عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۲
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۴
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۵
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۷
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۱
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۳
رضیالدین آرتیمانی : مفردات
۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۴
عشق اگر مرد است، مرد او تاب دیدار آورد
ورنه چون موسی بسی آورد، بسیار آورد
تا فریبد ابلهان را در متاع روی دوست
آسمان پیش از تو یوسف را به بازار آورد
بس که زخم غمزه خوردم زمین مشهدم
خرمن خنجر به جای بوته ی خار آورد
کافری دان عشق را کز شغل من گر وارهد
گردن روح القدس در قید زنار آورد
بگذر از دارالشفای عشق کز بهر علاج
هر نفس آید مسیح آن جا و بیمار آورد
مو به مویم دوست شد، ترسم که استیلای عشق
یک انالحق گوی دیگر بر سر دار آورد
ای که عرفی را مسلمان خوانده ای، او را بکاو
تا ز کفرآباد دل، بت های پندار آورد
ورنه چون موسی بسی آورد، بسیار آورد
تا فریبد ابلهان را در متاع روی دوست
آسمان پیش از تو یوسف را به بازار آورد
بس که زخم غمزه خوردم زمین مشهدم
خرمن خنجر به جای بوته ی خار آورد
کافری دان عشق را کز شغل من گر وارهد
گردن روح القدس در قید زنار آورد
بگذر از دارالشفای عشق کز بهر علاج
هر نفس آید مسیح آن جا و بیمار آورد
مو به مویم دوست شد، ترسم که استیلای عشق
یک انالحق گوی دیگر بر سر دار آورد
ای که عرفی را مسلمان خوانده ای، او را بکاو
تا ز کفرآباد دل، بت های پندار آورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۵
ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۶
خوش آن محفل که از می گر سرایم رو بسوزاند
به هر جانب که غلتم داغ در پهلو بسوزاند
میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
به هر جانب که رو آرد، نسیمش رو بسوزاند
لبم گر با ترنم آشنا گردد در این معنی
صد آتش خانه از یک نعره ی یا هو بسوزاند
ز بهر عافیت زانو نرنجانی که از گرمی
سر شوریده ی من عشق را زانو بسوزاند
اگر یک دم نفس در دل نگهدارم، ز هر مویم
جهد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند
چنان با نیک و بد عرفی، به سر بر کز پس مردن
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
به هر جانب که غلتم داغ در پهلو بسوزاند
میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
به هر جانب که رو آرد، نسیمش رو بسوزاند
لبم گر با ترنم آشنا گردد در این معنی
صد آتش خانه از یک نعره ی یا هو بسوزاند
ز بهر عافیت زانو نرنجانی که از گرمی
سر شوریده ی من عشق را زانو بسوزاند
اگر یک دم نفس در دل نگهدارم، ز هر مویم
جهد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند
چنان با نیک و بد عرفی، به سر بر کز پس مردن
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۷
نرنجم گر به بالینم مسیحا دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس هم جوش عشق آمد، وه چه ظلم است این
که روباه مزور همعنان شیر می آیذ
شهنشاهی به ملک دلبری در ترکتاز آمد
... ز نور حسنش مهر و مه زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بیدردان
که زخم با نمک سود از دیم شمشیر می آید
منم آن مست ای عرفی، کز لب شیون تراز من
ترنم زود می رنجد، تبسم دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس هم جوش عشق آمد، وه چه ظلم است این
که روباه مزور همعنان شیر می آیذ
شهنشاهی به ملک دلبری در ترکتاز آمد
... ز نور حسنش مهر و مه زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بیدردان
که زخم با نمک سود از دیم شمشیر می آید
منم آن مست ای عرفی، کز لب شیون تراز من
ترنم زود می رنجد، تبسم دیر می آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۰
چون عشق بت ز کعبه به دیرم حواله کرد
تسبیح شکر گو شد و ناقوس ناله کرد
بر آستان دیر نهادیم روی گرم
هر ذره صد معامله با روی لاله کرد
آب حیات چون طلبد کس، که بخت ما
این زهر هم به خون جگر در پیاله کرد
مجموعه ساز عشق الم نامه ی مرا
نا خوانده برد، خاتمه ی صد رساله کرد
تیغی که تافت رو ز جگر گوشه ی خلیل
امروز عشق بر سر عرفی حواله کرد
تسبیح شکر گو شد و ناقوس ناله کرد
بر آستان دیر نهادیم روی گرم
هر ذره صد معامله با روی لاله کرد
آب حیات چون طلبد کس، که بخت ما
این زهر هم به خون جگر در پیاله کرد
مجموعه ساز عشق الم نامه ی مرا
نا خوانده برد، خاتمه ی صد رساله کرد
تیغی که تافت رو ز جگر گوشه ی خلیل
امروز عشق بر سر عرفی حواله کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۱
مرا دردی است که از داروی راحت بیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست
احتیاجش به دم عیسی مریم باشد
گفت و گوهای حکیمانه نیالاید عشق
واگذارید که این نکته مسلّم باشد
عقل را کرده ام از مغلطه خاموش، بلی
خرقهٔ بی ادبان است که ملزم باشد
عرفی از گریه نیاساید توفان، برخیز
جم و کی نیست که او را غم عالم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست
احتیاجش به دم عیسی مریم باشد
گفت و گوهای حکیمانه نیالاید عشق
واگذارید که این نکته مسلّم باشد
عقل را کرده ام از مغلطه خاموش، بلی
خرقهٔ بی ادبان است که ملزم باشد
عرفی از گریه نیاساید توفان، برخیز
جم و کی نیست که او را غم عالم باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۲
دلبران نی دل به ناز و عشق غافل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند