عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم
رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقدرکوشش نمیخواهد
چوگرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم
مباش ای آرمیدن ازکمین وحشتم غافل
کف خاکسترم بیبال و پر جمعست پروازم
نگاه چشم عبرت جوهر آیینهٔ یأسم
گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم
نفس تا بال بر هم میفشاند ناله میگردد
ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم
ز اسرار محبت صافی آیینهای دارم
که نتواند به جز حیرت نمودن چشم غمازم
قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری
ز بس گردیدهام گرد سر او نشئهٔ نازم
کمال من عروج پایهٔ دیگر نمیخواهد
همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
وبال عشرتم یارب نگردد قید خود داری
که من با لغزش پا همچو طفل اشک گلبازم
هوای نارسا را نیست جز شبنمگریبانی
ز خجلت آشیان ساز عرق گردیده پروازم
به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد
به رنگی ناله سر کردم که کس نشنید آوازم
نیام چون موج، جولان جرأت آزار کس بیدل
شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ میتازم
رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقدرکوشش نمیخواهد
چوگرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم
مباش ای آرمیدن ازکمین وحشتم غافل
کف خاکسترم بیبال و پر جمعست پروازم
نگاه چشم عبرت جوهر آیینهٔ یأسم
گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم
نفس تا بال بر هم میفشاند ناله میگردد
ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم
ز اسرار محبت صافی آیینهای دارم
که نتواند به جز حیرت نمودن چشم غمازم
قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری
ز بس گردیدهام گرد سر او نشئهٔ نازم
کمال من عروج پایهٔ دیگر نمیخواهد
همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
وبال عشرتم یارب نگردد قید خود داری
که من با لغزش پا همچو طفل اشک گلبازم
هوای نارسا را نیست جز شبنمگریبانی
ز خجلت آشیان ساز عرق گردیده پروازم
به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد
به رنگی ناله سر کردم که کس نشنید آوازم
نیام چون موج، جولان جرأت آزار کس بیدل
شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ میتازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم
در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
چون غنچه سر زانوی تسلیمکه دارم
صد جبهه به خون میتپد از وضع نیازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روی دو عالم مژه کردند فرازم
زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار
بگذار که چندی به خیال تو بنازم
زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست
چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده به همواری خاکم نرساند
دارد گره ابروی محراب نمازم
خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد
آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم
آزادی من عرض گرفتاری شوقیست
چون دیدهٔ حیرت زدگان عقدهٔ بازم
چون شعله که آخر به دل داغ نشیند
در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد
چون اشک به صد بوته دویدهست گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمریست ز خود میروم و آبله سازم
بیدل امل اندیشیام از عجزرساییست
واماندگی افکند به این راه درازم
در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
چون غنچه سر زانوی تسلیمکه دارم
صد جبهه به خون میتپد از وضع نیازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روی دو عالم مژه کردند فرازم
زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار
بگذار که چندی به خیال تو بنازم
زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست
چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده به همواری خاکم نرساند
دارد گره ابروی محراب نمازم
خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد
آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم
آزادی من عرض گرفتاری شوقیست
چون دیدهٔ حیرت زدگان عقدهٔ بازم
چون شعله که آخر به دل داغ نشیند
در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد
چون اشک به صد بوته دویدهست گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمریست ز خود میروم و آبله سازم
بیدل امل اندیشیام از عجزرساییست
واماندگی افکند به این راه درازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود میروم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرتگر نیام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیدهست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشتهای دادهست پیدایی
که تا مژگان بهم میآید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر میکند آیینه میسازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه میبازد
چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را بهگردون بردهام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها بهاین زحمت نمیارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمیباشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود میروم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرتگر نیام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیدهست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشتهای دادهست پیدایی
که تا مژگان بهم میآید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر میکند آیینه میسازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه میبازد
چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را بهگردون بردهام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها بهاین زحمت نمیارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمیباشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم
غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم
فسانها می زنمکاین تیغ را بیباک میسازم
در آن عالم که انداز عروجی میدهم سامان
سری میآورم درگردش و افلاک میسازم
نمیدانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک میسازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
بهگردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بیدردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک میسازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک میسازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک میسازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم میپوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک میسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک میسازم
غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم
فسانها می زنمکاین تیغ را بیباک میسازم
در آن عالم که انداز عروجی میدهم سامان
سری میآورم درگردش و افلاک میسازم
نمیدانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک میسازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
بهگردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بیدردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک میسازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک میسازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک میسازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم میپوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک میسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک میسازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
از ضعف بسکه در همه جا دیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
چون شمع زحمتی که به شبگیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم
تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمیآید
زبان شعلهام از دود نتوان کرد خاموشم
قیامت همتم مشکلکه باشد اطلسگردون
دو عالم میشود گرد عدم تا چشم میپوشم
خوشم کز شور این دربا ندارم گرد تشویشی
دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکلکه بالد از مزاج بی نیاز من
درین محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم
خیالگل نمیگنجد ز تنگی درکنار من
مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی
ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه میکوشم
به هر جا میروم از دام حیرت بر نمیآیم
به رنگ شبنم از چشمیکه دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم بهکه در عرض زبان سازی
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبههای در جلوه آمد عرض هستی شد
جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل
دربن وبرانهگردی کرده باشد رفتن هوشم
تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمیآید
زبان شعلهام از دود نتوان کرد خاموشم
قیامت همتم مشکلکه باشد اطلسگردون
دو عالم میشود گرد عدم تا چشم میپوشم
خوشم کز شور این دربا ندارم گرد تشویشی
دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکلکه بالد از مزاج بی نیاز من
درین محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم
خیالگل نمیگنجد ز تنگی درکنار من
مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی
ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه میکوشم
به هر جا میروم از دام حیرت بر نمیآیم
به رنگ شبنم از چشمیکه دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم بهکه در عرض زبان سازی
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبههای در جلوه آمد عرض هستی شد
جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل
دربن وبرانهگردی کرده باشد رفتن هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم
در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم
چون موجگهر پای من و دامن حیرت
سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش
بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد
آنسوی یقین مژده رساندهست سروشم
مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد
روزی دو نفس بال فشان است بهگوشم
چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد
گرم است دکان آینه داری بفروشم
زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس
طنبور تقاضای همین مالش گوشم
چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم
کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
دور است به مژگان بلند تو رسیدن
من سرمه نگشتم چهکنمگر نخروشم
بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید
تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم
در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم
چون موجگهر پای من و دامن حیرت
سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش
بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد
آنسوی یقین مژده رساندهست سروشم
مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد
روزی دو نفس بال فشان است بهگوشم
چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد
گرم است دکان آینه داری بفروشم
زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس
طنبور تقاضای همین مالش گوشم
چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم
کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
دور است به مژگان بلند تو رسیدن
من سرمه نگشتم چهکنمگر نخروشم
بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید
تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئهای دارد
خوشم کز درد بیکیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کردهای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه میپوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمهگون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفتهام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمیدارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد
درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به کنج عالم نسیان دل گمگشتهام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه میسازد فراموشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئهای دارد
خوشم کز درد بیکیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کردهای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه میپوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمهگون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفتهام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمیدارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد
درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به کنج عالم نسیان دل گمگشتهام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه میسازد فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
نه مضمون نقش میبندم نه لفظ از پرده میجوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
در عالم حق شهرت باطل چه فروشم
جنسم همه لیلیست به محمل چه فروشم
کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت
در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم
قانون ادب غلغل تقریر ندارد
دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم
نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان
در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم
بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت
ملا نیام اجزای رسایل چه فروشم
جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد
گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم
عمریست که بازارکرم گرد کسادست
اینجا بهجز آب رخ سایل چه فروشم
آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست
حیران خیالم به مقابل چه فروشم
سودایی اوهام تعلق نتوان زیست
ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم
بیمایگی رنگ اثر منفعلم کرد
خونم همه آب است به قاتل چه فروشم
در بحر به آبی گهرم را نخریدند
خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم
اظهار قماش همه کس نقص و کمالیست
آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
جنسم همه لیلیست به محمل چه فروشم
کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت
در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم
قانون ادب غلغل تقریر ندارد
دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم
نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان
در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم
بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت
ملا نیام اجزای رسایل چه فروشم
جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد
گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم
عمریست که بازارکرم گرد کسادست
اینجا بهجز آب رخ سایل چه فروشم
آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست
حیران خیالم به مقابل چه فروشم
سودایی اوهام تعلق نتوان زیست
ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم
بیمایگی رنگ اثر منفعلم کرد
خونم همه آب است به قاتل چه فروشم
در بحر به آبی گهرم را نخریدند
خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم
اظهار قماش همه کس نقص و کمالیست
آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم
کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم
صفای آینه میپرورم به رنگ طبیعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم
هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین
به هرنفسکهکشد صبح من قیامت خویشم
غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند
بهگل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم
فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد
به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم
چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت
به باد میروم و غرهٔ اقامت خویشم
مگر عرق برد از نامهام سیاهی عصیان
بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد
چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
به پیریام ز حوادث چه ممکن است خمیدن
نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم
ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد
جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم
میام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است
گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم
ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل
به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم
کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم
صفای آینه میپرورم به رنگ طبیعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم
هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین
به هرنفسکهکشد صبح من قیامت خویشم
غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند
بهگل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم
فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد
به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم
چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت
به باد میروم و غرهٔ اقامت خویشم
