عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بی‌سر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد می‌آید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بوده‌ست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحرایی‌که بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بید‌ل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظری‌کز خود برآیم با فلک هم‌پایه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
آنروز که پیدایی ما را اثری بود
در آینهٔ ذره غبار نظری بود
نقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل
نقاش هوس خامهٔ موی ‌کمری بود
گرعافیتی هست ازین بحر برون است
غواص ندانست ‌که ساحل ‌گهری بود
از جرات پرواز به جایی نرسیدیم
جمعیت بی ‌بال و پری‌، بال و پری بود
تا شوق‌کشد محمل فرصت‌، مژه بستم
دربار شرر شوخی برق نظری بود
نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را
فریاد که آیینه به دست دگری بود
روزی ‌که ‌گذشتی ز سر خاک شهیدان
هر گرد که در پای تو افتاد سری بود
آخر ز خودم برد به راه تو نشستن
آسودگی شعله ‌کمین سفری بود
دل‌کشتهٔ یکتایی حسن‌ست وگرکه
در پیش تو آیینه شکستن هنری بود
بیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه
از دل‌دو جهان شور و ز ماگوش‌کری بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
لبریز خیال توگداز جگری بود
افسوس که دامان هوایی نگرفتیم
خاکستر ما قابل عرض سحری بود
دل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست
عبرتکده‌ام کارگه شیشه‌گری بود
چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم
خضرره ما لغزش بی‌پا و سری بود
هر غنچه‌ که بی‌پرده شد آهی به قفس داشت
این‌گلشن خون‌گشته طلسم جگری بود
کس منفعل تلخی ایام نگردید
در حنظل این دشت‌گمان شکری بود
دیدیم‌که بی‌وضع فنا جان نتوان برد
دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود
بی‌چشم تر اجزای فناییم چو شبنم
تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود
دل خاک شد و عافیتی نذر هوس‌کرد
این اخگر واسوخته بالین پری بود
نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند
بیدل خبر از هرکه‌ گرفتم خبری بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
به‌کوی‌دوست‌که تکلیف بی‌نشانی بود
غبار گشتنم اظهار سخت ‌جانی بود
ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس
نفس‌ کشیدن من بی ‌تو شخ‌کمانی بود
گذشتم از سر هستی به همت پیری
قد خمیده پل آب زندگانی بود
به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد
چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود
خوش آن‌نشاط‌که از جذبهٔ دم تیغت
چو اشک خون مرا بی‌قدم روانی بود
من از فسرده‌دلی نقش پا شدم ورنه
به طالع ‌کف خاک من آسمانی بود
گلی نچیده‌ام از وصل‌، غیر حیرانی
مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بود
فغان که چارهء بیتابی‌ام نیافت کسی
به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بود
چه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال
خیال بستن من بی ‌تو کلک مانی بود
ز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل
چو صبح خندهٔ زخمم نمک‌فشانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
خیال هستی موهوم سکته‌خوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی
همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت
که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
به‌کام دل نگشودیم بال پروازی
چو رنگ‌، هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم
که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم
که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی می‌خواست
ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی‌ بود
علم به هرزه‌درایی شدیم ازین غافل
که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت
گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان ‌گذرگه آیینه است و ما نفسیم
تو هم چو ما نفسی باش اگر ‌توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما
چو وارسید یقینها همه‌ گمانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود
خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود
سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود
هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود
تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود
اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود
هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود
کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست
موج‌ گهر ز شرم غنا پست می‌رود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب‌ گر آبله هم بست می‌رود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت‌ گل
با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود
اشکم به رنگ سیل ‌در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش‌ تا تا نفسی هست می رود
تا کی به ‌گفتگو شمری فرصتی‌که نیست
ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود
بیدل دگر تظلم حرمان‌ کجا برم
من جراتی ندارم و او مست می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود
همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت
تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود
عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست
قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود
رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد
صید من رام فسونهای تسلی بشود
نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست
تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود
ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم
من و آهی که رگ‌گردن دعوی نشود
چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش
این عصا راهبر مقصد اعمی نشود
عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را
محملی نیست در‌ین دشت‌که لیلی نشود
خامشی پرده برانداز هزار اسرار است
نفس سوخته یارب دم عیسی نشود
سربلند تب خورشید محبت بیدل
زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام
بی‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود
همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست
هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود
پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است
از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود
جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید
خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود
نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد
ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود
یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار
رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود
خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی‌ کراست
با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود
بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم
اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود
گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار
گل زحیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود
دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت
حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود
پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او
اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود
با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست
بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش‌، کدورت‌زدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینه‌ها، هوا نشود
قسم به دام محبت ‌که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیخته‌ای‌ست
تغافل تو مگر همّت‌آزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بی‌غبار پیدایی‌ست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمی‌ست سرمه‌سایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بی‌بری دوتا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
تا به داغ پا ننهد شعله‌سرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه می‌تپیم به خون
مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکنی‌آبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس
خانه‌های سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بی‌نیاز ز نومیدی‌ کسیش چه غم
یک دوتیشه جان‌کنیت درد بستون نشود
فرصت‌گذشته چسان تاختن دهد به عنان
اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همه‌کس تنن اداگواه تو بس
کز لب تو نام حیا بی‌عرق برون نشود
نفس‌ خیره‌سر به‌ خطا مایل‌ است در همه جا
ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو
تابه‌آتشش‌نبری‌سنگ‌آبگون‌نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
نیست ممکن‌که‌کندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشته‌ای از عالم وهم
نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق‌، وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب از آن چشمه‌ که جاری نشود
تا به‌ کی شبهه‌پرس حق و باطل بودن
مرد این محکمه آن است‌ که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باخته‌ایم
شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بی‌تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل می‌ترسم
که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ‌ که خاکستر شوق‌آلودم
در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل
باخبر باش‌که رخت تو نمازی نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین
تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود
چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می‌شود
جوهر آیینه‌ ها بال سمندر می‌ شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هم‌محتاج مسطر می‌شود
حسن و عشق آنجا که ‌با هم‌ جوش الفت می‌زند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر می‌شود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع‌ عزت روشن‌ از زر می‌شود
مژده ای‌ کوشش‌که از توفان‌عالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور می‌شود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا می‌کنم
رنگم از بیطاقتی بال‌ کبوتر می‌شود
می‌فزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر می‌شود
بی‌نصیبان را هدیت مایهٔ‌گمراهی‌ست
سایه رنگش در فروغ مه سیه‌تر می‌شود
سعی پیری ‌کم بسازد دستگاه مستی‌ام
از خمیدن پیکر من خط ساغر می‌شود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگی‌ست
گر به آب دیده طرف دامنی تر می‌شود
نسخهٔ ما ر ا ورق‌گرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر می‌شود
بی‌ندامت نیست بیدل‌ وحشت اهل حیا
اشک‌را از ترک‌تمکین خاک بر سر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
کی به آسانی دم آبم میسر می‌شود
دل به صد خون می‌گدازم تا لبی تر می‌شود
گر به این‌کلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر می‌شود
سنگ را هم می‌توان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر می‌شود
بی‌کمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر می‌شود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیض‌کیمیا زر می‌شود
نیست بی‌القای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور می‌شود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر می‌شود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر می‌شود
شبنم اشکم عرق‌ گل ‌کرده‌ام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور می‌شود
بسکه شرم خودنمایی آب می‌سازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور می‌شود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر می‌لرزد بر آن موجی‌ که‌ گوهر می‌شود
بیدل از بی‌دستگاهی سر به‌ گردون سوده‌ایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
آخر از جمع هوسها عقده حاصل می‌شود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل می‌شود
جرم خودداری‌ست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فال‌گهر زد باب ساحل می‌شود
دشت‌امکان‌یکقلم‌وحشت‌کمین‌بیخودی‌ست‌
گر کسی از خود رود هر ذره محمل می‌شود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی ناله‌کامل می‌شود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل می‌شود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل می‌شود
در طلسم پیری‌ام از خواب ‌غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری ‌که مایل می‌شود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنک‌رویی‌ دم شمشیر قاتل می‌شود
خط ‌کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم‌ کن ای بیخبر نقشی‌ که زایل می‌شود
چون نفس دریاب دل‌را ورنه این نخجیر یائس
می‌تپد بر خویشتن‌ چندانکه بسمل‌ می‌شود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنی‌ست
روی‌ او تا بر عرق زد خاک من‌ گل می‌شود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود
درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود
مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است
شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود
عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام
با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود
مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود
آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود
بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود
بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود
در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود
انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود