
یاد ایامی که از شوق بلند اقبال بود
تیر روی ترکش بال کبوتر نامه ام
التماس قتل کردم ز انتظارم می کشد
آه اگر می برد مضمون دگر در نامه ام
نافه می ریزد به خاک از سایه مرغ نامه بر
تا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه ام
درزمان حسن عالمسوز او بیقدر شد
ورنه می زد شمع چون پروانه بر سر نامه ام
گفتم آن ناآشنااز نامه گردد آشنا
پرده بیگانگی شد عاقبت هرنامه ام
از مروت نیست خون کردن دل احباب را
ورنه دارد شکوه ها در سینه مضمر نامه ام
می برم خود نامه خود را و می سوزم زرشک
آه اگر می بود محتاج کبوتر نامه ام
گرچه می دانم جوابش نیست صائب غیر جنگ
می رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام
دود بر می آرد از بال سمندر نامه ام
پیش ازین گر بود محتاج کبوتر نامه ام
می کند از شوق اکنون کار شهپر نامه ام
گرچه از خامی سیه گردیده یکسر نامه ام
می کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام
داغ خورشید قیامت در سیاهی گم شود
چون گشاید بال در صحرای محشر نامه ام
همچنان از ساده لوحی می زنم نقشی برآب
می شود هرچند محو از دیده تر نامه ام
چون چراغ زیر دامن از حدیث آتشین
میدرخشد از ته بال کبوتر نامه ام
از جواب تلخ چون تیری که بر گردد ز سنگ
باز میگردد به من ازکوی دلبر نامه ام
هر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوق
از گریبان افکند بیرون چو اخگر نامه ام
راز با هر ساده لوحی در میان نتوان نهاد
نیست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
یاد ایامی که از شوق بلند اقبال بود
تیر روی ترکش بال کبوتر نامه ام
التماس قتل کردم ز انتظارم می کشد
آه اگر می برد مضمون دگر در نامه ام
نافه می ریزد به خاک از سایه مرغ نامه بر
تا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه ام
درزمان حسن عالمسوز او بیقدر شد
ورنه می زد شمع چون پروانه بر سر نامه ام
گفتم آن ناآشنااز نامه گردد آشنا
پرده بیگانگی شد عاقبت هرنامه ام
از مروت نیست خون کردن دل احباب را
ورنه دارد شکوه ها در سینه مضمر نامه ام
می برم خود نامه خود را و می سوزم زرشک
آه اگر می بود محتاج کبوتر نامه ام
گرچه می دانم جوابش نیست صائب غیر جنگ
می رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۹
راه حرفی پیش ان لب چون سخن می خواستم
بوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستم
درلباس اظهار مطلب شاهد تردامنی است
باتو خود را درته یک پیرهن می خواستم
چرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساخت
از لب میگون از کامی که من می خواستم
از دو سر خوب است باشد دوستیها برقرار
با تو خود را و ترا با خویشتن می خواستم
انجمن گردید از فکر پریشان خلوتم
با تو کنج خلوتی در انجمن می خواستم
از دل پر خون من گردید طالع چون سهیل
آن عقیق نامداری کز یمن می خواستم
سر به جیب خویش بردم در گریبان یافتم
نکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستم
چهره یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
سایه دستی از اخوان وطن می خواستم
جامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاه
کشته خود را ز خون خود کفن می خواستم
چیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبود
ناله گرمی ز مرغان چمن می خواستم
بوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستم
درلباس اظهار مطلب شاهد تردامنی است
باتو خود را درته یک پیرهن می خواستم
چرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساخت
از لب میگون از کامی که من می خواستم
از دو سر خوب است باشد دوستیها برقرار
با تو خود را و ترا با خویشتن می خواستم
انجمن گردید از فکر پریشان خلوتم
با تو کنج خلوتی در انجمن می خواستم
از دل پر خون من گردید طالع چون سهیل
آن عقیق نامداری کز یمن می خواستم
سر به جیب خویش بردم در گریبان یافتم
نکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستم
چهره یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
سایه دستی از اخوان وطن می خواستم
جامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاه
کشته خود را ز خون خود کفن می خواستم
چیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبود
ناله گرمی ز مرغان چمن می خواستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۸
در غریبی گشت صرف نامجویی چون عقیق
مشت خونی کز جگر گاه یمن برداشتم
با زبردستی سپهراهنین پی برنداشت
از امانت بار سنگین که من برداشتم
شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی است
من ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتم
مرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده ام
تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم
هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من
خار راهت تا به چشم خویشتن برداشتم
جز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشت
رزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتم
مشت خون کشته من قابل دعوی نبود
دست از دامان آن سیمین بدن برداشتم
حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم
چون صراحی نشاه می می دهد گفتار من
بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم
صائب از نظاره فردوس گشتم بی نیاز
پرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتم
تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم
فیض داغ تازه از داغ کهن برداشتم
روی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت
پیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتم
منفعل از آزادگانم گرچه غیر از دل نبود
توشه ای کز عالم ایجاد من برداشتم
از چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشم
من که از کنج قفس فیض چمن برداشتم
گرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتی
وعده آن یار جانی را به تن برداشتم
از ندامت می زنم در روزگار خط به سر
دست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتم
فکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مرا
پنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتم
چون نظر بردارم از زلفی که ازهر حلقه اش
بهره ناف غزالان ختن برداشتم
بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت
گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم
یوسفستان گشت زندان غریبی در نظر
تا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم
مشت خونی کز جگر گاه یمن برداشتم
با زبردستی سپهراهنین پی برنداشت
از امانت بار سنگین که من برداشتم
شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی است
من ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتم
مرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده ام
تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم
هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من
خار راهت تا به چشم خویشتن برداشتم
جز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشت
رزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتم
مشت خون کشته من قابل دعوی نبود
دست از دامان آن سیمین بدن برداشتم
حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم
چون صراحی نشاه می می دهد گفتار من
بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم
صائب از نظاره فردوس گشتم بی نیاز
پرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتم
تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم
فیض داغ تازه از داغ کهن برداشتم
روی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت
پیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتم
منفعل از آزادگانم گرچه غیر از دل نبود
توشه ای کز عالم ایجاد من برداشتم
از چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشم
من که از کنج قفس فیض چمن برداشتم
گرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتی
وعده آن یار جانی را به تن برداشتم
از ندامت می زنم در روزگار خط به سر
دست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتم
فکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مرا
پنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتم
چون نظر بردارم از زلفی که ازهر حلقه اش
بهره ناف غزالان ختن برداشتم
بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت
گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم
یوسفستان گشت زندان غریبی در نظر
تا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۹
یاد ایامی که شور عشق بلبل داشتم
از دل صد پاره دامانی پر از گل داشتم
از نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنم
از پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتم
خانه ام بی انتظار خانه پردازی نبود
چشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتم
آرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهی دایم از تیغ تغافل داشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
روی شرم آلود گل شد سرمه آواز من
ورنه من هم شعله آواز بلبل داشتم
پای در دامان حیرت داشت رقص گردباد
در بیابانی که من سیر از توکل داشتم
قطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پا
بس که امید ترقی در تنزل داشتم
خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود
ورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتم
می درد گوهر گریبان صدف را ورنه من
از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم
ربط من صائب به این بستانسرا امروز نیست
گفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم
از دل صد پاره دامانی پر از گل داشتم
از نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنم
از پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتم
خانه ام بی انتظار خانه پردازی نبود
چشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتم
آرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهی دایم از تیغ تغافل داشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
روی شرم آلود گل شد سرمه آواز من
ورنه من هم شعله آواز بلبل داشتم
پای در دامان حیرت داشت رقص گردباد
در بیابانی که من سیر از توکل داشتم
قطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پا
بس که امید ترقی در تنزل داشتم
خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود
ورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتم
می درد گوهر گریبان صدف را ورنه من
از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم
ربط من صائب به این بستانسرا امروز نیست
گفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۲
یاد ایامی که پیش او وجودی داشتم
در حریم او ره گفت و شنودی داشتم
بود اقلیم جنون در حلقه فرمان من
ناف سوز لاله داغ مشکسودی داشتم
این زمان چون غنچه خاموشم و گرنه پیش ازین
در گلستانش لب عاشق سرودی داشتم
از هواداران به این روز سیاه افتاده ام
در ترقی بود کارم تا حسودی داشتم
در جگر اکنون ندارم آه صائب ورنه من
پیش ازین چون خاروخس سامان دودی داشتم
در حریم او ره گفت و شنودی داشتم
بود اقلیم جنون در حلقه فرمان من
ناف سوز لاله داغ مشکسودی داشتم
این زمان چون غنچه خاموشم و گرنه پیش ازین
در گلستانش لب عاشق سرودی داشتم
از هواداران به این روز سیاه افتاده ام
در ترقی بود کارم تا حسودی داشتم
در جگر اکنون ندارم آه صائب ورنه من
پیش ازین چون خاروخس سامان دودی داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۳
یاد ایامی که در دل خار خاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم
از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم
سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم
میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم
سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم
عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم
خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم
گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم
نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم
شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم
آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم
گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم
صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم
بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم
از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم
سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم
میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم
سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم
عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم
خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم
گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم
نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم
شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم
آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم
گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم
صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم
بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۶
می زدم بر قلب هجران گرجگر می داشتم
دست بر دل می نهادم دل اگر می داشتم
می توانستم رگ خواب حریفان را گرفت
گر زبان آهنین چون نیشتری می داشتم
گوهر شهوار عبرت گر نمی آمد به دست
از بساط آفرینش من چه برمی داشتم
حلقه بیرون در هرگز نمی شد چشم من
در حریم وصل اگر پاس نظر می داشتم
گر نمی افشرد ذوق گریه مژگان مرا
این زمان دریایی از خون جگر می داشتم
می توانستم درین میخانه خواب امن کرد
چون سبوازدست خود بالین اگر می داشتم
می گرفتم گر عنان آفتاب از روی صدق
همچو ماه نور رکاب از سیم وزر می داشتم
تهمت عجزست سد راه صائب ورنه من
از ره دشمن به مژگان خاربر می داشتم
دست بر دل می نهادم دل اگر می داشتم
می توانستم رگ خواب حریفان را گرفت
گر زبان آهنین چون نیشتری می داشتم
گوهر شهوار عبرت گر نمی آمد به دست
از بساط آفرینش من چه برمی داشتم
حلقه بیرون در هرگز نمی شد چشم من
در حریم وصل اگر پاس نظر می داشتم
گر نمی افشرد ذوق گریه مژگان مرا
این زمان دریایی از خون جگر می داشتم
می توانستم درین میخانه خواب امن کرد
چون سبوازدست خود بالین اگر می داشتم
می گرفتم گر عنان آفتاب از روی صدق
همچو ماه نور رکاب از سیم وزر می داشتم
تهمت عجزست سد راه صائب ورنه من
از ره دشمن به مژگان خاربر می داشتم