عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
خط سبزی که به گرد لب جانان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
چهره نو خط ما روی مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است
طمع رحم ازان دشمن ایمان زودست
که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟
وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط
گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است
ماه از هاله سر خود به گریبان برده است
تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است
خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است
مد احسان من بی سر و سامان گشته است
به صف محشر اگر روی نهد می شکند
لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است
صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش
دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است
بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است
نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است
می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
آتشم در جگر از چهره گلرنگ زده است
لب لعلش به کبابم نمک سنگ زده است
شیشه ام می شکند در جگر از حرف درشت
باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است
صیقل جام به فریاد دل ما نرسید
که به دود جگر این آینه را زنگ زده است؟
نافه را مغز شد از عطسه پریشان امروز
که دگر دست در آن طره شبرنگ زده است؟
سینه ای پهن تر از دشت قیامت دارم
داغ در پهلوی هم، خیمه چرا تنگ زده است؟
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
بر لب ماست که صد قفل، دل تنگ زده است
همه دنبال هوس همسفر برق شدند
صائب ماست که بر پای طلب سنگ زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
بس که مژگان تو بر دیده روشن زده است
پرده دیده من کاغذ سوزن زده است
خون گل بند ز خاکستر بلبل نشود
دشنه ناله که بر سینه گلشن زده است؟
هر طرف می نگرم برق بلا جلوه گرست
آتش خوی ترا باز که دامن زده است؟
قسم سنگ ملامت به سر سخت من است
داغ تا سکه سودا به سر من زده است
تا تو ای مور به تاراج کمر می بندی
خویش را برق سبکسیر به خرمن زده است
شرری کرده جدا بهر دل من اول
هر که در روی زمین سنگ به آهن زده است
مشکل از صبح قیامت به خود آیم صائب
که ره هوش من آن نرگس پر فن زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
دل من تیره ز بسیاری گفتار شده است
زین پریشان نفس آیینه من تار شده است
چون سیه روی نباشم، که ز بیمغزی ها
مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است
همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست
هر که را درد طلب قافله سالار شده است
هست آگاه ز محرومی من از دیدار
طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است
می گدازد چو مه چارده از دیده شور
ساغر هر که درین میکده سرشار شده است
نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه
هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است
چون سپندست سویدا به دلم بی آرام
خال تا گوشه نشین دهن یار شده است
تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست ازین دامن کهسار شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
آخر حسن تو از خط به از آغاز شده است
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
هر خم و پیچی ازو صیقل پرداز شده است
خط به فکر سخن انداخته یاقوت ترا
عاشقان را در تقریب سخن باز شده است
نیم زلفی که شده است از بر روی تو عیان
سینه پردازتر از چنگل شهباز شده است
خط که پروانه عزل است پریرویان را
ابجد شوخی آن چشم سخنساز شده است
خط که باطل کن سحرست سیه چشمان را
حجت ناطق آن غمزه غماز شده است
در بناگوش تو تا راه سخن یافته خط
در گوشت صدف گوهر صد راز شده است
گلی از صحبت این نوسفر قدس بچین
که ز خط، حسن تو آماده پرواز شده است
گرمی روی دل افزود به حسن از دم خط
شمع رخسار تو روشن تر ازین گاز شده است
تا به روی تو خط از حلقه نظر وا کرده است
یکی از جمله عشاق نظرباز شده است
خط سبزی که ترا بر سر حرف آورده است
عندلیبان ترا سرمه آواز شده است
چشم بد دور که آن دلبر نو خط صائب
به دو صد خوبی و زیبایی آغاز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
دل به یک آه سراسر رو مژگان شده است
مغز این نافه به یک عطسه پریشان شده است
بید گل می کند از پرتو صاحب نظران
سر دار از سر منصور به سامان شده است
جمع چون غنچه به شیرازه محشر نشود
مغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده است
دل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟
کشتی نوح، خراباتی طوفان شده است
گل روی تو که سر پنجه زدی با خورشید
از خط سبز، چراغ ته دامان شده است
سپر حادثه چرخ بود روی گشاد
زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است
دل سرگشته ام از شوق شبستان عدم
گردبادی است که مشتاق بیابان شده است
صائب امشب سخن آن لب میگون می گفت
می توان یافت که از توبه پشیمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
دلم از کثرت پیکان تو آهن شده است
تنم از ناوک دلدوز تو جوشن شده است
