عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ
که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ
عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد
پشت در سینه نهان میکند اینجا خم تیغ
تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت
گردنی نیستکه چون شمع نشد محرم تیغ
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق
زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
از قضا بیخبری، ورنه درین عرصهٔ وهم
سر فرمانبر تسلیم ندارد غم تیغ
جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت
چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور
چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ
جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب
زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ
بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار
گریه خون ریختن است از مژهٔ بینم تیغ
که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ
عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد
پشت در سینه نهان میکند اینجا خم تیغ
تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت
گردنی نیستکه چون شمع نشد محرم تیغ
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق
زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
از قضا بیخبری، ورنه درین عرصهٔ وهم
سر فرمانبر تسلیم ندارد غم تیغ
جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت
چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور
چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ
جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب
زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ
بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار
گریه خون ریختن است از مژهٔ بینم تیغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقیست چون شمع از سر خودگل بهکف
چون هوا سودایی فکر پریشان میشود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایهاند
جامها در سر ترنگ و شیشهها قلقل بهکف
غنچه واری رنگ جمعیت درینگلزار نیست
از پریشانی گل اینجا میدمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازهایست
چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست
سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بینقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن میکند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر میآیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بیتاب تسخیر دل است
بوی گل تا دود مجمر میدود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان میکند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقیست چون شمع از سر خودگل بهکف
چون هوا سودایی فکر پریشان میشود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایهاند
جامها در سر ترنگ و شیشهها قلقل بهکف
غنچه واری رنگ جمعیت درینگلزار نیست
از پریشانی گل اینجا میدمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازهایست
چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست
سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بینقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن میکند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر میآیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بیتاب تسخیر دل است
بوی گل تا دود مجمر میدود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان میکند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشکگو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشحکرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمیشد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالستکند دربا خشک
ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی رنگ از این وسوسهها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزهها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خونکرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
بسکه بیلعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
میزند بر ساغر میخندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیستگر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ایخرد خمخانهٔ نازی بجوش آوردهای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما میبرد داغیکه دارد با نمک
بیتبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود میکند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنهکام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیدههای زخم را هممیکند بینا نمک
میزند بر ساغر میخندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیستگر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ایخرد خمخانهٔ نازی بجوش آوردهای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما میبرد داغیکه دارد با نمک
بیتبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود میکند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنهکام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیدههای زخم را هممیکند بینا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
در نظرها معنیام گل میکند غیرت به چنگ
خامهام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ
بینقابی اینقدرها برنمیدارد جمال
هر صفایی را که دیدم میکند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شستهست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینهجو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم میزند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خوابکو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیدهست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف گلکرده در خاک فرنگ
فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتادهست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل میتراشدکشتی ازکام نهنگ
خامهام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ
بینقابی اینقدرها برنمیدارد جمال
هر صفایی را که دیدم میکند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شستهست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینهجو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم میزند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خوابکو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیدهست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف گلکرده در خاک فرنگ
فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتادهست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل میتراشدکشتی ازکام نهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
رساندهایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد
شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشهای نیست که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهاییام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح میکشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر میدمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خوردهست به سنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد
شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشهای نیست که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهاییام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح میکشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر میدمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خوردهست به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است
تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت
گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند
گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط
گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است
تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت
گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند
گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط
گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود
تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد
هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست
نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود
تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد
هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست
نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
زخم تیغی ز تو برداشتهام همچو هلال
ریشهواری به نظر کاشتهام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ گلی
از تبسم لبی انباشتهام همچو هلال
عاقبت سرکشیام سجده فروشیها کرد
در دم تیغ سپر داشتهام همچو هلال
نشود عرض کمالم کلف چهرهٔ عجز
در بغل آینه نگذاشتهام همچو هلال
سقف کوتاه فلک معرض رعنایی نیست
از خمیدن علم افراشتهام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد
آسمان بر مژه برداشتهام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو
شام را هم سحر انگاشتهام همچو هلال
ریشهواری به نظر کاشتهام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ گلی
از تبسم لبی انباشتهام همچو هلال
عاقبت سرکشیام سجده فروشیها کرد
در دم تیغ سپر داشتهام همچو هلال
نشود عرض کمالم کلف چهرهٔ عجز
در بغل آینه نگذاشتهام همچو هلال
سقف کوتاه فلک معرض رعنایی نیست
از خمیدن علم افراشتهام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد
آسمان بر مژه برداشتهام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو
شام را هم سحر انگاشتهام همچو هلال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
به رنگی یأس جوشیدهست با دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله میجوشیم چون موج
تپش خون کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل کسی محتاج کس نیست
همین کار دل افتادهست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمیدانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله میجوشیم چون موج
تپش خون کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل کسی محتاج کس نیست
همین کار دل افتادهست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمیدانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل
دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی دادهست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا به لب صد نردبان میبندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل
نالهواری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت
ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
میرسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست
بر نمیآرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس اینگلشن برون بیضه نیست
آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کردهام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل
دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی دادهست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا به لب صد نردبان میبندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل
نالهواری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت
ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
میرسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست
بر نمیآرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس اینگلشن برون بیضه نیست
آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کردهام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
از شوخی فضولی ما داشت عار وصل
آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشودهام و رفتهام ز خویش
ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار میدهد
ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد
مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست
اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست
هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است
ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد
یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان
واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمیزیند
باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت
عضو بریده راست بریدن دوبار وصل
آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشودهام و رفتهام ز خویش
ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار میدهد
ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد
مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست
اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست
هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است
ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد
یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان
واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمیزیند
باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت
عضو بریده راست بریدن دوبار وصل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
زین باغ گذشتیم به احسان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل