عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
اهل نظران دیده به روی تو گشایند
حسن تو در آئینهٔ یکتا بنمایند
خورشید جمال تو نموده است به ما روی
آنها که طلبکار لقایند کجایند
در آینه حسن تو نمایند خدا را
صاحبنظرانی که منور به خدایند
رندان سراپردهٔ میخانه در این دور
شاید که به پابوس تو هر دم به سر آیند
بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی
دلها همه زان خستهٔ این درد و دوایند
ای عقل برو از در میخانه که رندان
مستند و به امثال تو این در نگشایند
هر بیت که سید ز سر ذوق بگوید
سریست که مستان همه آن بیت سرایند
حسن تو در آئینهٔ یکتا بنمایند
خورشید جمال تو نموده است به ما روی
آنها که طلبکار لقایند کجایند
در آینه حسن تو نمایند خدا را
صاحبنظرانی که منور به خدایند
رندان سراپردهٔ میخانه در این دور
شاید که به پابوس تو هر دم به سر آیند
بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی
دلها همه زان خستهٔ این درد و دوایند
ای عقل برو از در میخانه که رندان
مستند و به امثال تو این در نگشایند
هر بیت که سید ز سر ذوق بگوید
سریست که مستان همه آن بیت سرایند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
هر در که به روی ما گشایند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالهٔ شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماهرویان
آئینهٔ حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالهٔ شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماهرویان
آئینهٔ حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مده به باد هوا جان خویشتن بر باد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
در آ به خلوت میخانه فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه ب بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزی که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این درست که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندهٔ آزاد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
در آ به خلوت میخانه فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه ب بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزی که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این درست که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندهٔ آزاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
خوش ماه تمامی است که از غیب برآمد
خورشید نهان گشته به شکل دگر آمد
او عمر عزیزی است که آمد به سر ما
خوش عمر عزیزیست که ما را به سر آمد
ما بر در هر خانه که رفتیم گشودند
محبوبی از آن خانه خرامان به در آمد
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
یاری که از او یافت خبر بی خبر آمد
بالله که ندیدیم به جز نور جمالش
هر نقش خیالی که مرا در نظر آمد
با عقل همی بودم و خوش بود دو روزی
عشق آمد و از صحبت او خوبتر آمد
هر بنده که آمد به سراپردهٔ سید
شد شاه جهان و همه جا معتبر آمد
خورشید نهان گشته به شکل دگر آمد
او عمر عزیزی است که آمد به سر ما
خوش عمر عزیزیست که ما را به سر آمد
ما بر در هر خانه که رفتیم گشودند
محبوبی از آن خانه خرامان به در آمد
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
یاری که از او یافت خبر بی خبر آمد
بالله که ندیدیم به جز نور جمالش
هر نقش خیالی که مرا در نظر آمد
با عقل همی بودم و خوش بود دو روزی
عشق آمد و از صحبت او خوبتر آمد
هر بنده که آمد به سراپردهٔ سید
شد شاه جهان و همه جا معتبر آمد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
جام می گر به دست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
آتشی از عشق او در بزم ما افروختند
عود جانان ، عاشقان در مجمر دل سوختند
پیر رندانیم و سرمستیم در کوی مغان
نوجوانان جهان رندی ز ما آموختند
وصله ای از خرقهٔ پشمینهٔ ما یافتند
کهنه پوشان ولایت خرقه ها بردوختند
عاقلان بسیار عقل اندوختند از عاقلی
عاشقان از عشق او بسیار ذوق اندوختند
بر سر بازار او چون سید ما روز و شب
نقد و نسیه این و آن در قیمتش بفروختند
عود جانان ، عاشقان در مجمر دل سوختند
پیر رندانیم و سرمستیم در کوی مغان
نوجوانان جهان رندی ز ما آموختند
وصله ای از خرقهٔ پشمینهٔ ما یافتند
کهنه پوشان ولایت خرقه ها بردوختند
عاقلان بسیار عقل اندوختند از عاقلی
عاشقان از عشق او بسیار ذوق اندوختند
بر سر بازار او چون سید ما روز و شب
نقد و نسیه این و آن در قیمتش بفروختند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
آفتابی را به مه بنموده اند
خم می در ساغری پیموده اند
این عجب بنگر که پنهان گشته اند
آفتابی را به گل اندوده اند
مجلس مستانه ای بنهاده اند
بر همه رندان دری بگشوده اند
باده نوشان در خرابات فنا
فارغ از عالم خوش و آسوده اند
تا خیالش می نماید رو به خواب
بی خیالش یک دمی نغنوده اند
عاشق و معشوق ما با همدگر
هر کجا بودند با هم بوده اند
در ولایت حاکمی اولیا
نعمت الله را عطا فرموده اند
خم می در ساغری پیموده اند
این عجب بنگر که پنهان گشته اند
آفتابی را به گل اندوده اند
مجلس مستانه ای بنهاده اند
بر همه رندان دری بگشوده اند
باده نوشان در خرابات فنا
فارغ از عالم خوش و آسوده اند
تا خیالش می نماید رو به خواب
بی خیالش یک دمی نغنوده اند
عاشق و معشوق ما با همدگر
هر کجا بودند با هم بوده اند
در ولایت حاکمی اولیا
نعمت الله را عطا فرموده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
غرهٔ ماه مبارک بین که غرا کرده اند
طرهٔ زلف بتم از نو مطرا کرده اند
طاق ابرویش نگر شکل هلالی بسته اند
آفتابی در خیال ماه پیدا کرده اند
نور چشم مردم است از دیده مردم نهان
زان سبب انگشت نمای پیر و برنا کرده اند
نقش می بندد خیالش هر چه آید در نظر
این نظر بنگر که با این چشم بینا کرده اند
جام می در دور می بینم که می گردد مدام
جاودان بزمی چنین ما را مهیا کرده اند
صورت موجی که در دریای معنی دیده اند
عارفان تشبیه آن بر صورت ما کرده اند
از برای نعمت الله مجلسی آراستند
آنگهی آن را برای خود هویدا کرده اند
طرهٔ زلف بتم از نو مطرا کرده اند
طاق ابرویش نگر شکل هلالی بسته اند
آفتابی در خیال ماه پیدا کرده اند
نور چشم مردم است از دیده مردم نهان
زان سبب انگشت نمای پیر و برنا کرده اند
نقش می بندد خیالش هر چه آید در نظر
این نظر بنگر که با این چشم بینا کرده اند
جام می در دور می بینم که می گردد مدام
جاودان بزمی چنین ما را مهیا کرده اند
صورت موجی که در دریای معنی دیده اند
عارفان تشبیه آن بر صورت ما کرده اند
از برای نعمت الله مجلسی آراستند
آنگهی آن را برای خود هویدا کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
این خط نگر که بر رخ جانان کشیده اند
وین حرف بین که بر ورق جان کشیده اند
بر برگ گل غبار ز عنبر نوشته اند
یا مشک سود بر مه تابان کشیده اند
صورتگران حسن به گرد جمال یار
شکل لطیف و معنی انسان کشیده اند
یا زنگیان به غارت روم آمدند باز
یا خود رقم ز کفر بر ایمان کشیده اند
نی نی غلط که خضر مثالان سبزپوش
نقشی به فال بر لب حیوان کشیده اند
در عرصهٔ ملاحت میدان حُسن دوست
دلها چو گوی در خم چوگان کشیده اند
چون سید از هوای سر کوی آن نگار
حوران قدم ز روضهٔ رضوان کشیده اند
وین حرف بین که بر ورق جان کشیده اند
بر برگ گل غبار ز عنبر نوشته اند
یا مشک سود بر مه تابان کشیده اند
صورتگران حسن به گرد جمال یار
شکل لطیف و معنی انسان کشیده اند
یا زنگیان به غارت روم آمدند باز
یا خود رقم ز کفر بر ایمان کشیده اند
نی نی غلط که خضر مثالان سبزپوش
نقشی به فال بر لب حیوان کشیده اند
در عرصهٔ ملاحت میدان حُسن دوست
دلها چو گوی در خم چوگان کشیده اند
چون سید از هوای سر کوی آن نگار
حوران قدم ز روضهٔ رضوان کشیده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
بیا ای جان و ای جانان سید
بیا ای شاه و ای سلطان سید
بیا و جام می پر کن به ماده
که تا نوشیم با یاران سید
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریف جملهٔ رندان سید
سر ما بعد از این و خاک پایت
به خاک پای سرمستان سید
ز کفر زلف او بستیم زُنار
از آن محکم بود ایمان سید
کتاب ذوق اگر خوانی سراسر
بود آن آیتی در شأن سید
همه کس نعمت الله دوست دارد
بود آن نعمت الله آن سید
بیا ای شاه و ای سلطان سید
بیا و جام می پر کن به ماده
که تا نوشیم با یاران سید
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریف جملهٔ رندان سید
سر ما بعد از این و خاک پایت
به خاک پای سرمستان سید
ز کفر زلف او بستیم زُنار
از آن محکم بود ایمان سید
کتاب ذوق اگر خوانی سراسر
بود آن آیتی در شأن سید
همه کس نعمت الله دوست دارد
بود آن نعمت الله آن سید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
آینه بستان جمال او نگر
هر چه بینی از کمال او نگر
چشمهٔ آب حیات ما بنوش
لذت عین زلال او نگر
در نظر نقش خیال او بکار
دیده بگشا بر جمال او نگر
عقل می خواهد که یابد ذوق ما
این خیالات محال او نگر
باش با ساقی سرمستان حریف
حاصل عمر از وصال او نگر
میل ما با او و میل او به ما
میل داری میل و مال او نگر
گر ندانی سید هر دو سرا
اهل بیت او و آل او نگر
هر چه بینی از کمال او نگر
چشمهٔ آب حیات ما بنوش
لذت عین زلال او نگر
در نظر نقش خیال او بکار
دیده بگشا بر جمال او نگر
عقل می خواهد که یابد ذوق ما
این خیالات محال او نگر
باش با ساقی سرمستان حریف
حاصل عمر از وصال او نگر
میل ما با او و میل او به ما
میل داری میل و مال او نگر
گر ندانی سید هر دو سرا
اهل بیت او و آل او نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
بیا به دیدهٔ ما روی یار ما بنگر
بیا به نور خدا پرتوی خدا بنگر
بیا و دُردی دردش ز دست ما برکش
بیا به درد دل و آن گهی دوا بنگر
نظر ز غیر فروبند و چشم دل بگشا
به مردمی نظری کن خوشی بیا بنگر
بیا بیا که تو بیگانه نیستی از ما
به آشنائی ما رو در آشنا بنگر
توئی و وعدهٔ فردا و روی او دیدن
ببین به چشم من امروز حالیا بنگر
اگر تو آینهٔ دل زدوده ای به صفا
نگاه کن تو در آئینه و مرا بنگر
چو سید ار تو ندیدی جمال او به یقین
بیا به دیدهٔ ما در جمال ما بنگر
بیا به نور خدا پرتوی خدا بنگر
بیا و دُردی دردش ز دست ما برکش
بیا به درد دل و آن گهی دوا بنگر
نظر ز غیر فروبند و چشم دل بگشا
به مردمی نظری کن خوشی بیا بنگر
بیا بیا که تو بیگانه نیستی از ما
به آشنائی ما رو در آشنا بنگر
توئی و وعدهٔ فردا و روی او دیدن
ببین به چشم من امروز حالیا بنگر
اگر تو آینهٔ دل زدوده ای به صفا
نگاه کن تو در آئینه و مرا بنگر
چو سید ار تو ندیدی جمال او به یقین
بیا به دیدهٔ ما در جمال ما بنگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
نقش بندی می کند هر دم خیالش در نظر
هیچ نقاشی نمی بیند چنین نقشی دگر
ماخیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لحظه ای بر چشم ما بنشین و دریا می نگر
آنکه زاهد در قیامت طالب دیدار اوست
می توان دید این زمان در دیدهٔ صاحب نظر
غرقهٔ آبی و تشنه سو به سو گردی مدام
همدم جام مئی وز همدم خود بی خبر
در سرابستان جان جانانهٔ خود را طلب
او مقیم خانه ، تو سرگشته گردی در به در
گرچه از نور ولایت خرقه ای پوشیده ای
خرقه بازی کن به عشق او و ازخود در گذر
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
روح محضست او ولی در صورت اهل بشر
هیچ نقاشی نمی بیند چنین نقشی دگر
ماخیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لحظه ای بر چشم ما بنشین و دریا می نگر
آنکه زاهد در قیامت طالب دیدار اوست
می توان دید این زمان در دیدهٔ صاحب نظر
غرقهٔ آبی و تشنه سو به سو گردی مدام
همدم جام مئی وز همدم خود بی خبر
در سرابستان جان جانانهٔ خود را طلب
او مقیم خانه ، تو سرگشته گردی در به در
گرچه از نور ولایت خرقه ای پوشیده ای
خرقه بازی کن به عشق او و ازخود در گذر
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
روح محضست او ولی در صورت اهل بشر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
عاشق و رندیم و شاهد در نظر
دائما مستیم و از خود بی خبر
چشم ما بینا به نور روی اوست
روشن است در دیدهٔ اهل نظر
با خودی خود کجا یابی خدا
گر خدا خواهی تو از خود درگذر
جز یکی دیگر نباشد در شمار
آن یکی را در هزاران می شمر
گر نمی خواهی که بینی حسن او
آینه بردار و خود را می نگر
بسته ام زنار زلفش در میان
لاجرم در خدمتش بسته کمر
ز آفتاب سید هر دو سرا
می نماید نعمت الله چون قمر
دائما مستیم و از خود بی خبر
چشم ما بینا به نور روی اوست
روشن است در دیدهٔ اهل نظر
با خودی خود کجا یابی خدا
گر خدا خواهی تو از خود درگذر
جز یکی دیگر نباشد در شمار
آن یکی را در هزاران می شمر
گر نمی خواهی که بینی حسن او
آینه بردار و خود را می نگر
بسته ام زنار زلفش در میان
لاجرم در خدمتش بسته کمر
ز آفتاب سید هر دو سرا
می نماید نعمت الله چون قمر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
دل فدا کرده ایم و جان بر سر
خانمان باخته جهان بر سر
حاجیان گر به پا به مکه روند
خوش رواننند عاشقان بر سر
دامنش را اگر به دست آریم
سر به پایش نهیم و جان بر سر
بس که سودای زلف او پختیم
دیگ سودا رود روان بر سر
خاک پایش که تاج فرق من است
می نهم همچو سروران بر سر
خم می خوش خوشی به جوش آمد
رفت مستانه این زمان بر سر
بت پرست ار ببیند این بت من
سر ببازد روان بتان بر سر
خوش میانی گرفته ام به کنار
تا چه آید از این میان بر سر
نعمت الله جان به جانان داد
دل و دین نیز این و آن بر سر
خانمان باخته جهان بر سر
حاجیان گر به پا به مکه روند
خوش رواننند عاشقان بر سر
دامنش را اگر به دست آریم
سر به پایش نهیم و جان بر سر
بس که سودای زلف او پختیم
دیگ سودا رود روان بر سر
خاک پایش که تاج فرق من است
می نهم همچو سروران بر سر
خم می خوش خوشی به جوش آمد
رفت مستانه این زمان بر سر
بت پرست ار ببیند این بت من
سر ببازد روان بتان بر سر
خوش میانی گرفته ام به کنار
تا چه آید از این میان بر سر
نعمت الله جان به جانان داد
دل و دین نیز این و آن بر سر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
عاشقم من به قطب دین حیدر
یار یاران و قطب دین حیدر
دوست دارم به جان و دل شب و روز
دوستداران قطب دین حیدر
مست میخانهٔ قدم گشتند
باده نوشان قطب دین حیدر
حلقه در گوش و طوق در گردن
تاج داران قطب دین حیدر
آینه در نمد نهان دارند
حق شناسان قطب دین حیدر
برتر از صورتند و از معنی
پاکبازان قطب دین حیدر
همچو من سیدی سزد که بود
یار یاران قطب دین حیدر
یار یاران و قطب دین حیدر
دوست دارم به جان و دل شب و روز
دوستداران قطب دین حیدر
مست میخانهٔ قدم گشتند
باده نوشان قطب دین حیدر
حلقه در گوش و طوق در گردن
تاج داران قطب دین حیدر
آینه در نمد نهان دارند
حق شناسان قطب دین حیدر
برتر از صورتند و از معنی
پاکبازان قطب دین حیدر
همچو من سیدی سزد که بود
یار یاران قطب دین حیدر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
گرفته عشق او دستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی که زان رستم دگر بار
به عشق چشم مست می فروشش
به حمدلله که سرمستم دگر بار
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
مرا گر هست هستی هستی اوست
ز خود فانی به او هستم دگر بار
روان برخواستم از یار و اغیار
خوشی با یار بنشستم دگر بار
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی که زان رستم دگر بار
به عشق چشم مست می فروشش
به حمدلله که سرمستم دگر بار
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
مرا گر هست هستی هستی اوست
ز خود فانی به او هستم دگر بار
روان برخواستم از یار و اغیار
خوشی با یار بنشستم دگر بار
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یار یاران یار باش ای یار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا تو را نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
به سر ما که ازمیان بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
کار ما عاشقی و میخواری است
غیر از این نیست عاشقان را کار
رند مست از خمار نندیشد
زان که باشد مدام با اغیار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفتهٔ سیدم خوشی می خواند
نعمت الله ز یاد هم مگذار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا تو را نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
به سر ما که ازمیان بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
کار ما عاشقی و میخواری است
غیر از این نیست عاشقان را کار
رند مست از خمار نندیشد
زان که باشد مدام با اغیار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفتهٔ سیدم خوشی می خواند
نعمت الله ز یاد هم مگذار