عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
کسی کز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش
بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن که قرار ما بود قصه آشنائیش
کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش
این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد
خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش
هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما
آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش
آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من
چند به سینه پرورم درد غم جدائیش
هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک
کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش
از رمد است ایمن و از سبل است در امان
روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش
گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم
کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش
هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند
لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
آن که در دیده بینای من آمد جایش
هیچ از ریختن خون نبود پروایش
کرده منقار به خون جگر خویش خضاب
طوطی از حسرت لعل لب شکرخایش
زنده چون خضر از آن نیست سکندر که نداشت
ذوق بوسیدن لعل لب روح افزایش
گفته بودند به آواز دف و نغمه چنگ،
دیده بودند به زیبایی اگر همتایش
ناز بر مشتری و فخر به ناهید کنم
بر سرم باشد اگر سایه گردون سایش
آن که فرسود مرا در غم تنهایی و رفت،
باد یارب همه‌جا شادی غم‌فرسایش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
بر دوش فکند زلف را دوش
خورشید ز شام شد زره پوش
زلفش چو شبان تار عشاق
در ماتم بخت ما سیه پوش
هنگامه صبح رستخیز است
آن شام، که گیرمش در آغوش
ما یاد تو می کنیم دایم،
ما را تو چرا کنی فراموش؟
از بهر خدا چگونه باشد،
با ناله ما، لب تو خاموش؟
از لعل لبان شکر فروشی
از ابروی خویش سرکه مفروش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
که می‌گوید که من دلبر ندارم
که از زلف بتان دل برندارم
دل صدپاره‌ام را مرهمی کو
که تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
که غیر از لاله احمر ندارم
بکش تیغ و بکش بی جرم ما را
بگو پروایی از محشر ندارم
به بالینم بیا تا بر تو ریزم
وجودی را که در بستر ندارم
ز لخت دل کنم جان را مداوا
که دارویی از این خوش تر ندارم
ننوشم بی دو لعلت ساغر می
که خون دل در آن ساغر ندارم
کشد آن ترک بر افسر اگر تیغ،
من از خاک درش سر بر ندارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای که بی کام لبت یک نفس آرام ندارم
روزگاری است که کامی من ناکام ندارم
تا خیال دو لبت ساغر و صهبای من آمد،
باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم
با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم
من که در مجلس خاصم خبر از عام ندارم
شاید ار لاله برافروزی و چون سرو برقصی
کارزویی دگر از گلشن ایام ندارم
مستی و عربده و رقص بود شیوه عاشق
ننگ از این شیوه من عاشق بدنام ندارم
کفر اگر دیدن یار آمد و اسلام ندیدن
وای بر من، که همه کفرم و اسلام ندارم
بست تا دام سر زلف تو، پا مرغ دلم را
دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم
ای که طالع نشود صبح وصال تو ز بامم
روزگاری است که در هجر تو جز شام ندارم
افسرت چند دعا گوید و از من نپذیری
ای دریغا که ز تو بهره دشنام ندارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای چشمه خورشید تو، آسایش جانم
اندوه غمت، خوب تر از عیش جهانم
جسمی که از او روح جدا گشته چسان است
ای راحت جان، بی تو من خسته چنانم
در چشم بداندیش بود تیر تهمتن
تیر تو اگر بگذرد از پشت کمانم
از حسرت آن موی میانی که تو داری
دریاب، که باریک تر از موی میانم
از دیده ببارم همه دم خوشه مرجان
یاقوت لبت گر نشود قوت روانم
در عشق تو هم بانگ جرس آمده افسر
ای وای، اگر نشنوی آوای فغانم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
مرا امروز کاخ از بوستان به
ز رنگ لاله، روی دوستان به
طبیبا، چاره و درمان نخواهم
که درد او به جانم جاودان به
مرا زخم جگر مرهم نشاید،
که آن را تیر این ابرو کمان به
تنم از شوق تیرش، استخوان شد
که این پیکان مرا در استخوان به
به حکم آن که دلبر سر گران است
سبک ساقی مرا رطل گران به
دهم جان و نیازارم دلش را
که از هر سود، ما را این زیان به
پناه افسر از آن هفت اقلیم
همانا گوشه دارالامان به
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلم به یک نظر آمد اسیر چشم سیاهی
شنیده ای که اسیر آورد کسی به نگاهی؟
ببین که زلف سیه پرده بسته صبح رخش را
چها به روز من آورده است دزد سیاهی
ستاره سوخت مرا، ای عجب ز اشک دو دیده
شبی نشد که نریزم ستاره در غم ماهی
ز بعد گریه من سوخت، ز آه من دل سنگش
هزار اشک چو گوهر نثار شعله آهی
شکست کشتی ما موج عشق و هیچ ندیدم
به غیر مرگ، ز طوفان اشک چشم پناهی
به چشم جادوی دلدار، جان سپار چو افسر
اگر به دل بودت، حسرت خدنگ نگاهی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هوای حلقه دامی، مرا نشاند به بامی
دلم گرفت ز گلشن خوش است حلقه دامی
دهم به باد فنا صفحه صفحه دفتر هستی،
اگر نسیم نیارد ز کوی دوست پیامی
ز صبح و شام جهانم،‌ نمانده حاصل عیشی
مرا ز زلف و رخ او، خوش است صبحی و شامی
نه سر به پای حبیبی، نه دل به دست طبیبی
نه جا به مجلس خاصی، نه پا به شارع عامی
هزار پخته چو افسر، ز برق رشک بسوزد
که آتش رخ دلدار، در گرفت به خامی
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۱
‌دوشینه همی می‌گفت در مجلس ما چنگی
وافغانش همی می‌رفت هر لحظه به فرسنگی
واین صوت همی می‌خواند با خوب‌تر آهنگی
کای یار، چه بی‌مهری، کای دوست چه دل‌سنگی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
کس چون من، اسیر محنت و سوز مباد
در دام بتی چون تو، نوآموز مباد
شامی که تو را نبینم آن شب نبود
روزی که تو را نخواهم آن روز مباد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۳ - صفت شانه تراشی
از شانه تراش بیقرارم
وز چاره گذشته کار و بارم
در شاخ ز شوق شانه گشتن
دانه ی شانه بود سوزن
این بود شبیه اینکه طفلان
نازاده بر آورند دندان
عکس مژه اش ز روی بازی
از تخته نموده شانه سازی
تا سایه فکنده بی بهانه
انگار شانه گشته شانه
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۴ - صفت کبابی
دایم ز نظاره ی کبابی
دارد دل زارم این خرابی
یار از دل زار پر حسابست
اوراق کباب ازین کتابست
اشکم به شب سیاه هجران
چون اشک کباب دارد افغان
تا کی گردد دل ستم کش
از غم چو کباب تر در آتش
دارد خَلِش از جدایی او
چون سیخ کباب بر تنم مو
هر لاله که در بساط راغست
از رشک شدن سنگ داغست
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۲ - صفت تخمه فروش
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۲ - صفت شیشه گر
بر شیشه گران گذارم افتاد
آن جا دل خسته رفت بر باد
از سینه ام آن غریب بگریخت
هم جنس بدید و در وی آویخت
مانند کبوتری که پرّید
شد داخل کلّه بر نگردید
این شیشه شکست از جدایی
دارد ز گداز مومیائی
آن غیرت مهر و رشک مهتاب
از بس حُسنش فتاده سیراب
چون آبله شیشه ز آتش تیز
آید بیرون ز آب لبریز
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۴ - صفت باسمه چی
از بسمه چی ای دلم هواییست
چون باسمه رنگ من طلائیست
شد زرد و ضعیف از غم دوست
هم چون ورق طلا مرا پوست
شاید آید به کار جانان
این خسته که قالبی ست بیجان
دل تنگ و امید دل فراخست
چون قالب او هزار شاخ است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۷ - صفت پینه دوز
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۰ - صفت لوّاف
لوّاف که برده از سرم خواب
افکند از درد در رگم تاب
چون قرعه به راه آن جفا جو
غلطان رفتم ز بس به پهلو
بنمود رگم ز چشم غمگین
پر خار چو ریسمان مویین
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۸
نی نی، زهر که هست فروتر، فروترم
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام
زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم
دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگی دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم
از دوستی می، نبدی خاک بر سرم
تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سیاهی روی است در خورم
چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک
گوی زمین به جملگی آید به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احادیث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پای سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لایق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک
چون سایه پایمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