عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
پیوند ببندند بتان لیک نپایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبلهرویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبلهرویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیلهها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگدلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آنهمه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراستهاند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دلآرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بیدل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگدلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آنهمه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراستهاند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دلآرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بیدل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز نار هجر میسوزم ز درد عشق مینالم
خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب
ز زلفی شد سیه روزم، ز خالی شد تبه حالم
بسی بگذشت سال و مه بهمن در عشق تا آخر
غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم
مرا پرکنده سیل عشق، بنیاد شکیبایی
گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم
مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل
من از اول چنین بودستم و این است اقبالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر
خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ز دست دشمنان گویی اگر نالم، معاذالله
که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم
نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان
اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم
به بام بارگاه دوست روزی بال بگشایم
اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم
خروس روستایی را چه جای همسری با من
که من شهباز دست شاهم و نیز است چنگالم
خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب
ز زلفی شد سیه روزم، ز خالی شد تبه حالم
بسی بگذشت سال و مه بهمن در عشق تا آخر
غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم
مرا پرکنده سیل عشق، بنیاد شکیبایی
گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم
مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل
من از اول چنین بودستم و این است اقبالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر
خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ز دست دشمنان گویی اگر نالم، معاذالله
که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم
نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان
اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم
به بام بارگاه دوست روزی بال بگشایم
اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم
خروس روستایی را چه جای همسری با من
که من شهباز دست شاهم و نیز است چنگالم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری بهدست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشتهای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بیحیایی اغیار و بیوفایی یار
به جان دوست که یکباره دلشکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری بهدست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشتهای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بیحیایی اغیار و بیوفایی یار
به جان دوست که یکباره دلشکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
منم که عشق بتانم نموده پیر و کهن
ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من
بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود
شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن
ز رنج و درد چنان شد تنم که گر بینی
گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن
مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد
سیه تر آمده گیتی ز جان اهریمن
چو تفته آهن، دل در برم از آن بگداخت
که یار را به بر اندر دلی است چون آهن
تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم
بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن
ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست
همی فشانم خون از دو دیده بر دامن
دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق
تنم بفرسود از گردش دی و بهمن
سخن ز عشق به کس گرچه مینگویم لیک
شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن
هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست
چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن
مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود
مرا مبین، که همه اوست اینکه بینی من
ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من
بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود
شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن
ز رنج و درد چنان شد تنم که گر بینی
گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن
مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد
سیه تر آمده گیتی ز جان اهریمن
چو تفته آهن، دل در برم از آن بگداخت
که یار را به بر اندر دلی است چون آهن
تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم
بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن
ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست
همی فشانم خون از دو دیده بر دامن
دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق
تنم بفرسود از گردش دی و بهمن
سخن ز عشق به کس گرچه مینگویم لیک
شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن
هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست
چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن
مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود
مرا مبین، که همه اوست اینکه بینی من
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن
مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشه ی ویرانهای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانهای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانهای
این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانهای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن
مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشه ی ویرانهای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانهای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانهای
این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانهای
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آخر زغم عشقت ای طفل دبستانی
رفتم من از این عالم، عالم به تو ارزانی
عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست
من پیر جهاندیده، تو طفل دبستانی
نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون
کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی
تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی
ای ثانی بیاول وی اول بیثانی
درآتش عشق ای دوست میسوزم و میبینی
وز درد فراق ای یار مینالم و میدانی
در عشق پشیمانی آیین محبت نیست
عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی
در بند سر زلفت یک جمع پریشانند
زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی
تو شاه نکوروبان، من شاه سخن گوبان
تو خود به نکورویی، من خود به سخندانی
ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی
تو کودک قفقازی، من رند خراسانی
تو ناز کنی از این، کَت دلبر خود خوانم
من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی
عشق تو به آسانی بیرون نرود از دل
بیرون نرود از دل عشق تو به آسانی
رفتم من از این عالم، عالم به تو ارزانی
عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست
من پیر جهاندیده، تو طفل دبستانی
نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون
کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی
تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی
ای ثانی بیاول وی اول بیثانی
درآتش عشق ای دوست میسوزم و میبینی
وز درد فراق ای یار مینالم و میدانی
در عشق پشیمانی آیین محبت نیست
عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی
در بند سر زلفت یک جمع پریشانند
زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی
تو شاه نکوروبان، من شاه سخن گوبان
تو خود به نکورویی، من خود به سخندانی
ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی
تو کودک قفقازی، من رند خراسانی
تو ناز کنی از این، کَت دلبر خود خوانم
من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی
عشق تو به آسانی بیرون نرود از دل
بیرون نرود از دل عشق تو به آسانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در وصف جواهر لعل نهرو نخستوزیر فقید هند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - به منکر عشق
سختم عجب آید ز خلقت زن
کایزد را زبن کرده ملتمس چیست
دوشیزه به شوهر چو رفت، دیگر
او را به پسر زادن این هوس چیست
زهدان چو شود از جنین گرانبار
آن شادی حبلی بهر نفس چیست
با آن همه سنگینی و مشقت
این بستگی و انقیاد کس چیست
چون مرغ جنین از قفس برآمد
دیگر بوی این علقهٔ قفس چیست
از بهر یکی کودکی، عروسی
از هیچ تحمل نکرده بس، چیست
شب گوش نهادن به ناله طفل
چون قافله بر نالهٔ جرس چیست
لالایی محزون که از سموات
صوت ملکش داده باز پس چیست
تا دست بجنباندش دمادم
گهواره نهادن به دسترس چیست
گر نیمشبی از تبی بجنبد
جنبیدن و جستن به خار و خس چیست
رفتن پی داروی او شبانه
چون موس عمران پی قبس چیست
در پاس وی از خواب و خورگذشتن
مانند یکی نامور عسس چیست
تا طفل کلان گردد و شود پیر
دل بازنهادن بدو و بس چیست
من سخت فروماندهام در این راز
کاینمعنیاگرعشقنیستپسچیست؟
ور عشق نزاید از این میانه
خود زاینهمه پیرایه ملتمس چیست؟!
کایزد را زبن کرده ملتمس چیست
دوشیزه به شوهر چو رفت، دیگر
او را به پسر زادن این هوس چیست
زهدان چو شود از جنین گرانبار
آن شادی حبلی بهر نفس چیست
با آن همه سنگینی و مشقت
این بستگی و انقیاد کس چیست
چون مرغ جنین از قفس برآمد
دیگر بوی این علقهٔ قفس چیست
از بهر یکی کودکی، عروسی
از هیچ تحمل نکرده بس، چیست
شب گوش نهادن به ناله طفل
چون قافله بر نالهٔ جرس چیست
لالایی محزون که از سموات
صوت ملکش داده باز پس چیست
تا دست بجنباندش دمادم
گهواره نهادن به دسترس چیست
گر نیمشبی از تبی بجنبد
جنبیدن و جستن به خار و خس چیست
رفتن پی داروی او شبانه
چون موس عمران پی قبس چیست
در پاس وی از خواب و خورگذشتن
مانند یکی نامور عسس چیست
تا طفل کلان گردد و شود پیر
دل بازنهادن بدو و بس چیست
من سخت فروماندهام در این راز
کاینمعنیاگرعشقنیستپسچیست؟
ور عشق نزاید از این میانه
خود زاینهمه پیرایه ملتمس چیست؟!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ عشقی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۳ - نور مخفی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - بهشت بیاحباب - در سویس هنگام معالجه گفته است
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - وعدهٔ مادر
شنیدهام پسری را جنایتی افتاد
از اتفاق که شرحش نمیتوان دادن
قضات محکمه دادند حکم قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن
بهدست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند
حکایتی که محال است شرح آن دادن
از آن که بود مقصر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن
به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست
گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بود
گلش به دست جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام میدانست
چنان شکار حلالی به رایگان دادن
بود شکستن قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دست جانستان دادن
فقیر بود زن و نالهاش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن
همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست
بجز مراتب احسان و رسم نان دادن
وسیلهای به ضمیر زن فقیرگذشت
که باید آن را یاد جهانیان دادن
گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن
بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست
ترا نجات ازین بحر بیکران دادن
به رهن دادهام اسباب خانه را امروز
که لازمست تعارف به این و آن دادن
ز پای دار به آن غرفه بلند نگر
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن
وگر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن
شبی گذاشتپسر در امید وگفت رواست
زمام کار به اشخاص کاردان دادن
صباح مرگ یکی دار دید و میدانی
پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن
به غرفه مادر خود دید در لباس سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن
نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ
چو داد باید جان، به که شادمان دادن
فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد
بهرغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار
به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن
چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی
مگر نبود خطا وعدهای چنان دادن
جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم
که بچهام نخورد غم بهوقت جان دادن
از اتفاق که شرحش نمیتوان دادن
قضات محکمه دادند حکم قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن
بهدست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند
حکایتی که محال است شرح آن دادن
از آن که بود مقصر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن
به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست
گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بود
گلش به دست جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام میدانست
چنان شکار حلالی به رایگان دادن
بود شکستن قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دست جانستان دادن
فقیر بود زن و نالهاش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن
همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست
بجز مراتب احسان و رسم نان دادن
وسیلهای به ضمیر زن فقیرگذشت
که باید آن را یاد جهانیان دادن
گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن
بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست
ترا نجات ازین بحر بیکران دادن
به رهن دادهام اسباب خانه را امروز
که لازمست تعارف به این و آن دادن
ز پای دار به آن غرفه بلند نگر
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن
وگر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن
شبی گذاشتپسر در امید وگفت رواست
زمام کار به اشخاص کاردان دادن
صباح مرگ یکی دار دید و میدانی
پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن
به غرفه مادر خود دید در لباس سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن
نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ
چو داد باید جان، به که شادمان دادن
فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد
بهرغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار
به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن
چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی
مگر نبود خطا وعدهای چنان دادن
جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم
که بچهام نخورد غم بهوقت جان دادن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی