عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن
قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن
برون افتادهای از پردهٔ ناموس یکتایی
نمیباید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن
محبت هر خسی را مورد الفت نمیخواهد
به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن
نفس تا میتپد لبیک و ناقوسیست در سازش
دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن
چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل
سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن
به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن
ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن
چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو
نمیخواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن
به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود
دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن
خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد
چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن
معارف باکه میگویی حقایق ازکه میپرسی
کهگفتنهاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن
زبان شرم اگر باشد بهکام خامشی بیدل
جواب مدعایت میدهد از ما نه پرسیدن
قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن
برون افتادهای از پردهٔ ناموس یکتایی
نمیباید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن
محبت هر خسی را مورد الفت نمیخواهد
به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن
نفس تا میتپد لبیک و ناقوسیست در سازش
دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن
چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل
سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن
به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن
ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن
چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو
نمیخواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن
به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود
دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن
خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد
چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن
معارف باکه میگویی حقایق ازکه میپرسی
کهگفتنهاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن
زبان شرم اگر باشد بهکام خامشی بیدل
جواب مدعایت میدهد از ما نه پرسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
آسان مکن تصور بار مغان کشیدن
سر میدهد به سنگت رطل گران کشیدن
نشر و نمای هستی چون شمع خودگدازیست
میباید از بهارت رنج خزان کشیدن
بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت
تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن
ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو
تا منتی نباید زین ناکسان کشیدن
از بیضه سر کشیدم اما کجاست پرواز
تا بال و پر توانیم از آشیان کشیدن
کام امل پرستان شایستهٔ پری نیست
زین چاه تیره تا کی یک ربسمان کشیدن
بدگوهری محال است کم گردد از ریاضت
روی تنک دهد آب تیغ از فسان کشیدن
گیرم کشد مصور صد بیستون به سویی
چون من اگر تواند یک ناتوان کشیدن
بار خمیدگیها یکسر به دوش پیریست
بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن
ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست
ما را به ما رسانید آخر عنان کشیدن
گر تحفهٔ نیازی منظور ناز باشد
در پیش ساده رویان خط میتوان کشیدن
بیدل میان خوبان مجبور ناتوانی است
تا کی به تار مویی کوه گران کشیدن
سر میدهد به سنگت رطل گران کشیدن
نشر و نمای هستی چون شمع خودگدازیست
میباید از بهارت رنج خزان کشیدن
بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت
تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن
ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو
تا منتی نباید زین ناکسان کشیدن
از بیضه سر کشیدم اما کجاست پرواز
تا بال و پر توانیم از آشیان کشیدن
کام امل پرستان شایستهٔ پری نیست
زین چاه تیره تا کی یک ربسمان کشیدن
بدگوهری محال است کم گردد از ریاضت
روی تنک دهد آب تیغ از فسان کشیدن
گیرم کشد مصور صد بیستون به سویی
چون من اگر تواند یک ناتوان کشیدن
بار خمیدگیها یکسر به دوش پیریست
بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن
ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست
ما را به ما رسانید آخر عنان کشیدن
گر تحفهٔ نیازی منظور ناز باشد
در پیش ساده رویان خط میتوان کشیدن
بیدل میان خوبان مجبور ناتوانی است
تا کی به تار مویی کوه گران کشیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن
کم نیستی زگل قدحی را به رنگ زن
چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار
مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن
رنج دگر مکش به کمانخانهٔ سپهر
جای نفس همین پر و بال خدنگ زن
تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند
گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن
امن است هرکجا سر تسلیم رهبر است
زین وضع فالگیر و به کام نهنگ زن
تاکی نفس به خونکشی از انتقام خصم
تیغیکه میزنی به فسانش به رنگ زن
هرغنچه زین بهارطلسم شکفتنی است
ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن
خلد و جحیم چند کند غافل از خودت
آتش به کارگاه خیالات بنگ زن
همت زمین مشرب تغییر خجلت است
در دامنی که چین نزند دست چنگ زن
خمخانهها به گردش چشمت نمیرسد
امشب محرفی به دماغ فرنگ زن
بیدل شکست شیشهٔ دل نیز عالمیست
ساز جنونکن و قدحی در ترنگ زن
کم نیستی زگل قدحی را به رنگ زن
چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار
مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن
رنج دگر مکش به کمانخانهٔ سپهر
جای نفس همین پر و بال خدنگ زن
تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند
گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن
امن است هرکجا سر تسلیم رهبر است
زین وضع فالگیر و به کام نهنگ زن
تاکی نفس به خونکشی از انتقام خصم
تیغیکه میزنی به فسانش به رنگ زن
هرغنچه زین بهارطلسم شکفتنی است
ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن
خلد و جحیم چند کند غافل از خودت
آتش به کارگاه خیالات بنگ زن
همت زمین مشرب تغییر خجلت است
در دامنی که چین نزند دست چنگ زن
خمخانهها به گردش چشمت نمیرسد
امشب محرفی به دماغ فرنگ زن
بیدل شکست شیشهٔ دل نیز عالمیست
ساز جنونکن و قدحی در ترنگ زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن
این صفحه رقمگیر وفا نیست قلم زن
تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد
هنگامهٔ آیینه و تمثال بهم زن
ممنون ستمکیشی انجام وفایم
بر شیشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن
تا واکشی از پردهٔ تحقیق نوایی
سازی که نداریم به مضراب عدم زن
آوارگی سعی هوس را چه علاج است
ای بیخبر از دل به در دیر و حرم زن
صد عیش ابد در قفس آگهی توست
واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن
با جهد برون آ زکمینگاه ندامت
تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن
این بزم جنون عرصهٔ رعنایی نازست
چندان که غبارت ننشسته است علم زن
بی کنج قناعت نتوان داد غنا داد
در دامن خود پا به سر عیش و الم زن
بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما
هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن
با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی
تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن
بیدل اگرت دعوی آدابپرستی است
جایی که نیابی اثر آینه، دم زن
این صفحه رقمگیر وفا نیست قلم زن
تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد
هنگامهٔ آیینه و تمثال بهم زن
ممنون ستمکیشی انجام وفایم
بر شیشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن
تا واکشی از پردهٔ تحقیق نوایی
سازی که نداریم به مضراب عدم زن
آوارگی سعی هوس را چه علاج است
ای بیخبر از دل به در دیر و حرم زن
صد عیش ابد در قفس آگهی توست
واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن
با جهد برون آ زکمینگاه ندامت
تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن
این بزم جنون عرصهٔ رعنایی نازست
چندان که غبارت ننشسته است علم زن
بی کنج قناعت نتوان داد غنا داد
در دامن خود پا به سر عیش و الم زن
بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما
هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن
با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی
تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن
بیدل اگرت دعوی آدابپرستی است
جایی که نیابی اثر آینه، دم زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن
ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن
ز خود نگذشتهای از محمل لیلی چه میپرسی
غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن
تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد
گره درکار بینایی میفکن دیدهای واکن
محیط بینیازی در کنار عجز میجوشد
تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن
درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد
به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن
درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن
جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن
به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن
سری دزدیدهای در جیب حل این معماکن
بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل
تپیدنگر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن
اثر پردازی تمثال تشویشی نمیخواهد
به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن
ز ساز پرفشانیها عرق میخواهد افسردن
غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن
کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد
ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن
در اینجاگرم نتوان یافت جای هیچکس بیدل
سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن
ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن
ز خود نگذشتهای از محمل لیلی چه میپرسی
غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن
تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد
گره درکار بینایی میفکن دیدهای واکن
محیط بینیازی در کنار عجز میجوشد
تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن
درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد
به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن
درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن
جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن
به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن
سری دزدیدهای در جیب حل این معماکن
بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل
تپیدنگر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن
اثر پردازی تمثال تشویشی نمیخواهد
به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن
ز ساز پرفشانیها عرق میخواهد افسردن
غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن
کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد
ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن
در اینجاگرم نتوان یافت جای هیچکس بیدل
سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
به سعی بینشانی آنسوی امکان رهی واکن
پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن
ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد
سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن
به یک مژگان زدن از خود چو حیرت میتوان رفتن
اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن
ز رفع گرد هستی میتوان صد صبح بالیدن
نسیم امتحان شوگوشهای زبن پرده بالاکن
گداز قطره بحری را ز خود لبریز میبیند
جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن
درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری
ز حاصلگر به استغنا زدی آفت تقاضاکن
عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن
اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن
گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت کو
همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن
خیال ما شراب بیخمار نیستی دارد
اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن
غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند
فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن
اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد
بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن
کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بیدل
به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن
پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن
ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد
سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن
به یک مژگان زدن از خود چو حیرت میتوان رفتن
اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن
ز رفع گرد هستی میتوان صد صبح بالیدن
نسیم امتحان شوگوشهای زبن پرده بالاکن
گداز قطره بحری را ز خود لبریز میبیند
جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن
درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری
ز حاصلگر به استغنا زدی آفت تقاضاکن
عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن
اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن
گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت کو
همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن
خیال ما شراب بیخمار نیستی دارد
اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن
غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند
فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن
اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد
بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن
کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بیدل
به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
هوس ها میدمد زین باغ جوش گل تماشا کن
امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن
تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت
دو روزی گر هوس دیوانهای غلغل تماشا کن
گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل
به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن
سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن
ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن
به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصیست خوبی را
اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن
ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی
در آب و رنگ اینگلزار بوی گل تماشا کن
تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد
دهان شیشهای واکردهای قلقل تماشا کن
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری
کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
چه حسرتها که دارد نردبان قامت پیری
عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن
به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل
دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن
تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت
دو روزی گر هوس دیوانهای غلغل تماشا کن
گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل
به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن
سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن
ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن
به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصیست خوبی را
اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن
ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی
در آب و رنگ اینگلزار بوی گل تماشا کن
تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد
دهان شیشهای واکردهای قلقل تماشا کن
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری
کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
چه حسرتها که دارد نردبان قامت پیری
عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن
به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل
دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن
در خانهای که گنج نیابی خراب کن
نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد
باب ترحمیم زمانی عتاب کن
هستی فریب دولت بیدار خوردنست
خوابی تو هم به بالش ناز حباب کن
خلقی به زحمت سر بیمغز مبتلاست
با این کدو تو نیز شنای شراب کن
پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگیست
این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن
گرد نفس شکست و تو داری غم جسد
اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن
یک حلقه قامتیم چه هستی کجا عدم
اینصفر را بههر چه پسندی حسابکن
بر گردن تصرف ادراک بستهاند
بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن
رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست
ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن
جام مروت همه بر سنگ خورده است
زین دور خشک چشم توقع پر آب کن
گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر
زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن
بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد
فرصت کم است ترک درنگ و شتاب کن
در خانهای که گنج نیابی خراب کن
نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد
باب ترحمیم زمانی عتاب کن
هستی فریب دولت بیدار خوردنست
خوابی تو هم به بالش ناز حباب کن
خلقی به زحمت سر بیمغز مبتلاست
با این کدو تو نیز شنای شراب کن
پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگیست
این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن
گرد نفس شکست و تو داری غم جسد
اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن
یک حلقه قامتیم چه هستی کجا عدم
اینصفر را بههر چه پسندی حسابکن
بر گردن تصرف ادراک بستهاند
بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن
رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست
ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن
جام مروت همه بر سنگ خورده است
زین دور خشک چشم توقع پر آب کن
گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر
زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن
بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد
فرصت کم است ترک درنگ و شتاب کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن
نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن
از پهلوی دل شعله خرامند نفسها
ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن
دلها همه خلوتکدهٔ جلوهٔ نازند
از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن
توفانکدهٔ جوش محیط است سرابت
از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب کن
ای الفت آبادی موهوم حجابت
آن گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن
عمریست به یادش همه تن یک دل چاکیم
چون صبح ز آیینهٔ ما شانه طلب کن
افسون روانی بلد جرأت ما نیست
اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن
سر جوش تماشاکدهٔ محفل رنگیم
ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب کن
عالم همه در پرتو یک شمع نهانست
این سرمه ز خاکستر پروانه طلب کن
مردی ز سر و برک غرور است بریدن
گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن
بیکسب قناعت نتوان یافت دل جمع
از بستن منقار طلب، دانه طلب کن
تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن
تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب کن
تهمت قفس الفت وهمیست دل ما
این شیشه هم از طاق پریخانه طلبکن
بیدل رقم صفحهٔ ما بیخبریهاست
رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلبکن
نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن
از پهلوی دل شعله خرامند نفسها
ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن
دلها همه خلوتکدهٔ جلوهٔ نازند
از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن
توفانکدهٔ جوش محیط است سرابت
از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب کن
ای الفت آبادی موهوم حجابت
آن گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن
عمریست به یادش همه تن یک دل چاکیم
چون صبح ز آیینهٔ ما شانه طلب کن
افسون روانی بلد جرأت ما نیست
اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن
سر جوش تماشاکدهٔ محفل رنگیم
ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب کن
عالم همه در پرتو یک شمع نهانست
این سرمه ز خاکستر پروانه طلب کن
مردی ز سر و برک غرور است بریدن
گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن
بیکسب قناعت نتوان یافت دل جمع
از بستن منقار طلب، دانه طلب کن
تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن
تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب کن
تهمت قفس الفت وهمیست دل ما
این شیشه هم از طاق پریخانه طلبکن
بیدل رقم صفحهٔ ما بیخبریهاست
رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلبکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
غم تلاش مخور عجز را مقدمکن
به خواب آبله پا میزنی جنون کم کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهمکن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی، تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین گذار و آدمکن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کفگشوده بهم آر و ساغر جمکن
درین بساط اگر حسرت علمداریست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچمکن
نشاید اینقدرت گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت میکنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوهکه خاکش نمیخورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن
به خواب آبله پا میزنی جنون کم کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهمکن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی، تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین گذار و آدمکن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کفگشوده بهم آر و ساغر جمکن
درین بساط اگر حسرت علمداریست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچمکن
نشاید اینقدرت گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت میکنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوهکه خاکش نمیخورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن
آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن
خار جوهر زحمتگلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ کوثر مکن
آبورنگ حسن معنینشکند بیجوهری
آسمان گو نسخهام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژدهایست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا میکشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا بهکی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسیست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیتست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتیکه صرف حسرت جاهشکنند
آدمی، آدم! وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن
خار جوهر زحمتگلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ کوثر مکن
آبورنگ حسن معنینشکند بیجوهری
آسمان گو نسخهام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژدهایست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا میکشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا بهکی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسیست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیتست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتیکه صرف حسرت جاهشکنند
آدمی، آدم! وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بیفکر مردن بگذرد
شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی درکمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانهها سر بر مکن
لب گشودن کشتی عمرت به توفان میدهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گردخوان بیانتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند
یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست
ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینهات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری کر مکن
تا سلامت جان بری بیدل ازین گرداب یأس
تشنه چون گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بیفکر مردن بگذرد
شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی درکمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانهها سر بر مکن
لب گشودن کشتی عمرت به توفان میدهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گردخوان بیانتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند
یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست
ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینهات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری کر مکن
تا سلامت جان بری بیدل ازین گرداب یأس
تشنه چون گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
ترشح مایهای ناز دلی را محو احسانکن
تبسم میکند آیینه برگیر و نمکدان کن
طربگاه جهان رنگ استعداد میخواهد
در اینجا هر قدر آغوشگردی گل به دامان کن
شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد
جهانیگبر از یککشتن آتش مسلمانکن
بهار جلوهای گر اندکی از خود برون آیی
چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان کن
به گوشم از شبستان عدم آواز میآید
که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن
نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد
تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان کن
اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت
به راحت واکش و آرایش چتر سلیمان کن
به دریا قطره ی گمگشته از هر موج میجوشد
فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان کن
به جرم بیگناهی سوختن هم حیرتی دارد
به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن
نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش میبندد
گهر انگارهای داری به ضبط موج سوهان کن
ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل
بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن
تبسم میکند آیینه برگیر و نمکدان کن
طربگاه جهان رنگ استعداد میخواهد
در اینجا هر قدر آغوشگردی گل به دامان کن
شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد
جهانیگبر از یککشتن آتش مسلمانکن
بهار جلوهای گر اندکی از خود برون آیی
چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان کن
به گوشم از شبستان عدم آواز میآید
که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن
نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد
تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان کن
اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت
به راحت واکش و آرایش چتر سلیمان کن
به دریا قطره ی گمگشته از هر موج میجوشد
فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان کن
به جرم بیگناهی سوختن هم حیرتی دارد
به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن
نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش میبندد
گهر انگارهای داری به ضبط موج سوهان کن
ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل
بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامانکن
چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان کن
اثر پروردهٔ یاد نگاه اوست اجزایم
ز خاکم سرمهکش در دیده و عریان غزالان کن
به تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی
دوییتا محو گردد خانهٔ آیینه ویرانکن
درین گلشن که بال افشانی رنگست بنیادش
توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن
غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد
به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشانکن
به شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت
دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان کن
صفای عافیت تشویش صیقل برنمی دارد
اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان کن
تحیر میزند موج از غبار عرصهٔ امکان
نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان کن
شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد
هوا را گر مسخر کردهای تخت سلیمان کن
ندارد قدردانی جز ندامت کوشش همت
به دست سوده چندی خدمت طبع پشیمان کن
بهار هستی، انداز پر طاووس میخواهد
به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران کن
چو صبح از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل
بهچین دامنی طرح شکست رنگ امکانکن
چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان کن
اثر پروردهٔ یاد نگاه اوست اجزایم
ز خاکم سرمهکش در دیده و عریان غزالان کن
به تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی
دوییتا محو گردد خانهٔ آیینه ویرانکن
درین گلشن که بال افشانی رنگست بنیادش
توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن
غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد
به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشانکن
به شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت
دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان کن
صفای عافیت تشویش صیقل برنمی دارد
اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان کن
تحیر میزند موج از غبار عرصهٔ امکان
نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان کن
شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد
هوا را گر مسخر کردهای تخت سلیمان کن
ندارد قدردانی جز ندامت کوشش همت
به دست سوده چندی خدمت طبع پشیمان کن
بهار هستی، انداز پر طاووس میخواهد
به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران کن
چو صبح از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل
بهچین دامنی طرح شکست رنگ امکانکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباریست
کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن
بیکسب هوس کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشیست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالیست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بینفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباریست
کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن
بیکسب هوس کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشیست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالیست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بینفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن
دل جمع است ملک بینیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهمگو در چشم مغروران سیاهی کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن
ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمیخواهد
همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای سلطنت آواز میآید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن
حق است آیینهدار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن
شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن
دل جمع است ملک بینیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهمگو در چشم مغروران سیاهی کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن
ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمیخواهد
همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای سلطنت آواز میآید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن
حق است آیینهدار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن
شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
آزادی آخر بد باخت با من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن