عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
از تتق کبریا صورت لطف خدا
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش
شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا
در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
برزخ جامع بُود صورت جمع وجود
نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا
معنی ام الکتاب نور محمد بود
اصل همه عین او عین همه عینها
بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر
زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا
نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست
حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا
دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور
نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا
خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل
حسن از او یافته یوسف زیبا لقا
جامع این نشأتین صورت و معنی او
حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا
مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات
اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما
اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم
یافت هویت ز او داد هدایت به ما
ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم
کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا
معنی اثبات کو با الف و لام الف
صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا
ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو
ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا
هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم
زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا
جام حبابی بر آب هست در این بحر ما
ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما
مخزن گنج اله کُنج دل عارفست
در طلب گنج او در دل عارف درآ
نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام
آینه را پاک دار تا که نماید تو را
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
گر نه آب است اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
با تو گفتم بدان که گوهر چیست
نقطه در دور دایره بنمود
گرنه آب است این مدور چیست
خط فاصل میان ظلمت و نور
جز وجود مضاف دیگر چیست
گر نه می ساغر است و ساغر می
در حقیقت بگو که ساغر چیست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
به جز از آب عین مظهر چیست
جام گیتی نماست یعنی دل
به کف آور ببین که دلبر چیست
عالمی از وجود موجودند
کس نگوید وجود خود بر چیست
گر یکی را هزار بشماری
آن همه جز یکی مکرر چیست
گر بدانی حقیقت انسان
باز یابی که صدر مصدر چیست
نقش عالم خیال اوست ببین
ورنه معنی این مصور چیست
به مَثل گر نمود حق جوئی
حلقهٔ سیم و خاتم زر چیست
لوح محفوظ را روان می خوان
تا بدانی که اصل دفتر چیست
گرنه آب و حیات معرفت است
عین کوثر بگو که کوثر چیست
بزم عشقست و عاشقان سرمست
به از این جنت ای برادر چیست
گر نگوئی که مصطفی حقست
بازوی ذوالفقار و حیدر چیست
نعمت الله مظهر عشق است
منکر او به غیر کافر چیست
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
عمر بی عشق می گذاری هیچ
حاصل از عمر خود چه داری هیچ
ماسِوی الله طلب کنی شب و روز
به عدم می روی چه آری هیچ
در دو عالم به جز یکی نبُود
این عددها که می شماری هیچ
دنیا و آخرت رها کردی
آری آری چه می گذاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
در میانست یار ما با ما
گر تو بیچاره در کناری هیچ
جان به جانان سپار و منت دار
ور به منت همی سپاری هیچ
در خماری و می نمی نوشی
باز فرما که در چه کاری هیچ
همه عالم حقیقتاً مائیم
نیست خود غیر ذات باری هیچ
خم می خوش خوشی به جوش آمد
گر تو انگور می فشاری هیچ
با سخن های میر ترکستان
چه بُود گفته بخاری هیچ
ما حریف محمدیم امشب
گر تو با گل نه ای بخاری هیچ
نعمت الله را کنی انکار
منکر شاه و شهریاری هیچ
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
دل چو سلطان ملک جان گردد
پادشاه همه جهان گردد
چون ز چونی رسد به بی چونی
مالک ملک لامکان گردد
دل ز صورت چو رو به معنی کرد
بی نشانش همه نشان گردد
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار خط کشان گردد
اول خویش را چو بشناسد
مهدی آخر الزمان گرد
چون طلسمش شکسته شد به درست
گنج پنهان بر او عیان گردد
نقد دل قلب از آنش می خوانند
که ملقب به این و آن گردد
گاه باشد مجاور کعبه
گاه مست در مغان گردد
عرش اعظم دل است و آن دل ماست
به دلیل این سخن بیان گردد
هر که شد غرقه اندر این دریا
قطره اش بحر بیکران گردد
چون ز هستی خود شود فانی
باقی ملک جاودان گردد
هر که دل را شناخت در دو جهان
فارغ از سود و از زیان گردد
لیس فی الدار غیرهُ دیّار
این چنین کن اگر چنان گردد
سخن دل ز گفتهٔ سید
مونس جان عاشقان گردد
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
رند مستی که گرد ما گردد
گر گدائیست پادشا گردد
هرکه با جام می بود همدم
کی ز همدم دمی جدا گردد
خوش امینی بود که همچون ما
محرم راز کبریا گردد
به یقین هر که خویش بشناسد
عارف حضرت خدا گردد
بی شکی جز یکی نخواهد دید
دیده گر گرد دو سرا گردد
هر که با ما نشست در دریا
واقف از حال و ذوق ما گردد
بار اغیار بارها بکشد
از در یار هر که وا گردد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که تو را درد دل دوا گردد
بر در او کسی که یابد بار
بر در غیر او کجا گرد
لذت ما به ذوق دریابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بینا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد میخانه
بگذارش مدام تا گردد
عشق باقی و ما به او باقی
کی بقائی چنین فنا گردد
شود از غیر عشق بیگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سیدش بود خواجه
بندهٔ دیگری چرا گردد
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
نقطه ای در الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
ذات وحدت به خود ظهوری کرد
کثرتش از صفات و اسما شد
نقطه سه جمع شد الف گردید
ذات و فعل و صفت به یکجا شد
مه ز خورشید آشکارا گشت
الف از نقطه هم هویدا شد
از الف چون حروف باقی زاد
صورت و معن ای هویدا شد
نقطه ای در الف پدید آمد
وحدت و کثرت آشکارا شد
ماه جان است این الف به یقین
بیست و هشتش منازل اینها شد
عشق و معشوق و عاشق ای عارف
همچو موج و حباب و دریا شد
نظری کن که غیر یک شی نیست
گرچه اندر ظهور اشیا شد
لیس فی الدار غیره دیّار
دیده ما به عین بینا شد
اول و آخر حروف بگیر
تا بدانی ندا چرا یا شد
ظاهر و باطن اول و آخر
این همه اسم یک مسما شد
علم یک نقطه ایست دریابش
داند آن هر کسی که از ما شد
نکته ای گفتمت در این معنی
صورت آن مرا چو حلوا شد
الف و واو و نون عیان گشتند
دو جهان زین سه حرف یکتا شد
نور و عقل و قلم که فرمودند
این رموزیست گفتهٔ ما شد
خال مشکین که بر رخش پیداست
آدمش چون بدید شیدا شد
نطفه گویا به حرف شد لیکن
نعمت الله به نطق گویا شد
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
حی و قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیئی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلام لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکلات
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت او بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستد
نزد ابد الان بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگیست
این چنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زنده جاوید شد
از عطای او و فارغ از اجل
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم
روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود
آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد
کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام
لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
برق منشور هیولا نقش بستم در خیال
آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او
یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است
هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم
باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار
روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم
نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم
یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته
هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته
هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم
هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم
بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
از جمال آستانش نور سبحان یافتم
یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
نور عالم دیده ام در آسمان این جهان
روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم
حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت
شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم
اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف
بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
القوی داده ملایک را وجود از جود خود
از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم به دم
بشنو آن دم را غنیمت می شمار
دمه به دم در دم به دم در دم به دم
دمبدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و می گو دم به دم
دم به دم در دم به دم در دم به دم
بی نوایانیم در ملک عدم
وز نوای بی نوائی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
دم به دم در دم به دم در دم به دم
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال خوش یک دم برآ
دم به دم در دم به دم در دم به دم
یکدمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که باشی محترم
گر دمی محرم شوی با محرمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
نعمت الله است در عالم علم
واقفست او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
دم به دم در دم به دم در دم به دم
همدم جامیم و با همدم به هم
این چنین همدم که دیده دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
دم به دم در دم به دم در دم به دم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
در راه خدا بسی دویدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طواف کردیم
چون سرو به هر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال در رهیدیم
جانان به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینهٔ وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبهٔ او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ چو یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اشیاء
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین آن مسماست
دانیم چو آن به جان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
ای دل ار عاشقی بیا از جان
دلبر از جان بجو ز جان جانان
حکمت این حکیم را بنگر
که در آن می شود خرد حیران
یک زمان خلوت خوشی سازد
لحظه ای خانه ای کند ویران
گاه خندان کند لب غنچه
گه گهی بلبلی کند گریان
عقل در کارخانهٔ حکمت
به مثل دلقکی است سرگردان
نقش بندی دمی کند به خیال
عقل گوید سخن ولی به گمان
به حقیقت نکو نمی داند
که چرا آمد این کجا شد آن
ذوق مستی مجو ز مخموران
لذت می طلب کن از مستان
بشنو از عارفان حضرت او
تا معانی بیان کنند ایشان
آفتاب وجود در دور است
سایه اش گه چنین و گاه چنان
نسخهٔ گنجنامه گر جوئی
هفت هیکل بگیر از او می خوان
شد سراب از ظهور ما سر آب
در سرابی که دیده آب روان
یک سخن در عبادت من و تو
گاه فرقان بود گهی قرآن
موج و بحر و حباب و جو بر ما
عین آبند و قطره و عمان
می و جامست و صورت و معنی
آن یکی جسم نام و این یک جان
لطف و قهرش ز روی ذات یکیست
آن یکی ذات و آن صفت میدان
خواجه و بنده هر دو دلشادند
کافر از کفر و مؤمن از ایمان
زر طلب کن ز خاتم و خلخال
تا شود مشکلات تو آسان
گر بیابی تو کنج ویرانی
گنج آن را بجو در آن ویران
صفت او به ذات او پیدا
ذات او از صفات او پنهان
چشم ما شد به نور او روشن
عین او دیده ایم در اعیان
ساغر ما حباب بود شکست
می و جامست نزد ما یکسان
مظهری هست در ظهور گدا
مظهری نیست حضرت سلطان
در هر آئینه که بنماید
بنمایند روشنش رندان
او یکی آینه فراوان است
اعتباریست آینهٔ جان
انبیا اولیا به حکم خدا
عالم عالمند در دو جهان
حال سید به ذوق دریابد
هرکه عارف شود به کشف و بیان
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
گر در این بحر آشنا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵
خرد پیمانهٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید هر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
خرد عقل است و پیمانه قناعت نزد درویشان
برو مجمل مفصل کن خرد این زیر سر دارد
تو را معلوم گرداند ازین دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد
عدم دریای ظلمانی بدن این عالم سفلی
حواس ظاهر و باطن به بحر و بر سفر دارد
چرا این زورق زرین همی دون ناموافق شد
گهی سیمین سلب پو شد گهی زرین سپر دارد
دلت آن زورق زرین مقلب گردد او هر دم
گهی در جسم و گه در جان ز خیر و شر خبر دارد
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد
بود خورشید نورانی چو علم و معرفت در تو
که او در صورت و معنی به نفس و رب گذر دارد
زمرد دیدهٔ افعی چگونه می بیالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد
زمرد جوهر عقل است و افعی نفس اماره
ندید او گوهر آدم کجا خاک این گهر دارد
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند و این حکمت چه در دارد
تکبر چون پلنگی دان که خسته کرده جان او
حسد موش است چون نالید جان اندر سفر دارد
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر
چگونه سر برون آرد به علم شور و شر دارد
تکبر ، چون به مغز اندر غضب ، ماری شد اندر سر
زند او خلق عالم را ازین سورت به درد آرد
شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نیشکر دارد
شجر چون روح حیوانی که دارد نطفهٔ کافور
صدا ، چون او برون آید ، ز لذت نیشکر دارد
که دارد آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد
عَرَض سنگ است و آتش عشق و نفست خار و روحت گل
چو رحمت ابر حامل بنده از حق او مطر دارد
هزاران میوه لونالون و گوناگون و رنگارنگ
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد
هزاران فعل در آدم ز لونالون و گوناگون
نهان در عقل و نفس او چو طبعش بارور دارد
که آرد از شجر بیرون که بخشد لذت و بویش
که اندر شاخ چوب خشک چندین بار و بر دارد
ز قوت چون به فعل آید عمل‌های بنی‌آدم
به هر فعلی از آن قوت چه لذت بیشتر دارد
نگوئی گاو بحری را چرا پیخال شد عنبر
و یا در ناف آهو ، مشک اذفر بی‌شمر دارد
بقر چون نفس لوامه ریاضت مشک و هم عنبر
چو آهو طبع دانایان ز دانش مشک تر دارد
نگوئی از کجا آرد همی دون کرم ابریشم
و یا اندر تک دریا صدف از چه دُرر دارد
چه باشد کرم؟ ضعف تو تند او دایم ابریشم
صدف چون حرف و صوت اینجا ز عرفان پر دُرر دارد
از این آتش چه می‌جوید سمندر همچو پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد
چو آتش عشق معبودی سمندر عاشق فانی
بود عقل تو پروانه ز آتش او حذر دارد
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی ینگی ، دگر سان بال و پر دارد
بود آن بیضه ذات تو که رنگ اوست بی‌ رنگی
تنزل در صفت هر یک دگر سان بال و پر دارد
نگوئی سنگ مغاطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس چون برد و این حکمت چه در دارد
هوس چون نفس مغناطیس ، حدید دل کشد با خود
سرب الماس چون حکمت از الماس جهلت او گذر دارد
تفکر کن در این معنی تو در شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد
هوس چون مرغ شاهینت رباید مرغ روح از تن
گریزد آن از این شیطان و این بر آن ظفر دارد
عجایب تر از این دارم بگویم گر کنی باور
اگر رای تو در دریای حکمت آب و خور دارد
عجایب‌تر ازین چون است؟ ‌جواب این سئوال او !
هر انسانی که فرماید عجایب فخر و فر دارد
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد آن چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد
تو عشق حق چو شیری ‌دان و حرصت همچو مورستان
گریزد شیر ازین معنی کز ایشان نیشتر دارد
اگر تو راست می‌گوئی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
تجلی کی مکرر شد که تا صورت به هم ماند
از آن شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
اَیا آن را که او زاد است چرا مانند او نبود؟
پدر هرگز نمی‌خواهد که خصم او پسر دارد
دو کس کز مظهر یک اسم باشند ای عزیز من
بود دور و تسلسل این محالست کان مقر دارد
پدر هرگز نمی‌خواهد که او را دختری باشد
چرا حاصل نگردد انکه اندر دل پدر دارد
خلاف اندر زمین باشد نه در تخم و ضمیر من
که هر دو جز یکی نبوَد که اصلش از پدر دارد
طبایع چون بدانستی سئوالم را جوابی گو
چرا ضدّان یکدیگر مراد از یکدگر دارد
به صورت گر چه ضدّانند گریزان هر چهار از هم
به معنی خود یکی باشد که استاد دگر دارد
اگر سازنده ایشان‌اند مر ترکیب عالم را
چرا هر چار را با هم که در الوان اثر دارد
طبایع آلت حق است و فاعل دست حق را دان
از آنش مختلف کردند که در الوان اثر دارد
تو نادانی نمی‌دانی که نادانی تو ای غافل
جهالت مر ترا بربود و جان اندر سقر دارد
برو دانش طلب می‌کن اگر تو مرد دانائی
که از انسان به جز دانش اگر دارد سقر دارد
اگر نه در بن دندان بگو وی را خداوند است؟
به هر بابی که گرداند ز هر بابی خبر دارد
همه ذرات می‌داند که ایشان را خداوند است
همه در ذکر و تسبیح‌ اند و حق ز ایشان خبر دارد
تو لنگی را بر هواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این زبر دارد
بود جهل و گمان لنگی که وا دارد تو را از حق
قدم در علم و دانش نه اگر چشمت بصر دارد
هوالاول هوالاخر هوالظاهر هوالباطن
منزه مالک الملکی که بی‌ پایان حشر دارد
نه اول بود و نه آخر نه ظاهر بود و نه باطن
منزه ذات بی چونش که گوئی او حشر دارد
یکی‌دان و یکی او را نیاری هیچ هرگز شک
قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد
یکی اندر یکی یک را چه شک باشد یکی در یک
قضا را با قدر امر شد اگر خواهد قدر دارد
خواص جملهٔ اشیا به صورت چون بدانستی
ضروری باشد این معنی که در صورت اثر دارد
مسما را اگر خواهی درآ در ملک انسانی
که مظهر اوست اسما را همه بر وی نظر دارد
شنو از سید عزت به آیین این معما را
جواب ناصر خسرو که سید این زبر دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
عارفی کو بُود ز آل عبا
خواه گو خرقه پوش و خواه قبا
جان معنی طلب نه صورت تن
تن بی جان چه می کند دانا
باده می نوش و جام را می بین
تا تن و جان تو بود زیبا
گرچه حق ظاهر است کی بیند
دیدهٔ دردمند نابینا
احمق است آنکه ما و حق گوید
مرد عاشق نگوید این حاشا
یک وجود است و صد هزار صفت
به وجود است این دوئی یکتا
می وحدت ز جام کثرت نوش
نیک دریاب این سخن جانا
ما و کعبه حکایتی است غریب
رند سرمست و جنت المأوا
بر در دیر تکیه گاه من است
گر مرا طالبی بیا آنجا
قطره و بحر و موج و جو آبند
هر چه خواهی بجو ولی از ما
نعمت الله را به دست آور
با خدا باش با خدا خدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ظهور سلطنت عشق او است در دو سرا
در آن سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو او است در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال او است که در دو آینه نماید روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به شاه و گدا
مدام همدم جام شراب خوش باشد
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد هر دم
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ما است کز او آبرو دهد ما را
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
هر شب چون ماه می‌بینیم ما
آفتابی می ‌نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیده‌ایم آیینهٔ گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
عین ما می‌بین به عین ما چو ما
خواجه محبوبست و می‌ گویی محب
پادشاه است او و می ‌خوانی گدا
از فنا و از بقا آسوده‌ایم
فارغیم از ابتدا و انتها
نعمت الله هیچ می‌دانی که کیست
یادگار انبیا و اولیا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
قدمی نه در آ در این دریا
عین ما جو به عین ما از ما
هر که با ما نشست از ما شد
بلکه گر قطره بود شد دریا
نظری کن حباب و آب نگر
یک وجود است این و آن اسما
دیدهٔ عالم است از او روشن
می‌نماید چو نور در اشیا
آینه صد هزار می‌ بینم
در همه روی او بود پیدا
ذوق ما را نهایتی نبُود
ابتدا نیست و انتها آنجا
شعر سید به ذوق می ‌خوانش
چه کنی قول بوعلی سینا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
موج و دریا آب بادش نزد ما
لاجرم باشد حجاب ما ز ما
ما ز ما جوید چو ما با ما بُود
هر که او با بحر ما شد آشنا
هر چه باشد در حدوث و در قدم
از خدا هرگز نمی ‌باشد جدا
در عدم خوش خوش حضوری یافتیم
در فنا داریم جاویدان بقا
نور روی او است در عالم عیان
بنگر این آئینهٔ نور خدا
جامع مجموع اسمای اله
می‌نماید صورت و معنی به ما
درد اگر داری دوا از خود بجو
زانکه درد تو بود عین دوا
عقل اگر خواهی برو جای دگر
عشق اگر خواهی درآ در بزم ما
چون نوا از نعمت الله می ‌برند
نعمت‌الله کی بماند بینوا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
هر که آمد بر سر دار فنا
یابد از دار فنا دار بقا
خدمت منصور از آن سردار شد
ذوق سرداری اگر داری بیا
قل هو الله احد می خوان مدام
چون موحد در خلا و در ملا
ما درین دریا خوشی افتاده ایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
دردمندی را که باشد درد دل
دُرد درد دل بود او را دوا
بر در خلوتسرای می فروش
ساکنیم و فارغ از هر دو سرا
سیدیم و بندهٔ سلطان خود
ما جَمیم و جام ما گیتی نما