مگر عرق برد از نامهام سیاهی عصیان
بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد
چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
به پیریام ز حوادث چه ممکن است خمیدن
نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم
ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد
جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم
میام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است
گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم
ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل
به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم
ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهمکه پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم
به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی
چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چونگل کشید از دامن قاتل
که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن
همان چونگل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم
ز دریای قناعت سیر چشمیگوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساویکرد بر من بیتمیزیها
به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم ز یاد انتقام خصم میریزد
مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمیگنجد
من بیکار در رفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل
چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم
ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهمکه پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم
به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی
چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چونگل کشید از دامن قاتل
که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن
همان چونگل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم
ز دریای قناعت سیر چشمیگوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساویکرد بر من بیتمیزیها
به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم ز یاد انتقام خصم میریزد
مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمیگنجد
من بیکار در رفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل
چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم
اگر یک دانهٔ دل جمع کردم خرمن خویشم
چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمیخندد
به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم
به وحشت سخت محکم کردهام سر رشتهٔ الفت
به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم
دلیلی در سواد وحشت امکان نمیباشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم
فروغ خویش سیلاب بنای شمع میباشد
به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم
سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت
عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم
نمیدانم خیالم نقش پیمان که میبندد
که چون رنگ ضعیفان بست بشکن بشکن خویشم
تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمیخواهد
خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم
تمیزی گر نمیبود آنقدر عبرت نبود اینجا
تحیر نامه در دست از مژه وا کردن خویشم
پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری
به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم
کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری
چو آتش از شکست رنگ گل در دامن خویشم
به خاک افتادهام تا در زمین عاریت بیدل
مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
اگر یک دانهٔ دل جمع کردم خرمن خویشم
چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمیخندد
به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم
به وحشت سخت محکم کردهام سر رشتهٔ الفت
به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم
دلیلی در سواد وحشت امکان نمیباشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم
فروغ خویش سیلاب بنای شمع میباشد
به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم
سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت
عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم
نمیدانم خیالم نقش پیمان که میبندد
که چون رنگ ضعیفان بست بشکن بشکن خویشم
تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمیخواهد
خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم
تمیزی گر نمیبود آنقدر عبرت نبود اینجا
تحیر نامه در دست از مژه وا کردن خویشم
پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری
به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم
کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری
چو آتش از شکست رنگ گل در دامن خویشم
به خاک افتادهام تا در زمین عاریت بیدل
مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم
شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمیبندد
نمیدانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم
سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمییابم
درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم
شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم
بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم
چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که میپیچد
که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
درتن وادی ندارد عافیتگرد «اناالعشقی».
اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم
چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن
بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم
چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید
به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم
چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم
تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی
ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم
جهان را صید حیرت کرد جوش نالهام بیدل
همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمیبندد
نمیدانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم
سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمییابم
درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم
شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم
بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم
چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که میپیچد
که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
درتن وادی ندارد عافیتگرد «اناالعشقی».
اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم
چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن
بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم
چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید
به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم
چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم
تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی
ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم
جهان را صید حیرت کرد جوش نالهام بیدل
همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم
بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم
تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست
طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم
نام توبی تصنع درس کمال من بس
یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم
چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم
کمفرصتی درین بزم با کس نبست طرفم
خفتکش حبابم از فطرت هوایی
گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم
موی سفید تا کند خشت بنای فرصت
سیل است آنچه بر خویش تلکردهست برفم
بیدل به خامی طبع معیارم ازعرقگیر
آیینه می تراود از انفعال ظرفم
بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم
تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست
طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم
نام توبی تصنع درس کمال من بس
یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم
چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم
کمفرصتی درین بزم با کس نبست طرفم
خفتکش حبابم از فطرت هوایی
گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم
موی سفید تا کند خشت بنای فرصت
سیل است آنچه بر خویش تلکردهست برفم
بیدل به خامی طبع معیارم ازعرقگیر
آیینه می تراود از انفعال ظرفم