عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۹ - لته فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۴ - میرشکار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید مولود مولی الکونین ابیالحسنین علی علیهالسلام
ساقی کنون که میکده را گشت فتح باب
بنمای پرسبوی وجود من از شراب
زان باده در ایاغ کن ای مه که قطرهها
کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب
تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز
تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب
برخیز و پایکوب و قدح بخش و بوسهده
با بانگ چنگ و تار و نی و بربط و رباب
از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می
ای همچو من همیشه دوزلفت به پیچ و تاب
بخت منست و فتنه که تا آیدم به یاد
بیدار بوده این یک و بوده است آن به خواب
تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است
کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب
تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند
کز نیک و بد به جور و جفا میرود صواب
جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم
بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا کی غم زمانه توان خورد میبده
تا خویش چون زمانه نمایم ز میخراب
بی میدمی مرا نبود تر دماغ جان
آری درخت خشک شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر به تعجیل می رود
ساقی ز جای خیز و توهم کن به می شتاب
امروز در شماره هر روز نیست هان
ده جام بی شمار و بده بوسه بیحساب
امروز روز و جد و نشاط است و خرمی
مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب
امروز از تولد شاهی برآمده
کام چهار مادر و امید هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مکه آشکار
از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب
وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت
صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب
گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلی در حرم نقاب
بیپرده گویمت ز پسپرده شد عیان
آن کنز مخفی ای که نهان بود در حجاب
شاهی قدم به ملک جهان زد که بیگزاف
از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب
گردید نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب
دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد
میخواست خویش را برساند بدان جناب
صندوق مهر او دل پرنور هر نبی
وصف جلال او خط مسطور هر کتاب
با حب او نوشته نگردد ز کس گناه
با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب
بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان
بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب
از بیم و اضطراب محب وی ایمن است
روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب
جز قرب او مجوی که این است خود نعیم
از بعد او بترس که این است خود عذاب
گر نیست اسم اعظم حق نامش از چهرو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس
آنان که جای گرددشان ایزدی قباب
میکال و جبرئیل به وقت سواریت
این یک عنانگرفتی و آن دیگری رکاب
در روز رزم نعرهات از پردلان همی
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست
با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب
سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال
گویم به جای من ز نصیری شنو جواب
شاها منم صغیر که عمریست کردهام
مهر تو کسب و شادم از این گونه اکتساب
چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم
اینست ای دعا بجناب تو مستجاب
کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش
چشم امید من نگشائی به هیچ باب
از گلستان و بحر همی خلق را بدهر
آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوی محبت شکفته باد
بحر امید منکر فضلت شود سراب
بنمای پرسبوی وجود من از شراب
زان باده در ایاغ کن ای مه که قطرهها
کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب
تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز
تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب
برخیز و پایکوب و قدح بخش و بوسهده
با بانگ چنگ و تار و نی و بربط و رباب
از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می
ای همچو من همیشه دوزلفت به پیچ و تاب
بخت منست و فتنه که تا آیدم به یاد
بیدار بوده این یک و بوده است آن به خواب
تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است
کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب
تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند
کز نیک و بد به جور و جفا میرود صواب
جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم
بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا کی غم زمانه توان خورد میبده
تا خویش چون زمانه نمایم ز میخراب
بی میدمی مرا نبود تر دماغ جان
آری درخت خشک شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر به تعجیل می رود
ساقی ز جای خیز و توهم کن به می شتاب
امروز در شماره هر روز نیست هان
ده جام بی شمار و بده بوسه بیحساب
امروز روز و جد و نشاط است و خرمی
مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب
امروز از تولد شاهی برآمده
کام چهار مادر و امید هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مکه آشکار
از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب
وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت
صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب
گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلی در حرم نقاب
بیپرده گویمت ز پسپرده شد عیان
آن کنز مخفی ای که نهان بود در حجاب
شاهی قدم به ملک جهان زد که بیگزاف
از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب
گردید نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب
دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد
میخواست خویش را برساند بدان جناب
صندوق مهر او دل پرنور هر نبی
وصف جلال او خط مسطور هر کتاب
با حب او نوشته نگردد ز کس گناه
با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب
بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان
بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب
از بیم و اضطراب محب وی ایمن است
روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب
جز قرب او مجوی که این است خود نعیم
از بعد او بترس که این است خود عذاب
گر نیست اسم اعظم حق نامش از چهرو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس
آنان که جای گرددشان ایزدی قباب
میکال و جبرئیل به وقت سواریت
این یک عنانگرفتی و آن دیگری رکاب
در روز رزم نعرهات از پردلان همی
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست
با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب
سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال
گویم به جای من ز نصیری شنو جواب
شاها منم صغیر که عمریست کردهام
مهر تو کسب و شادم از این گونه اکتساب
چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم
اینست ای دعا بجناب تو مستجاب
کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش
چشم امید من نگشائی به هیچ باب
از گلستان و بحر همی خلق را بدهر
آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوی محبت شکفته باد
بحر امید منکر فضلت شود سراب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علیابن ابیطالب علیهالسلام
هیچ دانی که جوانمرد و هنرور باشد؟
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمهاش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بیپدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بیمثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمهاش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بیپدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بیمثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - قصیده مولودیه ذیل در ماه رجب ۱۳۴۹ هجری
به عتبات مشرف شده بودند در اصفهان سروده شد و ارسال گردید
زمین به عرش برین دارد افتخار امروز
که شد در آن ملک العرش آشکار امروز
بگو به موسی ارنی بس است دیده گشای
پیمشاهده ی طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده ی یار و در حق ما
نکرد هیچ ز رحمت فروگذار امروز
علیپرستان ایمان خویش تازه کنید
ز بادهٔ کهن ناب خوشگوار امروز
خورید از کف هم باده بیحساب امشب
زنید بر لب هم بوسه بیشمار امروز
به بانگ چنگ و به آواز تار مگذارید
رها ز چنگ شود تار زلف یار امروز
خورید باده و مستی کنید بیپرده
که شد ز پرده پدیدار پردهدار امروز
بر غم زاهد خودبین خودنما گردید
بکام باده کشان دور روزگار امروز
به شیخ شهر بگو عذر میکشان بپذیر
که نیست در کف این قوم اختیار امروز
بهار آورد ار صدگل از عدم بوجود
گلی شکفته که آورده صدبهار امروز
سزد ز خاک شود مشک ناب ارزانتر
چنین که باد صبا گشته مشگبار امروز
برقص هفت آب و چارام افتد که هست
ولادت آب ذوالمجد هفت و چار امروز
علی (ع) عالی اعلا بکعبه یافت ظهور
حریم کعبه از آن یافت اعتبار امروز
پدید گشت یدالله فوق ایدیهم
محمد (ص) عربی یافت دستیار امروز
بجای دار جهودان به انتقام مسیح
لوای نصر من الله شد استوار امروز
برای کشتن فرعون خصلتان دنی
عصای موسی گردید ذوالفقار امروز
صبا ز ملک صفاهان تو با هزار درود
بسوی یار سفر کرده کن گذار امروز
ببوس خاک قدومش بجای ما آنگاه
بگو که جای تو خالی در این دیار امروز
بباطن ار چه تو داری بدل قرار ولی
بظاهریم ز هجر تو بیقرار امروز
بیمن همتت ای شاه صابر اخوان را
ملالتی نبود غیرانتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبریک گو بویژه صغیر
همان که جز بتو نبود امیدوار امروز
زمین به عرش برین دارد افتخار امروز
که شد در آن ملک العرش آشکار امروز
بگو به موسی ارنی بس است دیده گشای
پیمشاهده ی طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده ی یار و در حق ما
نکرد هیچ ز رحمت فروگذار امروز
علیپرستان ایمان خویش تازه کنید
ز بادهٔ کهن ناب خوشگوار امروز
خورید از کف هم باده بیحساب امشب
زنید بر لب هم بوسه بیشمار امروز
به بانگ چنگ و به آواز تار مگذارید
رها ز چنگ شود تار زلف یار امروز
خورید باده و مستی کنید بیپرده
که شد ز پرده پدیدار پردهدار امروز
بر غم زاهد خودبین خودنما گردید
بکام باده کشان دور روزگار امروز
به شیخ شهر بگو عذر میکشان بپذیر
که نیست در کف این قوم اختیار امروز
بهار آورد ار صدگل از عدم بوجود
گلی شکفته که آورده صدبهار امروز
سزد ز خاک شود مشک ناب ارزانتر
چنین که باد صبا گشته مشگبار امروز
برقص هفت آب و چارام افتد که هست
ولادت آب ذوالمجد هفت و چار امروز
علی (ع) عالی اعلا بکعبه یافت ظهور
حریم کعبه از آن یافت اعتبار امروز
پدید گشت یدالله فوق ایدیهم
محمد (ص) عربی یافت دستیار امروز
بجای دار جهودان به انتقام مسیح
لوای نصر من الله شد استوار امروز
برای کشتن فرعون خصلتان دنی
عصای موسی گردید ذوالفقار امروز
صبا ز ملک صفاهان تو با هزار درود
بسوی یار سفر کرده کن گذار امروز
ببوس خاک قدومش بجای ما آنگاه
بگو که جای تو خالی در این دیار امروز
بباطن ار چه تو داری بدل قرار ولی
بظاهریم ز هجر تو بیقرار امروز
بیمن همتت ای شاه صابر اخوان را
ملالتی نبود غیرانتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبریک گو بویژه صغیر
همان که جز بتو نبود امیدوار امروز
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید مولود - که قرین شد با جمعه و عید نوروز عجم در ماه شعبان ۱۳۴۲ هجری قمری
ساقیا خیز در این عید مبارک مقدم
جمع اسباب طربساز که شد جمع بهم
مولد مهدی و آدینه و نوروز عجم
تا در این روز مبادا ره دل جوید غم
باده بایست همی خورد و جز این نیست صلاح
بوی وصل آید از این عید همایون بمشام
آورد باد صبا از بر دلدار پیام
بهر میلاد خدیوی که به هستی است قوام
همه در وجد و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عیش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و دیوار امروز
در و دیوار شده مطلع انوار امروز
که ز مشکوه هدی گشته پدیدار امروز
خوش به ظلمتکده دهر فروزان مصباح
ساقی اکنون که شده دهر کهنسال جوان
از میکهنه مرا خیز و نما تازه روان
چند بایست شدن همسر غم روز و شبان
در چنین روز که نادیده چو آن زال جهان
ای پسر دخت رزم زود در آور به نکاح
خواجه دانست چنین روز عیان خواهد شد
زین سبب گفت نکو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشگ فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
نک جوان گشته جهان مشک فشان گشته ریاح
باغ خندان شده چون خلق خوش ختم رسل
بر سر شاخ بر افروخته هر سو رخ گل
چون گه رزم رخ یکه سوار دلدل
تا مگر غنچهٔ گل خندد و بیند بلبل
پیش آن آمده در ناله و عجز و الحاح
شاید اینسان که ز حق شد در رحمت مفتوح
بشکند تو به اگر باده گسار است نصوح
ساقی ای قوت دل طاقت تن راحت روح
تا گشائی ز کرم بر رخ ما باب فتوح
می بده ز انکه بهر باب بود میفتاح
مرحبا صبح شب نیمه شعبان که مسیح
میکند از دم جان بخش لطیفش تفریح
مطلع الفجر بر این صبح شد از حق تصریح
منزلت بین که طفیل است بدین صبح صبیح
هر صباحی که مسا گشت و مسائی که صباح
شد در این صبح چو خورشید پدیدار از غیب
عیبپوش همه آن مظهر پاک از همه عیب
وارث احمد و موسی و مسیحا و شعیب
حجه عصر امامی که بود او بیریب
اینزمان زورق دین را بحقیقت ملاح
مظهر قدرت حق سبط رسول دو سرا
نخل توحید گل باغ علی و زهرا
هادی وادی دین واسطه خلق و خدا
داور کون و مکان آنکه بفردای جزا
بود از دوزخ و فردوس بدستش مفتاح
اندر این عصر که بازار دغل یافت رواج
گشت روز همه خلق جهان چون شب داج
نتوان کرد تغافل ز سراج و هاج
یعنی این دور که دریای بلا شد مواج
باید آورد ز جان روی بدان فلک فلاح
خلق را هیچ بسر نیست جز اندیشه ظلم
همه شیرند ولی حیف که در بیشه ظلم
کارگر آمده بر ریشه جان تیشه ظلم
مگر او آید و از عدل کند ریشه ظلم
ورنه افساد زمانه نپذیرد اصلاح
خنک آندم که شود آن بشریعت ناصر
از پس ابر چو خورشید درخشان ظاهر
عالمی را کند از لوث مخالف طاهر
گردد احکام الهی بدرستی صادر
از جنابش ز حرام و ز حلال و ز مباح
خسروا ای بدل اهل جهان محرم راز
وی بدرگاه تو از شاه و گدا روی نیاز
ما همه بنده و تو پادشه بنده نواز
چشم امید صغیر است بدرگاه تو باز
که به ممدوح بود چشم امید مداح
جمع اسباب طربساز که شد جمع بهم
مولد مهدی و آدینه و نوروز عجم
تا در این روز مبادا ره دل جوید غم
باده بایست همی خورد و جز این نیست صلاح
بوی وصل آید از این عید همایون بمشام
آورد باد صبا از بر دلدار پیام
بهر میلاد خدیوی که به هستی است قوام
همه در وجد و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عیش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و دیوار امروز
در و دیوار شده مطلع انوار امروز
که ز مشکوه هدی گشته پدیدار امروز
خوش به ظلمتکده دهر فروزان مصباح
ساقی اکنون که شده دهر کهنسال جوان
از میکهنه مرا خیز و نما تازه روان
چند بایست شدن همسر غم روز و شبان
در چنین روز که نادیده چو آن زال جهان
ای پسر دخت رزم زود در آور به نکاح
خواجه دانست چنین روز عیان خواهد شد
زین سبب گفت نکو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشگ فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
نک جوان گشته جهان مشک فشان گشته ریاح
باغ خندان شده چون خلق خوش ختم رسل
بر سر شاخ بر افروخته هر سو رخ گل
چون گه رزم رخ یکه سوار دلدل
تا مگر غنچهٔ گل خندد و بیند بلبل
پیش آن آمده در ناله و عجز و الحاح
شاید اینسان که ز حق شد در رحمت مفتوح
بشکند تو به اگر باده گسار است نصوح
ساقی ای قوت دل طاقت تن راحت روح
تا گشائی ز کرم بر رخ ما باب فتوح
می بده ز انکه بهر باب بود میفتاح
مرحبا صبح شب نیمه شعبان که مسیح
میکند از دم جان بخش لطیفش تفریح
مطلع الفجر بر این صبح شد از حق تصریح
منزلت بین که طفیل است بدین صبح صبیح
هر صباحی که مسا گشت و مسائی که صباح
شد در این صبح چو خورشید پدیدار از غیب
عیبپوش همه آن مظهر پاک از همه عیب
وارث احمد و موسی و مسیحا و شعیب
حجه عصر امامی که بود او بیریب
اینزمان زورق دین را بحقیقت ملاح
مظهر قدرت حق سبط رسول دو سرا
نخل توحید گل باغ علی و زهرا
هادی وادی دین واسطه خلق و خدا
داور کون و مکان آنکه بفردای جزا
بود از دوزخ و فردوس بدستش مفتاح
اندر این عصر که بازار دغل یافت رواج
گشت روز همه خلق جهان چون شب داج
نتوان کرد تغافل ز سراج و هاج
یعنی این دور که دریای بلا شد مواج
باید آورد ز جان روی بدان فلک فلاح
خلق را هیچ بسر نیست جز اندیشه ظلم
همه شیرند ولی حیف که در بیشه ظلم
کارگر آمده بر ریشه جان تیشه ظلم
مگر او آید و از عدل کند ریشه ظلم
ورنه افساد زمانه نپذیرد اصلاح
خنک آندم که شود آن بشریعت ناصر
از پس ابر چو خورشید درخشان ظاهر
عالمی را کند از لوث مخالف طاهر
گردد احکام الهی بدرستی صادر
از جنابش ز حرام و ز حلال و ز مباح
خسروا ای بدل اهل جهان محرم راز
وی بدرگاه تو از شاه و گدا روی نیاز
ما همه بنده و تو پادشه بنده نواز
چشم امید صغیر است بدرگاه تو باز
که به ممدوح بود چشم امید مداح
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۸ - فیالنصیحه
ایکه سرگرم باندوختن سیم و زری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۹ - نصیحت
ای بشر ای تو گنج نهانی
ای بشر ای جهان معانی
در زمین کوکب آسمانی
در قفس طایر لامکانی
تا بکی قدر خود را ندانی
بیخود با خود آخود رها کن
خود مبین و بخود دیده واکن
دیده روشن بنور خدا کن
دل به اسرار خود آشنا کن
تا کی از خویشتن دورمانی
ای بشر از دو بینی بدرباش
وحدت حق ببین با نظر باش
یک دل و یک جهت با بشر باش
با بشر بد مکن با خبر باش
کانچه دادی همان میستانی
ای بشر کین و شر تا کی و چند
کین و شر با بشر تا کی و چند
فتنه در بحر و بر تا کی و چند
دشمن یکدگر تا کی و چند
بس کن آخر از این دل گرانی
ما گروه بشر هرچه هستیم
در مقام ار به اوج ار به پستیم
عضو هم چون سروپا و دستیم
در دورنگی چو از هم گسستیم
سخت از آن شد بما زندگانی
آن رهی کان طریق رشاد است
اتحاد اتحاد اتحاد است
چون ز خلقت محبت مراد است
هر سخن کان بضد و داد است
زان حذر بایدت تا توانی
ای بشر شو رهین محبت
جان و دل کن قرین محبت
بلکه باز آ بدین محبت
تا رهی با یقین محبت
چون صغیر از غم بدگمانی
ای بشر ای جهان معانی
در زمین کوکب آسمانی
در قفس طایر لامکانی
تا بکی قدر خود را ندانی
بیخود با خود آخود رها کن
خود مبین و بخود دیده واکن
دیده روشن بنور خدا کن
دل به اسرار خود آشنا کن
تا کی از خویشتن دورمانی
ای بشر از دو بینی بدرباش
وحدت حق ببین با نظر باش
یک دل و یک جهت با بشر باش
با بشر بد مکن با خبر باش
کانچه دادی همان میستانی
ای بشر کین و شر تا کی و چند
کین و شر با بشر تا کی و چند
فتنه در بحر و بر تا کی و چند
دشمن یکدگر تا کی و چند
بس کن آخر از این دل گرانی
ما گروه بشر هرچه هستیم
در مقام ار به اوج ار به پستیم
عضو هم چون سروپا و دستیم
در دورنگی چو از هم گسستیم
سخت از آن شد بما زندگانی
آن رهی کان طریق رشاد است
اتحاد اتحاد اتحاد است
چون ز خلقت محبت مراد است
هر سخن کان بضد و داد است
زان حذر بایدت تا توانی
ای بشر شو رهین محبت
جان و دل کن قرین محبت
بلکه باز آ بدین محبت
تا رهی با یقین محبت
چون صغیر از غم بدگمانی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۴ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
بغم سرای جهان خواجه خوش دلت شاد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
همیشه فکر تو در این خراب آباد است
ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر بر باد است
بغیر زردی رخسار و اشگ خونآلود
به رنگهای جهان مبتلا نباید بود
اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار
به بیوفائی خود دهر میکند اقرار
مباش در پی آمال دنیوی زنهار
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
ببین بدیده عبرت در این خراب آباد
به باد رفته سریرکی و کلاه قباد
ندید کام در این حجله هرکه شد داماد
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب
ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب
در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داداست
شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام
وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستیم آمد به گوش دل الهام
که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر
بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر
مشو به دام مذلت برای دانه اسیر
تراز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد
چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است
گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای
بکنج غم منشین روی خود ترش منمای
رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای
رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل
گشوده طره و فریاد میکند صلصل
ز بی ثباتی گل میکند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
زهی محیط مقالات را گهر حافظ
خهی نهال کمالات را ثمر حافظ
صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۶ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
این چه غوغاست که در ملک بشر میبینم
عالمی را همه پرخوف و خطر میبینم
همه را کینه بدل فتنه بسر میبینم
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
وه چه دنیا همه رنج و غم و درد و آلام
وه چه دنیا خطر خاص و فریبنده عام
با وجودی که ندیده است کس از دور انکام
هرکسی روز بهی میطلبد از ایام
عجب آنست که هر روز بتر میبینم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمین طالح دون خورسند است
یارب این سفلهنوازی ز فلک تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
خوش جلودار فلک از کف خود داده عنان
مشت حیوان بهم آویخته و خود نگران
وانگهی شیوه ناعدلی او بین که چسان
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر میبینم
نه پسر غیرتی از ذلت مادر دارد
نه برادر غمی از خفت خواهر دارد
زن بدل کینه دیرینه ز شوهر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر
طرفه کاین فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفه تر این که بهرخانه ز سیر اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن
فربه از کبر مشو خوی بباریکی کن
دور از خود بخدا کوشش نزدیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از دروگهر میبینم
عالمی را همه پرخوف و خطر میبینم
همه را کینه بدل فتنه بسر میبینم
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
وه چه دنیا همه رنج و غم و درد و آلام
وه چه دنیا خطر خاص و فریبنده عام
با وجودی که ندیده است کس از دور انکام
هرکسی روز بهی میطلبد از ایام
عجب آنست که هر روز بتر میبینم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمین طالح دون خورسند است
یارب این سفلهنوازی ز فلک تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
خوش جلودار فلک از کف خود داده عنان
مشت حیوان بهم آویخته و خود نگران
وانگهی شیوه ناعدلی او بین که چسان
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر میبینم
نه پسر غیرتی از ذلت مادر دارد
نه برادر غمی از خفت خواهر دارد
زن بدل کینه دیرینه ز شوهر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر
طرفه کاین فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفه تر این که بهرخانه ز سیر اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن
فربه از کبر مشو خوی بباریکی کن
دور از خود بخدا کوشش نزدیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از دروگهر میبینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم میآرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره میبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم میآرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره میبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پایهٔ آمال محکم در جهان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
اینقدر بار گناه خود گران کردن چرا
مرکب نفس اردهی جولان لگدکوبت کند
این شرارت پیشه آزاد از عنان کردن چرا
حب دنیا بت بود دل خانهٔ حق ای عجب
در درون خانهٔ حق بت نهان کردن چرا
مرگ لایستأخرونست و لایستقدمون
عمر طی بیهوده در وقت امان کردن چرا
خلقرا دانی چو عاجز در گذر از زید و عمر
شرح عجز خویش نزد این و آن کردن چرا
پخته شو خامی بنه تا ایمن از آتش شوی
همچو گندم سینه چاک از بهر نان کردن چرا
ناتوانی ها تو را بعد از توانائی بود
بی مروت ظلم بر هر ناتوان کردن چرا
گوش کن پند صغیر و مردم آزاری مکن
زانچه رنجد از تو یکدل آنچنان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
اینقدر بار گناه خود گران کردن چرا
مرکب نفس اردهی جولان لگدکوبت کند
این شرارت پیشه آزاد از عنان کردن چرا
حب دنیا بت بود دل خانهٔ حق ای عجب
در درون خانهٔ حق بت نهان کردن چرا
مرگ لایستأخرونست و لایستقدمون
عمر طی بیهوده در وقت امان کردن چرا
خلقرا دانی چو عاجز در گذر از زید و عمر
شرح عجز خویش نزد این و آن کردن چرا
پخته شو خامی بنه تا ایمن از آتش شوی
همچو گندم سینه چاک از بهر نان کردن چرا
ناتوانی ها تو را بعد از توانائی بود
بی مروت ظلم بر هر ناتوان کردن چرا
گوش کن پند صغیر و مردم آزاری مکن
زانچه رنجد از تو یکدل آنچنان کردن چرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست ترا
دست گیر از ضعفا پای چو برجاست ترا
کن مهیا ز وفا خواستهٔ محرومان
ای که ناخواسته هرچیز مهیاست ترا
جرعهٔی هم بحریفان تهی کاسه ببخش
ای که پر می قدح و ساغر و میناست ترا
ای به هر دایره پرگارصفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست ترا
حاجت خویش بمحتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست ترا
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست ترا
بی دلیلت نشود ره سر موئی نزدیک
گرچه هر مو قدم بادیه پیماست ترا
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست ترا
چون طبایع بتفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست ترا
دست گیر از ضعفا پای چو برجاست ترا
کن مهیا ز وفا خواستهٔ محرومان
ای که ناخواسته هرچیز مهیاست ترا
جرعهٔی هم بحریفان تهی کاسه ببخش
ای که پر می قدح و ساغر و میناست ترا
ای به هر دایره پرگارصفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست ترا
حاجت خویش بمحتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست ترا
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست ترا
بی دلیلت نشود ره سر موئی نزدیک
گرچه هر مو قدم بادیه پیماست ترا
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست ترا
چون طبایع بتفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست ترا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست تو را
دست گیر از ضعفا پای چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خواستهی محرومان
ای که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعهای هم به حریفان تهی کاسه ببخش
ای که پُر می قدح و ساغر و میناست تو را
ای به هر دایره پرگار صفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بی دلیلت نشود ره سر مویی نزدیک
گرچه هر مو قدم بایده پیماست تو را
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست تو را
دست گیر از ضعفا پای چو برخاست تو را
کن مهیا ز وفا خواستهی محرومان
ای که ناخواسته هر چیز مهیاست تو را
جرعهای هم به حریفان تهی کاسه ببخش
ای که پُر می قدح و ساغر و میناست تو را
ای به هر دایره پرگار صفت سرگردان
بشنو این نکته که آن حل معماست تو را
حاجت خویش به محتاج دگر عرضه مکن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
دوش پیر خردم گفت ز احمق بگریز
گرچه در موعظه انفاس مسیحاست تو را
بی دلیلت نشود ره سر مویی نزدیک
گرچه هر مو قدم بایده پیماست تو را
سوی معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قید من و ما سلسله برپاست تو را
چون طبایع به تفاوت شده ایجاد صغیر
مصلحت با همه کس رفق و مداراست تو را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تا نگوئی بجهان دوست مرا بسیار است
دوست اکسیر بود این سخن از اسرار است
راستی ز اهل صفا دوست بدست آوردن
آید آسان بنظر لیک بسی دشوار است
آنکه دارد بنظر نفع خود از صحبت دوست
دوست نبود ز حریفان سر بازار است
ای بسا دوست نما دشمن جانی که تمام
در تظاهر پی منظور خود آن مکار است
ای بسا دوست که با دوست زند لاف وفا
لیک گاه عمل از وی بری و بیزار است
ای بسا دوست که ازابلهی و نادانی
دوست را مایهٔ صدگونه غم و آزار است
جذب گفتار مشو دوست مدان آنکس را
که نه گفتار ویام یخته با کردار است
دوست آنست که هنگام گرفتاری دوست
از طریق عمل آن غمزده را غمخوار است
دوستی خود ثمر نخل وجود من و تست
سوختن در خور نخل است اگر بی بار است
اثر دوستی و مهر و محبت باشد
آنچه در دهر ز صاحب اثران آثار است
بهتر آنست کزین مسئلهٔ دور و دراز
رشته کوتاه کنم ورنه سخن بسیار است
چون کنایت ز صراحت بود اولی اینجا
با همه بی نظری ها نظری در کار است
مختصر شرحی اگر گفتهام از مهر و وفا
پی به مقصود برد آنکه دلش بیدار است
با خدا باش و بپوش از همه کس دیده صغیر
فارغست از همه کس آنکه خدایش یار است
دوست اکسیر بود این سخن از اسرار است
راستی ز اهل صفا دوست بدست آوردن
آید آسان بنظر لیک بسی دشوار است
آنکه دارد بنظر نفع خود از صحبت دوست
دوست نبود ز حریفان سر بازار است
ای بسا دوست نما دشمن جانی که تمام
در تظاهر پی منظور خود آن مکار است
ای بسا دوست که با دوست زند لاف وفا
لیک گاه عمل از وی بری و بیزار است
ای بسا دوست که ازابلهی و نادانی
دوست را مایهٔ صدگونه غم و آزار است
جذب گفتار مشو دوست مدان آنکس را
که نه گفتار ویام یخته با کردار است
دوست آنست که هنگام گرفتاری دوست
از طریق عمل آن غمزده را غمخوار است
دوستی خود ثمر نخل وجود من و تست
سوختن در خور نخل است اگر بی بار است
اثر دوستی و مهر و محبت باشد
آنچه در دهر ز صاحب اثران آثار است
بهتر آنست کزین مسئلهٔ دور و دراز
رشته کوتاه کنم ورنه سخن بسیار است
چون کنایت ز صراحت بود اولی اینجا
با همه بی نظری ها نظری در کار است
مختصر شرحی اگر گفتهام از مهر و وفا
پی به مقصود برد آنکه دلش بیدار است
با خدا باش و بپوش از همه کس دیده صغیر
فارغست از همه کس آنکه خدایش یار است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانه خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔامید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفتهام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش میشوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
عجب مدار که این خانهٔامید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفتهام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش میشوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دور ما چه جور بشر با بشر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قربان آن زمان که زمان و مکان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود