عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بیجرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دلها
خون میشود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بیجرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دلها
خون میشود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نماند با مژة من غبار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بیحرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گرهگشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته میگذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بیحرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گرهگشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته میگذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
به تابم روز از بیتابی اشک
نمیخوابم شب از بیخوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شبهای من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
نمیخوابم شب از بیخوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شبهای من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
وقت آن شد کز لب دل گل کند تبخالهام
در غبار غم بجوشد گردباد نالهام
در بهاران خط او چشم آن دارم که باز
نیش حسرت تازه سازد داغ چندین سالهام
گر به تاراج غم او رفتهام پردور نیست
میبرد سیلاب خون پرگاله در پرگالهام
با سیهبختی بزاد و در میان خون نشست
سخت لازم پیشة عشقست داغ لالهام
من خود افتادم به دام عشق او فیّاض باز
گو دمار از جان پر حسرت برآرد نالهام
در غبار غم بجوشد گردباد نالهام
در بهاران خط او چشم آن دارم که باز
نیش حسرت تازه سازد داغ چندین سالهام
گر به تاراج غم او رفتهام پردور نیست
میبرد سیلاب خون پرگاله در پرگالهام
با سیهبختی بزاد و در میان خون نشست
سخت لازم پیشة عشقست داغ لالهام
من خود افتادم به دام عشق او فیّاض باز
گو دمار از جان پر حسرت برآرد نالهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
خوش تلاش محرمیها میکند بیگانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گریه خونگرمست ز آن با دیده محرم ساختم
داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیّاض با من سالها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیّاض با من سالها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بَدَم با نالة بلبل دل افسردهای دارم
به طبعم میخورد گل، خاطر آزردهای دارم
نگاه گرم میخواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مردهای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمردهای دارم
نه آب از خضر میخواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشردهای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ ندامت خوردهای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت بردهای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه میداند
که من هم از دل صد پاره مشت خردهای دارم
چه حسرتها ازو خوردم ندامتها ازو بردم
همین باشد که از وی خوردهای یا بردهای دارم
نه از دل ناله میجوشد، نه لب خونابه مینوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسردهای دارم
به طبعم میخورد گل، خاطر آزردهای دارم
نگاه گرم میخواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مردهای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمردهای دارم
نه آب از خضر میخواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشردهای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ ندامت خوردهای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت بردهای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه میداند
که من هم از دل صد پاره مشت خردهای دارم
چه حسرتها ازو خوردم ندامتها ازو بردم
همین باشد که از وی خوردهای یا بردهای دارم
نه از دل ناله میجوشد، نه لب خونابه مینوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسردهای دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
به زلف او دل خود را به ابرام آشنا کردم
عجب رم کرده مرغی باز با دام آشنا کردم
دل بیطاقتی خون باد کز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم
ز هر مویم دو صد فوّارة الماس میجوشد
به تلخیهای هجران تو تا کام آشنا کردم
نزاکت غوطهها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم
به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم
به کامم ناگوارا بود خون بادة عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم
به راه عشق فیّاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
عجب رم کرده مرغی باز با دام آشنا کردم
دل بیطاقتی خون باد کز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم
ز هر مویم دو صد فوّارة الماس میجوشد
به تلخیهای هجران تو تا کام آشنا کردم
نزاکت غوطهها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم
به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم
به کامم ناگوارا بود خون بادة عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم
به راه عشق فیّاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
کمان غمزه پر کش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه میخواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و میخواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعدهگاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانیها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشتهام در ناتوانیها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه میخواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و میخواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعدهگاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانیها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشتهام در ناتوانیها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
غلط کردم دلت را با ترحّم آشنا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم
سرمهای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخهای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
سرمهای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخهای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من مست محبّتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ندید کشتِ امل قطرهای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمیدانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چارهام آن گوشة ابروست میدانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست میدانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزهاش بدخوست میدانم
نمیدانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست میدانم
نمیافتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، میدانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمیگیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمیدانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چارهام آن گوشة ابروست میدانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست میدانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزهاش بدخوست میدانم
نمیدانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست میدانم
نمیافتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، میدانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمیگیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست میدانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چه افتم که خود آفتفزای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر ز بیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیّاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر ز بیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیّاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم