عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
خود را بمحیط خطر انداز و مترس
سر در ره آن نگار در باز و مترس
بر سوختگان دست ندارد دوزخ
با آتش عشق دوست در ساز و مترس
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرض
از جلوهٔ حسن دوست در روی نکو
تعلیم طریق عشقبازیست غرض
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوه‌های ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
تو یار مرا ندیده‌ای معذوری
زان روی گلی نچیده‌ای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریدهٔ معذوری
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
ملا بتو بحث و گفتگو ارزانی
صوفی بتو وجدهای و هو ارزانی
زاهد بتو انگبین و حور ارزانی
معشوق بما و ما باو ارزانی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
ای حسن تو مجموعهٔ هر زیبائی
وز هر دو جهان ز عشق تو شیدائی
نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد
سودای تو کرده عالمی سودائی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را
کمند طره شستت، ببرد تابم را
چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم
دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را
نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه خرابم را
نسیم صبح من، از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را
فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز
نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را
بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
به پیش مردم از این پس مریز آبم را
سواد طره تو، نامه سیاه من است
نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را
منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر
قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را
دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی
سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را
خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن
چو اعتبار خطای من و صوابم را؟
حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را
هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان
نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را
مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟
که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا
به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
زبانه می‌زند، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را
جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را
سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما
دولت ما نیست، الا در سر کوی شما
روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما
ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کرده‌ام
سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما
مرده خاکم که او می‌پرورد سروی چو تو
زنده بادم که او می‌آورد بوی شما
اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی
کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما
بر نمی‌دارم سر از زانو، ز رشک طره‌ات
تا چرا سر بر نمی‌دارد، ز زانوی شما
چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است
زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما
گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست
هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
می‌کند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمی‌بینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله می‌آید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمی‌دارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که می‌گوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورق‌های گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
جمال خود منما، جز به دیده پر آب
روا مدار، تیمم به خاک، در لب آب
تو شمع مجلس انسی، متاب روی از من
تو عین آب فراتی مده فریب سراب
کسی که سجده گهش، خاک آستانه توست
فرو نیاورد او، سر به مسجد و محراب
مکن به بوک و مگر عمر را تلف سلمان
بست که گشت بدین صرف، روزگار شباب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
به آستین ملالم مران، که من به ارادت
نهاده‌ام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟
زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت
بیان عشق، میسر نمی‌شود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت
حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش می‌برد به جلادت
جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است
که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است
دریچه نظر و رهگذار خاطر من
جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است
اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است
وگر مراد تو از من وفاست، موجودست
صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا
بس است باد صبا را، اگر همین سود ست
به چهره، خاک درت را نمی‌دهم زحمت
از آنکه چهره به خوناب دیده، پالودست
پناه بر دل من، به سایه زلفت
چه سایه‌ایست که بر آفتاب ممدود است؟
به بندگی، از ازل، با تو بسته‌ام عهدی
چگونه ترک کنم عادتی که معهود است؟
ز شوق بزم تو در دیده و دل سلمان
مدام، اشک صراحی و ناله عودست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هرکه از خود خبری دارد، ازو بی‌خبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست
کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست
منکر صورت نشد، عارف معنی شناس
راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست
از پی محنت شود، مست محبت، مدام
هر که شراب بلی، خورد ز جام الست
بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است
کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست
خادم نقاش فکر، نقش رخت سالها
خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست
یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت بر نخاست
دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست
از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد
لطف تو صد در گشاد، یک دراگر بست بست
کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد
درد دل خویش جست، هر که ز درد تو جست