عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
به که چندی دل ما خامشی انشا باشد
جرس قافلهٔ بینفسیها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزهخروشیهایت
کف افسوس خموشی لب گویا باشد
گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد
گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوختهام آب مپاش ای نم اشک
برق این خانه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده دلیست
مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلبافسرده شود همت اگرتنگ فضاست
تپش موج به اندازهٔ دربا باشد
یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل
زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید که در انجمن یاد وصال
دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست
کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعلهها زیرنشین علم دود خودند
چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل
من و چشمی که به حیرانی خود وا باشد
جرس قافلهٔ بینفسیها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزهخروشیهایت
کف افسوس خموشی لب گویا باشد
گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد
گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوختهام آب مپاش ای نم اشک
برق این خانه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده دلیست
مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلبافسرده شود همت اگرتنگ فضاست
تپش موج به اندازهٔ دربا باشد
یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل
زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید که در انجمن یاد وصال
دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست
کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعلهها زیرنشین علم دود خودند
چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل
من و چشمی که به حیرانی خود وا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
چراکس منکر بیطاقتیهای درا باشد
دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفسسوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص صید مطلب راحت از زحمت نمیداند
به چشم دامگرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضرابگفتوگو نمیگردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو میگنجیو بس،کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است گر حیرتنما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست شیشه همچون موج گوهر بیصدا باشد
به چندین شعله میبالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردیست دلرا اینقدرها رنگگردانی
گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل
چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشد
دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفسسوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص صید مطلب راحت از زحمت نمیداند
به چشم دامگرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضرابگفتوگو نمیگردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو میگنجیو بس،کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است گر حیرتنما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست شیشه همچون موج گوهر بیصدا باشد
به چندین شعله میبالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردیست دلرا اینقدرها رنگگردانی
گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل
چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
صبحی که گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد
نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد
نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکشانداز ترقیست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن
گر زیر قدم آبلهای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرفگل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که گمگشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقیست چمنساز طبایع
انگور به هر خُم که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بویگل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدحگردش آن چشم به رنگیست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادمکه اسیر خم کاکل شده باشد
پیداست چراغان هوس گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکشانداز ترقیست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن
گر زیر قدم آبلهای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرفگل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که گمگشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقیست چمنساز طبایع
انگور به هر خُم که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بویگل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدحگردش آن چشم به رنگیست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادمکه اسیر خم کاکل شده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب، دل و آه حسرت
دعا گو اثر میپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب، دل و آه حسرت
دعا گو اثر میپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد
کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم
فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کافو نونلبی وا کرد، حسنوعشق شورانگیخت
احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها
آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی، ای جنون تأمل چیست
دور، دور بیباکیست شیشه وقف ساغر شد
هرچه با جنونپیوست زکمین آفت رست
پاسبان خود گردید خانهای که بی در شد
خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود
رنگ پهلوییگرداند تا امید بستر شد
راحت آرزوییها داغ کرد محفل را
رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرتآلودست
خاک گشت سر در جیب قطرهای که گوهر شد
آه بر در دونان آخر التجا بردیم
تشنهکام میمردیم آبرو میسر شد
بیلدل این تغافلها جرم خست کس نیست
احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد
کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم
فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کافو نونلبی وا کرد، حسنوعشق شورانگیخت
احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها
آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی، ای جنون تأمل چیست
دور، دور بیباکیست شیشه وقف ساغر شد
هرچه با جنونپیوست زکمین آفت رست
پاسبان خود گردید خانهای که بی در شد
خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود
رنگ پهلوییگرداند تا امید بستر شد
راحت آرزوییها داغ کرد محفل را
رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرتآلودست
خاک گشت سر در جیب قطرهای که گوهر شد
آه بر در دونان آخر التجا بردیم
تشنهکام میمردیم آبرو میسر شد
بیلدل این تغافلها جرم خست کس نیست
احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا
صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند
یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد،کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمیآید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا
صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند
یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شد
دل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بیتعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد،کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد
زبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بیسعی پامردی نمیآید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت
اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم
نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش
برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم- مپرس
پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش
برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست
شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت میزند
آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد
انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی
لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
هیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت
اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شد
می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم
نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش
برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شد
برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد
از جنونپیمایی طاووس بیتابم- مپرس
پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد
محو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش
برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد
عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست
شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد
آب درآیینه آخر فال حیرت میزند
آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد
غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد
انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد
نالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی
لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد
تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش، موی چشم صنعت میکشد
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست
تهمت کمهمتیها تیر همت میکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد
تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش، موی چشم صنعت میکشد
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست
تهمت کمهمتیها تیر همت میکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم
چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است
بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم
تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم در جستوجویت رفت همدوش نفس
رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیریام هر مو زبان نالهای است
از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد
آنقدر واماندهام کز الفتم نتوان گذشت
اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینهات میگون دمید
دود هم از شعلهٔ حسن تو آتشرنگ شد
کسب آگاهی کدورتخانه تعمیر است و بس
هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچکس حسرتکش بیمهری خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم
بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم
چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است
بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم
تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم در جستوجویت رفت همدوش نفس
رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیریام هر مو زبان نالهای است
از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد
آنقدر واماندهام کز الفتم نتوان گذشت
اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینهات میگون دمید
دود هم از شعلهٔ حسن تو آتشرنگ شد
کسب آگاهی کدورتخانه تعمیر است و بس
هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچکس حسرتکش بیمهری خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم
بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
قیامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد
ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده میگردد
جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد
ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد
که گر دامن شکست آیینهدار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن
اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
حیا سرمایگیها نیست بیسامان مستوری
نگه در هر کجا بیپرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمیگنجد
چو من آیینه گشتم هرچه صورت بود پنهان شد
بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش
مرا در پردهٔ اندیشه خون کرد وگلستان شد
عدمپیمایی موج و حباب ما چه میپرسی
همانچینشکستاین شیشهها را طاق نسیان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی
دماغ وقت سودا خوش که آشفت و بیابان شد
چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل
سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشمگریان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان
تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل
غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد
به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده میگردد
جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد
ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد
که گر دامن شکست آیینهدار کج کلاهان شد
چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن
اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
حیا سرمایگیها نیست بیسامان مستوری
نگه در هر کجا بیپرده شد محتاج مژگان شد
تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمیگنجد
چو من آیینه گشتم هرچه صورت بود پنهان شد
بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش
مرا در پردهٔ اندیشه خون کرد وگلستان شد
عدمپیمایی موج و حباب ما چه میپرسی
همانچینشکستاین شیشهها را طاق نسیان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی
دماغ وقت سودا خوش که آشفت و بیابان شد
چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل
سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشمگریان شد
سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان
تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل
غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
چشم میپوشم کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل
سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
زآن حلاوتها که آداب محبت داشتهست
خواستم نام لبش گیرم لب از هم وانشد
گر وفا میکرد فرصتهای کسب اعتبار
از هوس من نیز چیزی میشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمیباید شمرد
سر بریدن منفعل گردید و یار ما نشد
دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن ای ناله پروازت قفسفرسا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن
زین تکلف عالمی بیدین شد و دنیا نشد
قانعان از خفت امداد یاران فارغند
موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل دیوانهٔ ما مجلسآرایی مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست
موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست
گوشهگیریهای ما عنقا شد و تنها نشد
چشم میپوشم کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل
سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
زآن حلاوتها که آداب محبت داشتهست
خواستم نام لبش گیرم لب از هم وانشد
گر وفا میکرد فرصتهای کسب اعتبار
از هوس من نیز چیزی میشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمیباید شمرد
سر بریدن منفعل گردید و یار ما نشد
دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن ای ناله پروازت قفسفرسا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن
زین تکلف عالمی بیدین شد و دنیا نشد
قانعان از خفت امداد یاران فارغند
موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل دیوانهٔ ما مجلسآرایی مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست
موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست
گوشهگیریهای ما عنقا شد و تنها نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد
آرزو برهم نزد بالیکه دل بسمل نشد
دام محرومی درین دشت احتیاط آگهیست
وای بر صیدیکه از صیاد خود غافل نشد
دل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار
گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیابانی که ما را سر به کوشش دادهاند
جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است
داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند
از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
اعتبار اندیشگان آفتپرست کاهشند
هیچکسبیخودگدازی شمع این محفل نشد
عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگیست
حیف پروازیکه آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن
بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد
نیگداز دل بهکار آمد نه ریزشهای اشک
بیتومشت خاک من برباد رفت وگل نشد
در لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید
مفت آن خونیکه خاکستر شد امّا دل نشد
غیرمن زین قلزم حیرت حبابیگل نکرد
عالمی صاحبدلاست امّاکسی بیدل نشد
آرزو برهم نزد بالیکه دل بسمل نشد
دام محرومی درین دشت احتیاط آگهیست
وای بر صیدیکه از صیاد خود غافل نشد
دل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار
گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیابانی که ما را سر به کوشش دادهاند
جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است
داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند
از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
اعتبار اندیشگان آفتپرست کاهشند
هیچکسبیخودگدازی شمع این محفل نشد
عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگیست
حیف پروازیکه آگاه از پر بسمل نشد
ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن
بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد
نیگداز دل بهکار آمد نه ریزشهای اشک
بیتومشت خاک من برباد رفت وگل نشد
در لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید
مفت آن خونیکه خاکستر شد امّا دل نشد
غیرمن زین قلزم حیرت حبابیگل نکرد
عالمی صاحبدلاست امّاکسی بیدل نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد
ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
از ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است
بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
در محیطیکاستقامت صید دام موج بود
گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشد
بیلبت از آب حیوان خضر خونها میخورد
تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست
کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد
بیجگر خوردن، بهار طرز نتوان تازهکرد
غوطه تا در خون نزد فطرت، سخن رنگین نشد
چشم زخمم تا به روی تیغ او واکردهاند
از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
بسکه ما را عافیت آیینهدار آفت است
آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
داغم از وارستگیهای دعای بیاثر
کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد
بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نیست
ز اختلاط سنگ، پرواز شرر سنگین نشد
هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد
ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
از ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است
بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
در محیطیکاستقامت صید دام موج بود
گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشد
بیلبت از آب حیوان خضر خونها میخورد
تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست
کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد
بیجگر خوردن، بهار طرز نتوان تازهکرد
غوطه تا در خون نزد فطرت، سخن رنگین نشد
چشم زخمم تا به روی تیغ او واکردهاند
از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
بسکه ما را عافیت آیینهدار آفت است
آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
داغم از وارستگیهای دعای بیاثر
کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد
بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نیست
ز اختلاط سنگ، پرواز شرر سنگین نشد
هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد