عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
روی خوبت دلبری را پایه ای است
آرزو را خوبتر پیرایه است
چرخ با چندان ستم حسن تراست
که ز مادر مهربانتر دایه ای است
چون به عهد دولت رخسار تو
ناله را از چرخ برتر پایه ای است
لحظه ای با بنده بنشین کاین قدر
زندگانی را عجب سرمایه است
در غمت از آه خسرو تا سحر
شب نخسپد هر کجا همسایه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
آمد آن یاری که در دل جای اوست
راحت جان صورت زیبای اوست
آشنایی تازه کرد این سرکه او
ز آشنایان قدیم پای اوست
یک قبا جانم که از تن رفته بود
دیدم آنگه در ته یک تای اوست
لذت خو کرده خود باز یافت
دل که بد خو کرده حلوای اوست
خارها بس نیش سختم می زنند
گر چه ناوک رسته خرمای اوست
بر دلم کوه و غم و دل بر قدش
وه چه بارست اینکه بر بالای اوست
خسروا، گر دل ستد، تو در بمان
گیتی آن داند که آن کالای اوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رنگی از حسن تو در روی گل است
وز لب لعلت خیالی در مل است
از خیال نرگس جادوی تو
در چمن ها چشم نرگس بر گل است
از نسیم صبح کی بیرون رود
بوی گل کاندر دماغ بلبل است
از کمند عنبرین گیسوی تو
ملتهب کی دل شود، گر دلدل است
رحم کن بر خسرو، ار بشنیده ای
کز فغانش عالمی در غلغل است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
ای نسیم صبحدم، یارم کجاست
غم ز حد بگذشت، غمخوارم کجاست
خواب در چشمم نمی آید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست
دوست گفت آشفته گرد و زار باش
دوستان، آشفته و زارم، کجاست
نیستم آسوده و کارش دمی
یار، آن آسوده از کارم، کجاست
تا به گوش او رسانم حال خویش
ناله های خسرو زارم کجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
چشم فتانت که دی بر رو نخفت
فتنه را بیدار کرده او نخفت
تاز جوی لب خط سبزت بخاست
سبزه تر بر لب هر جو نخفت
گل برآمد با تو و بادش به روی
پشت دستی زد که تو بر تو نخفت
من نخفتم در فراقت هیچ گاه
چشم من در حسرت آن رو نخفت
نی خود آن نرگس به خونم راه داشت
بخت من، کان غمزه بد خو نخفت
هر که پهلوی تو خود در خواب دید
تا قیامت هم بر آن پهلو نخفت
بازویت خسرو چو زیر سر نیافت
کرد تنها زیر سر بازو، نخفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست
گوییا در شب چراغ افروخته ست
هر که او سودای زلفت می پزد
عود را چون هیزم تر سوخت ست
دل به شمشیر جفا بشکافته ست
وانگه از تیر مژه بر دوخته ست
گریه چندان شد که در خون دلم
مردم چشم آشنا آموخته ست
ای مسلمانان، یکی بازم خرید
کو مرا بر دست غم بفروخته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای دهانت، چشمه آب حیات
شمع رویت آفتاب کاینات
تا دلم از شادی وصلت نماند
از کمند غم نمی یابم نجات
گریه را مپسند هر دم تا به کی
پیش چشم از گریه جیحون و فرات
زاتش هجرت تن خاکی بسوخت
تا کدامین باد آرد سوی مات
هر که بی تو زنده ماند مرده به
جز وصالت نیست مقصود از حیات
گر ندیدی سبزه ای بر آب خضر
گرد آن شکر ببین رسته نبات
بت پرستان گر ز تو آگه شوند
یاد نارند از بتان سومنات
از شراب شب نشینان در خمار
هات کأسا یا حبیبی بالغدات
همچو ذره در هوای مهر تو
نیست خسرو را دمی صبر و ثبات
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شکرین لعل تو کان نمک است
گر چه شکر نه مکان نمک است
خود نمک از لب تو چاشنی است
وین سخن هم ز زبان نمک است
حسن بر لعل تو خط می آورد
زانکه او عامل کان نمک است
می گدازد لبت از بوسه زدن
چه توان کرد از آن نمک است
چشم من بین ز خیال لب تو
که شب و روز میان نمک است
می بیندیش ازین گریه من
آخر آن آب زیان نمک است
باری اندیشه خسرو می کن
که به حق جمله جهان نمک است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نرگس مست تو خواب آلوده است
لب لعل تو شراب آلوده است
آگه از ناله من کی گردد
چشم مست تو که خواب آلوده است
خویی کز عارض تو باز شده ست
برگ گل را به گلاب آلوده ست
لب تو در دل من بنشسته ست
نمکی را به کباب آلوده ست
ازتری خواست چکیدن آری
لب تو کز می ناب آلوده ست
سخن تلخ تو زان شیرینست
که شکر را به جواب آلوده ست
بنده خسرو چه گنه کرد امروز
که حدیثت به عتاب آلوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای که روی تو حیات جان است
دیده جایت شده جای آنست
ماه را از رخ چون خورشیدت
در شب چاردهم نقصانست
سخن اندر لب تو دل ببرد
دل چه باشد، سخن اندر جان است
بی لبت هر لب لعلی که گزم
سنگ ریزه به ته دندانست
ناتوانم، که غمت با من کرد
هر چه از جور و جفا بتوانست
سلک در گشت مرا ز آب دو چشم
تار هر رشته که در دندانست
به گه گریه سواد چشمم
تیره، گویی که شب بارانست
گفتیم غم مخور و آسان گیر
این به گفتن، صنما، آسانست
دور از شعله آه خسرو!
