عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
چهره گل چون بناگوش تو شبنم پوش نیست
خط ریحان چون خط سبز تو بازیگوش نیست
گر چه در ظاهر بلبل سر گران افتاده است
در بساط گل به جز خمیازه آغوش نیست
ابر بی توفیق ما را از شفق پا در حناست
ورنه دریای معانی یک نفس بی جوش نیست
پرده غفلت حجاب چشم کافر نعمت است
ورنه هر نیشی که گردون می زند بی نوش نیست
از نظربازان برآورد آن خط مشکین غبار
درد این میخانه کم از باده سرجوش نیست
هر که از راه مدارا می کند خصمی بلاست
می توان پرهیز کرد از سگ اگر خاموش نیست
می دود گر جهان چون بوی یوسف راز عشق
این نوای شوخ در بند لب خاموش نیست
نشأه ای داریم صائب از جوانی شوختر
در شراب کهنه ما گر به ظاهر جوش نیست
خط ریحان چون خط سبز تو بازیگوش نیست
گر چه در ظاهر بلبل سر گران افتاده است
در بساط گل به جز خمیازه آغوش نیست
ابر بی توفیق ما را از شفق پا در حناست
ورنه دریای معانی یک نفس بی جوش نیست
پرده غفلت حجاب چشم کافر نعمت است
ورنه هر نیشی که گردون می زند بی نوش نیست
از نظربازان برآورد آن خط مشکین غبار
درد این میخانه کم از باده سرجوش نیست
هر که از راه مدارا می کند خصمی بلاست
می توان پرهیز کرد از سگ اگر خاموش نیست
می دود گر جهان چون بوی یوسف راز عشق
این نوای شوخ در بند لب خاموش نیست
نشأه ای داریم صائب از جوانی شوختر
در شراب کهنه ما گر به ظاهر جوش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
روزی دل جز شکست از یار شوخ و شنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نیست
بوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیست
نیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتش
چون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیست
بوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستان
هیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیست
قمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماند
ورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیست
بوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیست
یوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز تو
هیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیست
غیر من کز دامن زلف تو دستم کوته است
هیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیست
صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است
ورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست
بوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیست
نیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتش
چون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیست
بوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستان
هیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیست
قمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماند
ورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیست
بوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیست
یوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز تو
هیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیست
غیر من کز دامن زلف تو دستم کوته است
هیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیست
صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است
ورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست
دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست
سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست
امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست
تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست
می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست
ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست
دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست
دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست
سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست
امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست
تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست
می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست
ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست
دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندی خوی تو نیست
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندی خوی تو نیست
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
عشق را دارالامانی چون دل دیوانه نیست
گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست
نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص
در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست
می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید
ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست
با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست
غافل است از همت مستانه پیر مغان
چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست
بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک
صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست
نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست
نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص
در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست
می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید
ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست
با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست
غافل است از همت مستانه پیر مغان
چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست
بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک
صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست
نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
زان لب شیرین که در هر گوشه صد فرهاد داشت
بوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشت
بعد ایامی که درهای اجابت باز شد
آه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشت
سازگاری چرخ را با من نبود از راه لطف
چند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشت
دل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مرا
تا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشت
پخته چندین خام را نتوان به آسانی نمود
تاک در یک آستین صد سیلی استاد داشت
مهر لب شد حیرت رخسار آتشناک او
چون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشت
گشت صائب رزق ما از خامه معنی نگار
بهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت
بوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشت
بعد ایامی که درهای اجابت باز شد
آه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشت
سازگاری چرخ را با من نبود از راه لطف
چند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشت
دل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مرا
تا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشت
پخته چندین خام را نتوان به آسانی نمود
تاک در یک آستین صد سیلی استاد داشت
مهر لب شد حیرت رخسار آتشناک او
چون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشت
گشت صائب رزق ما از خامه معنی نگار
بهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت
موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند
شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت
ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید
نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشت
عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود
هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند
منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت
یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق
کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد
زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند
شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت
ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید
نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشت
عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود
هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند
منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت
یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق
کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد
زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشت
رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت
از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان
دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت
قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود
از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت
چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب
از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت
دور باش از خویشتن دارد سپند بی قرار
از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از حریم وصل این بی تاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت
خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست
از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض
نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت
چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟
داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت
از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان
دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت
قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود
از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت
چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب
از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت
دور باش از خویشتن دارد سپند بی قرار
از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از حریم وصل این بی تاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت
خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست
از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض
نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت
چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟
داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشت
این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت
شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم
نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت
از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل
حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت
سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا
از من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشت
قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست
روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت
گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست
پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت
شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است
از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت
کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟
آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت
می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام
اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت
در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است
زیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت
این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت
شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم
نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت
از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل
حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت
سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا
از من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشت
قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست
روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت
گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست
پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت
شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است
از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت
کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟
آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت
می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام
اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت
در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است
زیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت
دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت
میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت
دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت
میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
همت مردانه ما از می حمرا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
در دلم هرگاه زلف آن پری پیکر گذشت
از سر دریای چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل می توان کام دو عالم یافتن
در به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشت
گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست
با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس
می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت
کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز
هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم
تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ
می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد
شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست
وقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال
روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت
بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
از سر دریای چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل می توان کام دو عالم یافتن
در به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشت
گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست
با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس
می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت
کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز
هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم
تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ
می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد
شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست
وقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال
روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت
بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشت
از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت
خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است
از غبار خط او یارب چه بر ریحان گذشت
خنده سایل بلاگردان برق آفت است
وای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشت
آب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخش
اشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشت
چشم آخربین به استقبال آفتاب می رود
عمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشت
اهل معنی را به صورت هست ربط معنوی
چون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟
از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت
خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است
از غبار خط او یارب چه بر ریحان گذشت
خنده سایل بلاگردان برق آفت است
وای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشت
آب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخش
اشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشت
چشم آخربین به استقبال آفتاب می رود
عمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشت
اهل معنی را به صورت هست ربط معنوی
چون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت
تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت
قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت
نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت
قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت
نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشت
از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت
مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار
تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت
دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را
بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت
من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟
شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت
مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست
از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت
صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار
گر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت
آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت
رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند
چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت
دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است
از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت
مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار
تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت
دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را
بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت
من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟
شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت
مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست
از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت
صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار
گر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت
آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت
رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند
چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت
دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است
از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
عمر من در سایه آن قامت دلجو گذشت
از چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟
محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شیران شود از دیدن همچشم آب
یارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت
از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشت
بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت
از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت
دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا
دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست
وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی
سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
از چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟
محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شیران شود از دیدن همچشم آب
یارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت
از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشت
بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت
از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت
دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا
دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست
وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی
سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