عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
بر سر ما اگر نهی قدمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او الَمی
همدمی گر دمی به دست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غم خورد ز غمی
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵
یک شاهدی است ما را در غیب و در شهادت
در غیب و در شهات یک شاهدی است ما را
جام و می‌اند با هم با ساقیند همدم
جامی به نوش جانا شادی ما خدا را
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰
ماسوی الله جز خیالی نیست می بینم به خواب
این چنین نقش خیالی قابل تعبیر نیست
در سر زلفش دل ما مدتی پابست شد
این چنین دیوانه را خوشتر از آن زنجیر نیست
کی رسد هرگز به مقصودی درین راه خدا
نوجوانی کاندرین ره هم رفیق پیر نیست
گر نمی یابی مرادی آن هم از تقصیر ماست
ورنه بر درگاه او ازهیچ رو تقصیر نیست
گرچه جارالله کلام الله تفسیرش کند
گرچه تفسیری خوشست اما چو این تفسیر نیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۸
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله کل بلای دستار است
عشق شاه است و می برد دستار
عقل مسکین گدای دستار است
دیده‌ام خواجهٔ کلان دیروز
همچو کل در هواس دستار است
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۰
انس با محبوب اگر گیرد محبّ
گر چه باشد یک نفس مطلوب اوست
گر دمی با یار خود همدم شود
حاصل او زان نفس محبوب اوست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۷
به قدر حوصله‌ها جام می دهد ساقی
اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۵
هر که او حجتی چنان دارد
شک ندارم هم این هم آن دارد
خوش کناری گرفته از عالم
عشق او در میان جان دارد
ترک دنیا و آخرت بکند
هرکه میلی به عاشقان دارد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۶
موئی به میان ما نگنجد
سلطان چه بود گدا نگنجد
گوئی که بلای عشق آمد
خوش باش که آن بلا نگنجد
دُردی کش کوی می فروشم
درمان چه بود دوا نگنجد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۳
روی غیری ندیده دیدهٔ ما
غیر چون نیست دیده چون بیند
لیس فی الدار غیره دیار
چشم ما نور او به او بیند
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۴
پیوسته شکسته باش چون ما
کو کار شکستگان برآرد
مائیم و دل شکسته چون یار
پیوسته شکسته دوست دارد
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۵
من طالب او چگونه باشم
گر حضرت او مرا بجوید
از ذوق سخن کجا توان گفت
گر او با ما سخن بگوید
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷۰
آفتابی تو و ما سایهٔ تو
احول است آن یکی را به دو دید
روی تو نور هم از روی تو یافت
چشم تو سرمه ز چشم تو کشید
این چنین خوش سخنی مستانه
در خرابات که گفت و که شنید
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۰
بار او می کش و خوشی می رو
ناز او می کش و خوشی می ناز
همه عالم به زیر بال آری
مرغ همت اگر کند پرواز
می ما مستی دگر دارد
خوش بود گر به ما شوی دمساز
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۵
در خرابات رند و سرمستم
عاشقانه مدام می یابم
خم می گیر و بر سر من ریز
کیسهٔ زر بریز در پایم
از خدا خوش فراغتی خواهم
تا زمانی از او بیاسایم
غیر او در نظر نمی آید
چون به نور خدای بنمایم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۳
بر لب دریا چه می گردی نشین
همچو ما با ما در این دریا نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
سر قدم ساز و بیا از پا نشین
در خرابات مغان افتاده‌ایم
عشق اگر داری بیا با ما نشین
گرد هر در می روی دیگر مرو
بر در یکتای بی‌همتا نشین
خیز و بنشین زیردست عارفان
آنگهی بر منصب بالا نشین
دیدهٔ روشن اگر خواهی چو نور
در نظر با مردم بینا نشین
خیمه از خانه به صحرا می‌زنیم
وقت نوروز است و ما صحرانشین
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۰
منت خدای را که ندارم به هیچ باب
از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من کراست چنین خوب نعمتی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲
چشم ما تا عین او را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳
یک حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴
به تعیُن اگرچه اشخاصند
به حقیقت نه عام و نه خاصند
همه همدرد همدگر باشند
هر چه باشد به پای هم باشند
هر که همدرد دردمندان نیست
گوئیا از شمار ایشان نیست
درد دل دارم و دوا این است
درد می نوشم و شفا این است
ذوق رندی ما ز مستان جو
مستی می ز می پرستان جو
تا ز سرّ وجود آگاهم
محرم راز نعمت اللهم