که دلش سوخته هجرانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تیر کدامین بلاست کان به کمان تو نیست
دست کدامین دل است کان به عنان تو نیست
وجه همه نیکوان از دل ما راجع است
زانکه به خطهایشان هیچ نشان تو است
عشقم اگر می کشد تو مکش، ای پندگو
جان من است آخر این، وای که جان تو نیست
بی دلیم گفت از آن صد دلش افزون زکف
هر چه کشم سوی خویش، گوید، از آن تو نیست
نام وفا برده ای، شرم نداری ز خلق
عرض متاعی مکن کان به دکان تو نیست
غمزه زده استی چنانک می بکنم جان ز ذوق
توشه عشق است این، زخم سنان تو نیست
باز مدار، ار کنم رخنه دل پر ز خاک
دودکش این دل است، غالیه دان تو نیست
کور شد این دل، فتاد در چه تاریک غم
باد ازین کورتر، گر نگران تو نیست
تیغ زن و وارهان خسرو درمانده را
سود ویست این و زان هیچ زیان تو نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درد سر دوستان آه و فغان من است
کاهش جان طبیب درد نهان من است
چند توان دید وای بر دل مسکین جفا
گیر که بیگانه شد آخر از آن من است
از دم سرد فراق برگ حیاتم نماند
آفت این برگ ریز باد خزان من است
گریه که از سوز دل گرم برون می دهم
قطره آبست، لیک شعله جان من است
دل که ز من گم شده ست بر تو گمان می برم
هست ترا خود یقین هر چه گمان من است
شوی هم از خون دل خاک سر کوی خویش
تا برود هر کجا نام و نشان من است
بی خبر پند گو بیهده جان می کند
از پی مردن به عشق کوه گران من است
می رود آن شوخ و من گر چه کنم ناله بیش
باز نیاید، از آنک عمر روان من است
دوش به خسرو ز لطف، گفت غلام منی
مرتبه این خطاب نرخ گران من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
هر که نگه در تو کرد بیش به بستان نرفت
و آرزوی روی تو از گل و ریحان نرفت
تا تو نمودی جمال، نقش همه نیکوان
رفت برون از دلم، نقش تو از جان نرفت
خصم بسی طعنه زد، دوست بسی پند داد
چشم به سوی تو بود، گوش بدیشان نرفت
سیل ملامت رسید، کوه غم از جا ببرد
صبح قیامت دمید، وین شب هجران نرفت
وه که چو نرگس چرا کور نباشد مدام
دیده که بالای آن سرو خرامان نرفت
مستی و بدنامیم عیب نگیرم، از آنک
عاشق بیچاره را کار به سامان نرفت
گر همه جام بلاست نوش کن و صبر گوی
این که ز کامت هنوز تلخی هجران نرفت
عشق به ما ناکسان رحم نیاورد، از آنک
کن مکن پادشاه بر ده ویران نرفت
گام زده بر حریر کی سپرد این ره، آنک
دیده قدم ساخته بر سر پیکان نرفت
یار که بگشاد شست بر دل مجروح من
تیر برون رفت، لیک چاشنی از جان نرفت
رفتن خسرو خطاست بر سر کوی بتان
مورچه بهر حیات بر ره سلطان نرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
نیست دلی کاندرو داغ جفای تو نیست
کیست که اندر سرش باد هوای تو نیست
دل که ز جان خواسته ست بهر تو بیگانه وار
با همه مردانگی مرد جفای تو نیست
خشم کنی بی گناه، بر شکنی بی سبب
کوری بخت منست، ورنه خطای تو نیست
بر در تو هر کسی خاص شد، الا که من
هیچ کسان را مگر ره به سرای تو نیست
صبر به امید وصل بر در دل شسته بود
هجر درون رفت و گفت، خیز که جای تو نیست
گفتی، اگر می خری، نقد حیاتم بهاست
