عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
مکن بی بهره یارب از قبول دل بیانم را
به زهر چشم خوبان آب ده تیغ زبانم را
تهیدستی ندارد برگریز نیستی در پی
نگه دار از شبیخون بهاران گلستانم را
چو طوطی لوح تعلیمم ده از آیینه رخساران
مکن چون پسته سبز از خامشی تیغ زبانم را
ز خاک آستانت رو به هر جانب که می آرم
سر زلف گرهگیر تو می پیچد عنانم را
من آن رنگین نوا مرغم که در هر گلشنی باشم
ز دست یکدگر گلها ربایند آشیانم را
تو با این ناز تا در خلوت آغوش می آیی
تپیدن می کند از مغز خالی استخوانم را
(ثبات پا کرم کردی، عزیمت هم کرامت کن
گران کردی رکابم را، سبک گردان عنانم را)
(سبکروحی چو باد صبح در گلشن نمی آید
که ریزد در قدم چون برگ گل صائب بیانم را (کذا))
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را
اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را
به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟
که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را
ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد
چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شد
اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را
به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد
دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم
که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را
لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری
شکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان را
چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او
که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی
اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟
که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را
غبار خط لب بام است این خورشید تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را
مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط
که نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟
به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکین
به یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه یاقوت شد انگشت حیرانی
به دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خریداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان را
لب جان بخش او را نیست پروا از غبار خط
که ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
دل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
اگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان را
مگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را
رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را
جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم
که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را
به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر
درین عالم اقامت کم بود جانهای روشن را
میسر نیست آزادی ز خود بی همت مردان
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
دم جان بخش را تأثیر در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را
ندارد سیری از روی نکو، چشم نظربازان
تهی چشمی نگردد کم ز مهر و ماه، روزن را
ندارد عاقبت بین شکوه صائب از سیه بختی
که حق بیش است بر آیینه از گلزار، گلخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
بدل زان با تپیدن های دل کردم دویدن را
که بیم راه گم کردن نمی باشد تپیدن را
ز بی تابی چنان سررشته تدبیر گم کردم
که از سیماب می گیرم سراغ آرمیدن را
اگر دلجویی طفلان نمی شد سنگ راه من
به مجنون یاد می دادم ز خود بیرون دویدن را
ازان هرگز نیفتد آب گوهر از صفای خود
که دارد جمع یکجا با رمیدن آرمیدن را
به زنار رگ خامی کمر می بست تا محشر
ثمر گر چاشنی می کرد آفات رسیدن را
ز استغنا نبیند بر قفا آن چشم، حیرانم
که آهو از که دارد شیوه دنبال دیدن را؟
اگر می داشتم از بی قراری های دل فرصت
به چشم شوخ آهو یاد می دادم رمیدن را
شنیدن پرده پوش و حرف گفتن پرده در باشد
ازان عاقل به از گفتار می داند شنیدن را
گل نازک سرشتان زود در فریاد می آید
لبی چون برگ گل باید، لب ساغر مکیدن را
به نوک سوزنی این خار می آید ز پا بیرون
به تیغ تیز حاجت نیست از دنیا بریدن را
ازان دندان ز پیران گردش افلاک می گیرد
که از غفلت نیندازی به پیری لب گزیدن را
اگر چه کوه دارد لنگری، صد سال می باید
که از من یاد گیرد پای در دامن کشیدن را
نفس چون تیر بر سنگ آید از دل چون بود سنگین
دلی از موم باید نغمه نازک شنیدن را
ز من صائب درین بستانسرا برگ خزان دارد
به دست افشاندنی، از قید هستی پا کشیدن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را
که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را
به مژگان تر من قطره خون را تماشا کن
ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را
نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد
غزالان را ببین چون در میان دارند مجنون را
تو گر هموار باشی، آسمان هموار می گردد
که از سیلاب در خاطر غباری نیست هامون را
خرام بیخودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به غیر از دختر رز کیست در میخانه همت
که بخشد گوشه ای، از خاک بردارد فلاطون را
درین صحرای وحشت آشنارویی نمی بینم
مگر زنجیر بر زانو گذارد پای مجنون را
به مضمون گر چه از خط می رسند اهل نظر صائب
خط او پرده فهمیدگی گردید مضمون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را
به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را
ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی
که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را
رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی
شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را
نکرد از دیده پنهان باده گلرنگ را مینا
نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را
مزن زنهار در کوی مغان لاف زبردستی
که زور می حصاری می کند در خم فلاطون را
نگردد ترک جست و جو حجاب روزی قانع
گره در بال گردد دانه این مرغ همایون را
ز زندان نیست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
به بوی گنج در خاک است استقرار، قارون را
به خاکش نور بارد تا به دامان جزا صائب
کسی کآرد به خاک کشتگان آن جامه گلگون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
ز بس اندیشه لیلی به هم پیچید مجنون را
به فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون را
به این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محمل
تپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون را
جدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد
فرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون را
من آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردم
لحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون را
در آن وادی کنم از سادگی فکر سر و سامان
که می باید به پای مرغ، سر خارید مجنون را
ازان چشم جنون فرما، همان در پرده شرمم
اگر چه بارها سودای من مالید مجنون را
برآمد حسن لیلی بی حجاب آن روز از محمل
که ضعف و ناتوانی از نظر پوشید مجنون را
به تنگ آورد لیلی بر مجنون را، نمی دانم
که آن حسن بسامان چون به دل گنجید مجنون را؟
به بال و پر اگر کوه گران را مور بردارد
به میزان خرد هم می توان سنجید مجنون را
گریبان چاک خواهی بازگشت ای لیلی از هامون
ز استغنا اگر خواهی چنین پرسید مجنون را
سماع خانه پردازان دل، کیفیتی دارد
که شد دیوانه هر کس در بیابان دید مجنون را
هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟
که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون را
چنان از سوز سودا موی شد بر تارکش زرین
که نتوان فرق کردن صائب از خورشید مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو را
که عاشق مد احسان می شمارد چین ابرو را
به شرم آشنایی برنمی آید نگاه من
ز من بیگانه کن ای ناز تا ممکن بود او را
همان زهر شکایت از لبم در وصل می ریزد
شکر شیرین نمی سازد مذاق طفل بدخو را
ندارد داغ عشق گلعذاران حاصلی صائب
برون ریز از بغل زنهار این گلهای بی بو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
به هر تردامنی منمای آن آیینه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را
ترا صدبار اگر بینم، همان مشتاق دیدارم
تهی چشمی به گوهر کم نمی گردد ترازو را
نگارین می شود از خون دلها دست سیمینش
دهد پرداز اگر با دست، زلف عنبرین بو را
به این شوقی که من رو در گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را!
ز رشک شانه در تابم که با کوتاه دستی ها
به صد آغوش در بر می کشد آن عنبرین مو را
عزایم خوان اگر خود را بسوزد جای آن دارد
که از یک شیشه می تسخیر کردم صد پریرو را
شراب چشم لیلی بدخمار ظالمی دارد
ازان پیوسته مجنون در نظر می داشت آهو را
همان در پیش چشمش گرد خجلت بر جبین دارد
اگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را
ز صائب پرس احوال غزال وحشی معنی
که مجنون خوب می داند زبان چشم آهو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را
ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را
ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟
که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را
به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون
میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را
نگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو را
مرا بیگانگی از آشنایان است در طالع
وگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او را
گل امید من آن روز آب و رنگ می گیرد
که بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را
بیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان را
مسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟
هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را
درای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را
مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی را
بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را
به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه
به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را
توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را
ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی
به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را
به چندین سوزن الماس، حیران است مژگانش
که از پای که بیرون آورد خار تمنی را
خمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانم
به یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی را
ز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشق
همیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی را
بحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!
طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهد
عصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی را
گر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی را
در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را
چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را
خمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم
که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را
ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
مه نو می نماید گوشه ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را
گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من
بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را
لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامه پوشیده حالی را
نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟
(توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت داد
نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را)
(نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را)
اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب
به طوطی می چشاندم شیوه شیرین مقالی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را
که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او
نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه
رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد
که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن
که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را
بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی
که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را
ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین
به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری
اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را
ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
کند لیلی چنین گر جلوه مستانه در صحرا
شود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحرا
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرا
بیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلی
ز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحرا
تو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه می کن
که ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرا
نگردد غافل از احوال عاشق عشق در هجران
شود داغ غریبی شمع بر پروانه در صحرا
نمی گردید یاد شهر، مجنون مرا در دل
اگر می داشتم از سنگ طفلان خانه در صحرا
نمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شد
که دارد پنجه شیران مهیا شانه در صحرا
مخور ز اندیشه روزی دل خود چون شدی مجنون
که بهر وحشیان کم نیست آب و دانه در صحرا
مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی
نشست و خاست کن با دام و دد، یارانه در صحرا
چو مجنون در سرم تا بود شور عشق، می آمد
صفیر نی به گوشم نعره شیرانه در صحرا
به حرص شهریان صد خانه زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا
به چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه لیلی
بود هر گردبادی محمل جانانه در صحرا
مکن در کار میزان جنون سنگ کم ای مجنون
گریزی چند از اطفال، نامردانه در صحرا؟
کنون از سایه من می رمد آهو، خوشا روزی
که از ناف غزالان داشتم پیمانه در صحرا
ز یاد خیمه لیلی همان روزم سیه باشد
اگر با دیده آهو شوم همخانه در صحرا
ز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتم
که خضر آید به چشمم سبزه بیگانه در صحرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا
سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا
ندارد طاقت بند گران بال پریزادان
بر آن اندام نازک رحم کن، بند قبا بگشا
نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی
گریبانی برای امتحان پیش صبا بگشا
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
در ایام برومندی در بستانسرا بگشا
شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد
مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
به دستی چون حنا بیعت کند هر شب توانایی
کنون چون دست دست توست بند از پای ما بگشا
اگر چه درد جای خویش را وا می کند در دل
تو از آغوش رغبت در حریم سینه جا بگشا
سزای توست چون گل گریه تلخ پشیمانی
که گفت ای غنچه غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
ز رقص مرغ بسمل این نوا در گوش می آید
که ساحل چون شود نزدیک، بازوی شنابگشا
ندارد بی قراری حاصلی غیر از پشیمانی
میان خویش را چون موج در بحر بلا بگشا
مکن از ظلمت پر وحشت فقر و فنا دهشت
نظر چون خضر بر سرچشمه آب بقا بگشا
سحاب تیره هیهات است بی باران بود صائب
ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز خط سبز شد فیروزه ای لعل نگار ما
جواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار ما
اگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه روشن
یکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ما
خط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگش
شب قدری است بهر دیده شب زنده دار ما
نگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را!
که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار ما
درین فرصت که خط پیچید دست زلف ظالم را
مشو غافل ز احوال دل امیدوار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
رموز سرگذشت عاشقان گر دیدنی دارد
خدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان ما
اگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائب
سواد اعظم معنی است ملک بیکران ما
ندارد زآفتاب تربیت طالع بیان ما
به سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ما
ندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه چشمی
اگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان ما
اگر لیلی، اگر مجنون ز ما دارند تلقین را
به حسن و عشق حق تربیت دارد بیان ما
کلام ما خلایق را به راه راست می آرد
کجی از تیر بیرون می برد زور کمان ما
عزیز قدردانی نیست در مصر سخن سنجی
ندارد ورنه جنسی غیر یوسف کاروان ما
گل خود می شمارد خنده صبح قیامت را
چراغی کز دل بیدار دارد دودمان ما