مژه از پرتو رخسار تو زرین گردد
این چراغ از نفس گرم که روشن شده است؟
پنبه از داغ دل خویش که برداشت، که باز
دامن دشت جنون وادی ایمن شده است؟
در بیابان جنون، چشم به هر جا فکنی
دانه آبله ماست که خرمن شده است
در تمنای تو ای قبله ارباب نیاز
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن شده است
چاشنی از لب شکر شکن او دارد
فکر صائب که سزاوار شنیدن شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده است
که نظرها به تماشای تو پیوسته شده است
از غبار خط شبرنگ دل آزرده مباش
که مه روی تو زین هاله کمر بسته شده است
ختم شد بر تو ازان حسن، که از روز ازل
خوبی از هر که جدا شد به تو پیوسته شده است
جلوه رشته تسبیح کند زنارش
بس که در زلف دلاویز تو دل بسته شده است
خوابش از چنگل شهباز رباینده ترست
شوخ چشمی که شکار من دلخسته شده است
بر غزالان سبکسیر، بیابان جنون
از غبار دل من خانه در بسته شده است
دل که چون تیر کج از بیهده گردیها بود
تا نشسته است ز پا، مصرع برجسته شده است
دامن دشت بود سرمه خاموشی سیل
گردش چرخ ز همواریم آهسته شده است
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است؟
تا به مغز سخن افتاده مرا ره صائب
پوست بر پیکر من تنگتر از پسته شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
از دل خم می گلرنگ به جام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
خط به گرد رخ آن سیم ذقن آمده است
مور در دست سلیمان به سخن آمده است
در هوای لب یاقوت فروغ تو، سهیل
اشک گرمی است که از چشم یمن آمده است
این نه صبح است، که خورشید ز اندیشه جان
به سر راه تو با تیغ و کفن آمده است
چون نباشد خط مشکین تو در گرد نهان؟
که نفس سوخته از ناف ختن آمده است
شور محشر ز گریبان چمن گل کرده است
بلبل نغمه غریبی به چمن آمده است
جامه فتح ضعیفان سپر انداختن است
خصم با تیغ، عبث بر سر من آمده است
گوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟
طوطی خامه صائب به سخن آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
خط سبزی که به گرد رخ او گردیده است
دفتر دعوی خورشید به هم پیچیده است
برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان
در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است
پله نشو و نما نیست به این رعنایی
سرو از نسبت قد تو چنین بالیده است
گر نه آیینه حذر دارد ازان غمزه، چرا
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟
تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال
هر که را فکر سر زلف به هم پیچیده است
شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز
گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟
غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است
ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است
می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست
تا به پای تو حنا چهره خود مالیده است
ماه از شرم عذار تو حصاری شده است
این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است
گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست
عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است
دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع
رشته بیهوده بر این دسته گل پیچیده است
می شود واصل دریای حقیقت چو حباب
هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
سخن عشق کسی کز لب ما نشنیده است
بوی پیراهن یوسف ز صبا نشنیده است
هر که بوی جگر سوخته ما نشنید
بوی ریحان گلستان وفا نشنیده است
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!
در شکست از دل ما سنگ صدا نشنیده است
ساکن ملک رضا شو، که درین امن آباد
کسی آواز پر تیر قضا نشنیده است
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
چشم او حال پریشان مرا نشنیده است
چون پریشان شد ازو مغز جهان حیرانم؟
نکهت پیرهنی را که قبا نشنیده است
ماتم زنده جاوید چرا باید داشت؟
هیچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنیده است
داغ آن نغمه سرایم که درین سبز چمن
بوی پیراهن گل را ز حیا نشنیده است
دور گردان وفا نغمه سرایان دارند
لیلی ماست که آواز درا نشنیده است
از سری جوی سعادت که ز بی پروایی
خبر سایه اقبال هما نشنیده است
چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟
بی نیازی که ز اخلاص دعا نشنیده است
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟
سر گرانی که ز من حرف بجا نشنیده است
ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم
گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است
غیر آن غمزه که تا کشتن من همراه است
دیگر از تیغ کسی حرف وفا نشنیده است
آن که از ذکر به مذکور نمی پردازد
از خدا هیچ به جز نام خدا نشنیده است
دل خاموش من و حرف شکایت، هیهات
کسی از غنچه تصویر صدا نشنیده است
عشق آسوده ز بی طاقتی عشاق است
قبله ما خبر قبله نما نشنیده است
گلشن از ناله ما یک جگر خونین است
بلبلی نیست که آوازه ما نشنیده است
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
که ز دست تو کسی بوی حنا نشنیده است
لاله طور تجلی است دل ما صائب
سخن خام کسی از لب ما نشنیده است