گر همه تا محشر است نیم بهای تو نیست
خسرو اگر سوخته ست، نی ز پی دیگری ست
سوخته تر باد ازین، گر ز برای تو نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلت را به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه را کناره ندانست
خال بنا گوش او زگوشه نشینان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سیمین
راه بجایی برد که یاره ندانست
سختی ازان دیدی، خسروا، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای سر کشیده از من، سر کشم به پیشت
گر از طریق خویشی بینم از آن خویشت
ماییم و غنچه دل موقوف بند عشقت
کو باد تا بگوید احوال من به پیشت
نتوان به شرح دادن با صد جریده گل
حسنی ز وصف رویت، وصفی ز شرح پیشت
تا داده از لب تو دل را گل انگبینی
زنبور جان من شد مژگان همچو نیشت
چون بینمت به ناگه، خواهم که جای سازم
در سینه فگارم اندر درون ریشت
لطفی به بنده خسرو از تیر غمزه تو
آماج کرد سینه، بیرون نشد ز کیشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
چون در سخن درآمد لعل شکر مقالت
آب حیات ریزد از چشمه زلالت
دانی که چیست مه را اندر میان سیاهی
یک نسخه ایست مظلم از دفتر کمالت
بیچاره من بماندم محروم از چنان روی
تا چشم کیست، یا رب، پیوسته در جمالت
از شام تا سحرگه از گریه می بسوزم
هر دم اگر نیاید پروانه وصالت
از بس که در فراقت بسیار کرد پرسش
یکبارگی بماندم شرمنده خیالت
نزدیک شد هلاکم، پرسیدنی نکردی
کای دور مانده از من، در هجر چیست حالت؟
کافر دلا، اگر چه کردی حرام وصلم
بادا چو شیر مادر خونهای ما حلالت
چون می کشیم باری، از روی خود میفگن
بگذار تا برآید جانم به پیش خالت
صد ساله قصه خود گویم که کم نگردد
والله، اگر نباشد اندیشه ملالت
تو آن نه ای که گردی یکدم فرامش از جان
با آنکه می نبیند خسرو هزار سالت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
چابک تر از تو در همه عالم سوار نیست
زیباتر از تو در همه عالم نگار نیست
سرو بلند نیست چو قد بلند تو
یا آنکه هست لایق بوس و کنار نیست
صبرم به قدر دانه خشخاش هم نماند
زانم به دیده خواب و به شبها قرار نیست
آن را که صد هزار دل آرمیده بود
در نوبت غم تو یکی از هزار نیست
دادی نوید وصل، توقف روا مدار
دانی که اعتماد برین روزگار نیست
از وعده در گذر که شکیباییم نماند
وز عشق بر شکن که گه انتظار نیست
اینها که کرد بردل خسرو فراق تو
از غم بپرس، گر ز منت استوار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شب نیست کز تو بر سر هر کو نفیر نیست
و اندیشه تو در دل برنا و پیر نیست
صد سر فدای پای تو باد، ار چه در حرم
تو می روی و خون کست پایگیر نیست
بی رحم وار چند زنی غمزه بر دلم
وه کاین دل است آخر و آماج تیر نیست
عطار، گو ببند کان را که من ز دوست
بویی شنیده ام که به مشک و عبیر نیست
ای آنکه کوشش از پی سامان من کنی
بگذار کاین خرابه عمارت پذیر نیست
زلف بتان به گردن شیران نهد کمند
آزاد آن دلی که بدین بند اسیر نیست
در فتنه و بلا چه کند، گر نه اوفتد
خسرو کش از نظاره خوبان گزیر نیست