عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
پادشاه عاشقانیم و گدای کوی عشق
ای عجب بنگر گدا شد پادشاه کوی عشق
مجلس مستان حضرت روضهٔ رضوان ماست
جنت المأوای ما بستانسرای کوی عشق
عقل سرگردان چه داند ذوق بزم عاشقان
ناسزائی خود کجا باشد سزای کوی عشق
خانقه هرگز ندارم من به جای میکده
خود ندارم هیچ جائی من به جای کوی عشق
مانم چشم و غم دل دوست می داریم دوست
زانکه جان می بخشداین آب و هوای کوی عشق
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
باد جاوید این دل ما مبتلای کوی عشق
نعمت الله دم به دم از ما نوائی می برد
تا توانی یافتیم از بینوای کوی عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عاشقان غرقند در دریای عشق
اوفتاده مست در غوغای عشق
دامن معشوق بگرفته به دست
سر نهاده دائما در پای عشق
عاشق و معشوق و عشق آمد یکی
در سر ما نیست جز سودای عشق
نور چشم عاشقان عشق وی است
عقل کی داریم ما بر جای عشق
ملک عالم را به سلطانی گرفت
حضرت یکتای بی همتای عشق
کار ما از عاشقی بالا شده
این بلا می جو تو از بالای عشق
عشق در جان است و در دل درد او
نعمت الله واله و شیدای عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
عالم عرض است و جوهرش حق
این است رموز سر مطلق
جانست چو موج و دل چو دریا
مائیم حباب و تن چو زورق
گنجیم و طلسم مائی ماست
بگشای به عشق بند مغلق
عاشق صور است و معنی معشوق
وین هر دو ز عشق گشته مشتق
عشقش به اشارت اصابع
کرده مه بدر عقل را شق
ما بلبل گلستان عشقیم
نالان به نوای خوش به رونق
مستیم و خراب همچو سید
گویای اناالحقیم و بر حق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
سخن نازکان بود نازک
گفتهٔ گنده نشنود نازک
دیدهٔ ما به عشق دیدن او
به چپ و راست می رود نازک
هر که با نازکان به سر آرد
گر چه باشد گران بود نازک
عقل گوید سخن ولی گنده
به چنان کنده نگرود نازک
نقش رویش خیال می بندم
در نظر آید و رود نازک
هر که تخم محبتی کارد
به یقینم که بدرَوَد نازک
گفته سید است خوش خواند
نازنینی که او بود نازک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
ای دهنت وهم میانت خیال
کار دل از هر دو خیال محال
لب به لبم نه که به جان تشنه ام
ای لب تو چشمهٔ آب زلال
مصحف روی تو چو یوسف بدید
خواند ز بر آیت حسن و جمال
آینه با روی تو یک رو شده
نور تو بنموده در او این مثال
پرتو روی تو چو بر مه فتاد
چون خم ابروی تو مه شد هلال
در همه احوال ببین روشن است
از نظرت دیدهٔ اهل کمال
سید ما بود پس از قرن چند
باز شنیدست که شد مست حال
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
در خرابات مغان مست و خراب افتاده‌ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده‌ایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتاده‌ایم
در به دست زلف او دادیم و در پا می‌کشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتاده‌ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می‌رود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتاده‌ایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتاده‌ایم
سید رندیم و با ساقی حریفی می‌کنیم
بر در میخانه مست و بی‌حجاب افتاده‌ایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان داده‌ایم و بی‌حساب افتاده‌ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
چه خوش باشد گرت باشد فراغت از همه عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی در دم
خیال نقش روی او و نور دیدهٔ ما بین
که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
دوای دردمندان است و درد عشق او
خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم
شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم
رایة الله فی عینی و عینی عینه فافهم
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
مائیم ز نار عشق آدم
مائیم ز نور مهر خاتم
ما در دم عشق همچو نائیم
او در دم ما چو روح در دم
دردیست مرا ورای درمان
زخمی است مرا به جای مرهم
مائیم به وصل دوست دلشاد
مائیم ز هجر یار در غم
گه شبنم گلستان عشقیم
گاهی شده جمع و آمده یم
در ملک قدم قدم نه از عشق
تا گویندت که خیر مقدم
از لوح ضمیر نعمت الله
برخوان تو رموز اسم اعظم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
در آینهٔ وجود آدم
دیدیم جمال اسم اعظم
معنی محمدی بدیدیم
در صورت نازنین آدم
دیدیم که اوست غیر او نیست
ور هست خیال اوست آن هم
آدم به وجود اوست موجود
عالم به جمال اوست خرم
ما سایهٔ آفتاب عشقیم
تن جام جم است و جان ما جم
مستیم و خراب در خرابات
با جام شراب عشق همدم
دُردی کش کوی می فروشیم
نی غصهٔ بیش و نی غم کم
ای عقل برو به خیر و خوبی
ای عشق بیا و خیر مقدم
رندیم و حریف نعمت الله
می نعمت و ساقی اوست فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
سالها شد که به جان طالب جانان خودم
درد دل می طلبم در پی درمان خودم
جام می بر کف و در کوی مغان می گردم
رند سرمست خود و ساقی مستان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
عاشق روی خود و واله و حیران خودم
مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است
بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم
نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد
خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم
سید و بنده و محبوب و محب خویشم
هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
مدتی شد که به جان در پی جانان خودم
درد دل می طلبم طالب درمان خودم
مجمع اهل دلان زلف پریشان من است
من سودازده هم بی سر و سامان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
ناظر لطف خداوندم و حیران خودم
من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مست
غیر را کار به من نیست که من ز آن خودم
به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز
رهبر کاملم و مرشد یاران خودم
ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام
همدم جامم و ساقی حریفان خودم
میر مستانم و فرماندهٔ بزم عشقم
سید خویشتن و بندهٔ فرمان خودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا جمالش دیده ام حیران شدم
همچو زلفش بی سر و سامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سایه از میان پنهان شدم
جام درد و دُرد عشقش خورده ام
مبتلای درد بی درمان شدم
مطرب عشاق شعری خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات مغان مست و خراب
همدم ساقی میخواران شدم
نقد گنج عشق او دادم از آن
ساکن کنج دل ویران شدم
بندهٔ سید شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم
رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم
راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
در خرابات گرد گردیدم
ساقی رند سرخوشی دیدم
عاشقانه گرفتمش به کنار
عارفانه لبش ببوسیدم
ذوق مستی و حال میخواران
نازکانه از او بپرسیدم
گفت ناخورده می چه دانی چیست
داد جامی و کل بنوشیدم
حال سید به ذوق دانستم
ور همه نور او عیان دیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم