عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
شمعم و پروانه ام با شد دل بی کینه ام
رخنه دیوار فانوس است چاک سینه ام
از سبکروحان به خاطرها نمی آید گران
عکس را از خود نمی سازد جدا آئینه ام
بر گنه کاران نوید مغفرت آب بقاست
روز عید میکشان باشد شب آدینه ام
از دلم سودای زلف او نمی آید برون
حلقه ماراست زنجیر در گنجینه ام
گردش دوران نگردد بر مرادم سیدا
کهنه تقویمم به دست مردم پارینه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز قتل عاشقان در سینه او غم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
نگاه یار با من بر سر جنگ است می دانم
دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم
سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد
سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم
نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم
قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم
مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر
به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم
ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته
به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم
ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر
نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
از دهر بس که کلفت بسیار می کشم
از همنفس چو آئینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقام خود نگذرم قدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بزرگان وقت صدای نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده کرده روم سوی اهل جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دم خط آن پسر در جستجو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم افسرده شد از گردش ارض و سما بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن
بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن
داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا
سوختم از آتش پهلونشین خویشتن
گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت
آب گشتم از زبان آتشین خویشتن
رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را
می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن
سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را
سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پنجه‌ام هرگز نرفته بر در کاشانه‌ای
نقش پای من ندیده آستان خانه‌ای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفت‌و‌گو و نی اصول شانه‌ای
ساغر خود می‌برم پیش حباب از سادگی
تر نمی‌گردد ز دریاها لب پیمانه‌ای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّه‌ای بیرون نمی‌آید ز مهمانخانه‌ای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
می‌رسد در گوش این دون‌همتان افسانه‌ای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفل‌طبعان سنگ بر دیوانه‌ای
در دهان مردم غافل‌زبانِ هرزه‌گوی
جغد بی‌بالی‌ست افتادست در ویرانه‌ای
می‌روند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانه‌ای
خوشه‌چینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانه‌ای
سیدا پا از بنای خلق کوته کرده‌ام
می‌نماید پیش چشمم آسمان ویرانه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
غنچه گردید گل قسمتم از کم سخنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا کی ای بلبل به دنبال هنر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در مذمت دزدی که خانه سیدا را غارت کرد
شبی از مقتضای آسمانی
دلم کرد آرزوی کامرانی
مرا بود آشنای عیش پرور
مهیا داشت دایم شیر و شکر
چه یار از پای تا سر مهربانی
جبینش بوسه گاه شادمانی
محبت در نهاد او سرشته
دلش پاکیزه چون طبع فرشته
به نقاشی علم چون کلک مانی
روان دستش چو آب زندگانی
ز تصویر گل او لاله مضطر
شفق از رنگ شنگرفش به خون تر
دوات غنچه او جوشه گل
قلمدانش بود منقار بلبل
چو روی برگ گل پرداز سازد
چو بلبل کلک مو پرواز سازد
به گل گر صورت آدم نگارد
به صورت خانه او جان درآرد
برای امتحان گردد چو سرکش
کشد بر صورت تصویر برگش
ز قوت خامه مانی بماند
کمانش را کشیدن کی تواند
به تحریرش سیاهی داغ لاله
نهاده پیش او رنگین پیاله
گل تصویر او پیوسته خندد
بدین صورت کسی صورت نبندد
به هر صورت کشد او چشم و ابرو
توان عاشق شدن بر صورت او
گره از پیچک او ناف آهو
گلش چون غنچه گل می دهد بو
کشد گر صورت آهوی مشکین
به بویش کاروان آیند از چین
به مهمان کرده بود او خانه بنیاد
به طرح او قلم انگشت بهزاد
فرنگی بر زمینش ریخته رنگ
به گردش چیده از لعل بتان سنگ
چه خانه صورت او نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
بود آراسته چون بیت معمور
چراغش را فتیله شمع کافور
خورد آب از زمینش سبزه باغ
ز دیوارش گلستان ارم داغ
چراغ او کند در هر نفس گل
کشد دود چراغش نقش سنبل
درش دایم برای میهمانان
کشاده چون کف دست کریمان
قماش بستر او مخمل و گل
به بالینش پر قو بال بلبل
ز مأوای خود آن شب پافشاندم
در آن منزل شب خود بگذراندم
چو شب صبحدم او عید اقبال
مبارک روز او چون اول سال
چو صبح از جامه خواب ناز برخاست
جهان را باز زو زیور بیاراست
وداعش کردم و رفتم به خانه
توجه زد قدم بر آستانه
ز جا برخاست آن فرخنده اختر
چون گل جیب مرا پر کرده از زر
گلاب خرمی زد از دلم جوش
کشیدم شادمانی در آغوش
قدم سوی مکان خود کشیدم
به چندین عیش و خوشوقتی رسیدم
دری دیدم به ناکامی کشاده
به راهم دیده واء ایستاده
درون خانه آن دم پانهادم
ز حیرت پشت بر دیوار دادم
نظر را چون به یکجا جمع کردم
منور دیده را چون شمع کردم
نیامد پیش چشمم هیچ اسباب
شدم از بی قراری همچو سیماب
به خود گفتم که بالین سرم کو
به پهلو از پر قو بسترم کو
نمد از زیر پای من که برده
متاع خانه ام چشم که خورده
به روی خانه خود دوختم چشم
نمانده در بساط خانه ام پشم
فغان ناگه ز قفل در برآمد
که امشب طرفه دزدی بر سر آمد
قوی چنگال گرگی تیز خشمی
به بازو فیل زور و تنگ چشمی
پریده از جبینش نور اسلام
ز کار او شده ابلیس بدنام
ز بندی خانه ایام جسته
در ناموس را صفها شکسته
حسد می زد درون سینه اش جوش
لبش همچون لب دیوار خاموش
ز بیلش ناخن و از تیشه دندان
فگنده رخنه ها در چاه زندان
شده از گردنش زنجیر دلگیر
به پای او نکرده کنده تأثیر
کشند از دست او زندانیان بنگ
بود پیوسته زندانیان ازو تنگ
عسس کردست او را بارها بند
نمک را بارها خوردست چون قند
به پیش شبروان کردند نالان
ز دستش ریسمان شانه گردان
سر او را ز دار اندیشه ای نی
به غیر از دزدی او را پیشه ای نی
قدی دارد برابر با لب بام
نهان در سایه او سایه شام
گرسنه چشم چون چشم گدایان
لبش افتاده از یاد لب نان
به هر قفلی که انگشتش رسیدی
شدی آن قفل را پیدا کلیدی
به دزدی هر کجا او پا نهاده
ز بیم او شده آن در کشاده
ولی با این همه اوصاف خس دزد
برد از زیر سر مزدور را مزد
من آنجا تا سحر در خواب راحت
کشاده دزد اینجا دست غارت
من آنجا در سخن سرگرم چون شمع
نشسته دزد اینجا با دل جمع
درون خانه ام جز بوریا نی
به زیر پای غیر از نقش پا نی
بود پیه سوز من از پیه خالی
فتاده بر سرش یاد کلالی
چراغم گشته سرگردان چو گرداب
دهد جان از برای روغن آب
به روی سینه منقل می زند خشت
نشسته سر گران از فکر انگشت
اگر آتش کنم در غمخانه روشن
ز دودش کور گردد چشم روزن
ز بی اسبابیم در سینه چاک است
متاع خانه من آب و خاک است
چه گویم من به روی خانه خود
شوم شرمنده از کاشانه خود
شدش تاراج او کنجی فراموش
ز دست دزد گشتم خانه بر دوش
تو را باد ای فلک دوران مسلم
به یک شادی کنی آماده صد غم
چو این غوغای من یاران شنیدند
به دل پرسی مرا یک یک رسیدند
یکی گفتا چو زینجا پافشردی
چرا این خانه را همره نبردی
یکی گفتا چو دل در رفتنت بود
در این خانه می کردی گل اندود
یکی گفتا اگر می داشتی پاس
چرا بر در نکردی قفل وسواس
یکی می گفت ای فرخنده همدم
چرا بر در نگفتی باش محکم
همان به دست از این و آن بشویم
سخن از سرگذشت خود نگویم
خدایا داد من زین دزد بستان
تن او را اسیر بند گردان
مده دیگر ازین بندش خلاصی
که تا جانش برآید در معاصی
بیا ای سیدا از جور گردون
دل خود را مکن چون غنچه پر خون
به کنج خانه خود چار زانو
نشین از جاده ساز خود عوض جو
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مثنوی درباره قحطی در سمرقند و بخارا از برای قیمتی نظم کرده
دم صبح دهقان زرینه طشت
برآمد پی آبداری به دشت
ز تاب نفس دهر را برفروخت
سراپای کشت جهان را بسوخت
عیان شد به یک بار قحط از جهان
چو مه نرخ نان رفت بر آسمان
گیاهی نماندش به روی زمین
به یکدانه گندم دو صد خوشه چین
فلک گشت از بار گردش سبک
شد ایلک ز بی آردی ها تنگ
ز دوران به گندم رسیدش شکست
ز غم بر شکم آسیا سنگ بست
ز امساک پرویزن آبنوس
شده قرص خورشید نان سبوس
به کف تخته چوبی پلاسی به دوش
به درها گدایی کنان نان فروش
به دیگ هوس آب شد پیه و جز
به گلخن شده پیش کار آشپز
شکم ها به فریاد مانند سنج
ز غم ریش ها گشت ماش و گرنج
فراموش شد خوردنی از میان
نمی برد کس نام دستار خوان
ز بی قوتی شد کمان گوشه گیر
به دریوزه سوی نشان رفت تیر
زنان جمع گشتند گرد تنور
که نان کرده روزی از اینجا عبور
تنوری که بودی درو قوت روح
بگردید گرداب طوفان نوح
به بالای دیگ ایستاده سپاه
به کفگیرها می کشیدند آه
نهادند در پهلوی میهمان
به جای تنک سفره شمع دان
زنان گشت دستار خوان ها تهی
فقیران خراب از غم فربهی
ز هم ساختند اقربایان نفور
نشستند از یکدیگر دور دور
در کوی کردند خلق استوار
ببستند همچون لب روزه دار
به یاد لب نان گندم گدا
زدی سنگ بر سینه چون آسیا
میسر نشد دیدن روی نان
بسی خلق نان گفته دادند جان
لبالب شد از مرده بازار و کوی
جهان پاک گردید از مرده شوی
بخارا تل خواجه اسحاق شد
سمرقند یک کوچه قاق شد
ز غم گشت پشت جوانان دو تا
ز سودای نان پیر شد اشتها
دهن هر که جنبانید بیرون ز کو
گدایان گرفتند راه گلو
ملاحت ربود از جوانان فلک
ز روی زمین رفت آب و نمک
کنی گر خمیر از سبوس درشت
به بالای او می شود جنگ مشت
برون رفت سیری ز خورد و کلان
به مور و ملخ شد برابر دهان
شد از آرد غربال ضیق النفس
به ایلک نشد حاجت هیچ کس
زن از شوهر خویش جستی نفاق
به دستش همان لحظه دادی طلاق
به دختر نمی کرد مادر نظر
ز فرزند بیزار گشته پدر
جهان گشت در چشم مردم سیاه
برون آمد از خانها دود آه
برآمد فغان از طبق ها چو سنج
ورم کرد چون کوس دیگ گرنج
چنان ماش پنهان شد از دیده ها
شدند اهل عالم همه ماشبا
رود گر ز کشک جواری سخن
شود آب دندان به دیگ دهن
به دوکان قصاب آمد گزند
خجل شد کبابی ز سیخ بلند
ز پروانها رفت دلهای جمع
ز بی روغنی آب شد مغز شمع
پی دانه صیاد شد سینه چاک
غم دام را برد آخر به خاک
ز بی قوتی اسپها زیر پا
نجنبند چون اسب چوبین ز جا
ز فکر شتر ساربان شد خراب
شب و روز کنجاره بیند به خواب
ز بس صرف شد عمر مردم بدو
نشد حاصل هیچ کس نیم جو
بنان شد گرو جامه مرد و زن
زمین پر شد از مرده بی کفن
جهان آنچنان گشت بی آب و تاب
که شد خانه دین مردم خراب
از این محنت آنها که بیرون شدند
یقین دان که از مادر اکنون شدند
بیا ساقی آن شربت دلپذیر
که از دیدن او شود چشم سیر
به من ده که نعمت فزاید مرا
در رزق و روزی کشاید مرا
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - عریضه فرستادن عبدالکریم بی از ولایت سمرقند به شاه جم نشان یعنی حضرت عبدالعزیز خان و عزیمت کردن خان از بخارا به کرمینه و آمدن اورگنجی و به شهر بخارا درآمده و غارت کردن و شرح آن
دم صبح با شاه خیرالبشر
ز سوی سمرقند آمد خبر
که ای دادرس گوش کن داد ما
تویی مرجع آه و فریاد ما
گروهی ز قیچاق و قوم خطا
ز اندازه بیرون نهادند پا
همه تافته رو ز فرمان بری
جبین ها پر از چین غارتگری
به ظاهر چو غنچه زبانها خموش
به باطن بر سوار دل در خروش
هنوزش که این قوم نااعتماد
در ایام ظاهر نگردد فساد
سر نیش ایشان بباید شکست
به نوعی که بر خاک گردند پست
به عالم فتادست این گفتگوی
به سوی میانکال دارند روی
شد بحر و بر شاه عبدالعزیز
چو بشنید این قصه پرستیز
طلب کرد میران و میرزادگان
به ایشان بیان کرد این داستان
در آن روز گردان رستم لقب
به کنگاش کردن کشادند لب
بگفتند با هم پس از گفتگوی
به کرمینه باید نهادند روی
به روز دگر پادشاه و سپاه
نهادند پای عزیمت به راه
ز قلعه برون شد شه نیک رای
نظر کرد سوی سکندر سرای
بگفتا تویی شهریان را پدر
ازین قلعه و ارک شو با خبر
ندارم به اورگنجیان اعتماد
غباریست ز ایشان مرا در نهاد
به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر
فرستان به ما قاصد تیز پر
دعا کرده برگشت از پیش شاه
در ارک را کرد آرامگاه
شب و روز بر عیش و عشرت نشست
ز غفلت می شادمانی به دست
به ناگه رسید اول شب خبر
رسید اینک اورگنجی خیره سر
قیامت شد آن شب به شهر آشکار
خلایق پریشان تر از زلف یار
بیفتاد در شهر و صحرا خروش
زمین شد به جنبش زمان شد به جوش
دم صبح کین مرغ آتش نفس
برآمد برین لاجوردی قفس
فلک جامه نو چو در بر کشید
جهان خویش را زیور و زر کشید
نمایان شد از قبله گرد سپاه
غبارش گرفته رخ مهر و ماه
سپاهی چو مور و ملخ بی حساب
به هم متصل گشته چون موج آب
رسیدند صف صف بر اطراف شهر
نمودار از رویشان کین و قهر
به نزدیک قلعه یکی باغ بود
ازو چار باغ ارم داغ بود
شه محترم کرده بودش بنا
نهاده فلک نام او دلکشا
هماندم در آنجا فرود آمدند
بنای اقامت شب آنجا زدند
منادی بینداخت زین گفتگوی
خلایق سوی قلعه آرند روی
دوان بزرگان سوی دروازه ها
سوی رخنه ها صاحب آوازه ها
به هر گرد برهی گروه دگر
ز هر کنگری آدمی کرده سر
مسلح سراسر به تیر و تفنگ
به خود کرده آماده اسباب جنگ
همه شب درین فکر خورد و کلان
که فردا چه پیش آید از آسمان
که را فتح و نصرت دهد یاوری
که افتد به گرداب غارتگری
که را خانه ایمن شود زین بلا
که گردد به این درد و غم مبتلا
که از شهر تن جان سلامت برد
که خود را برون زین قیامت برد
که را سر ز دستار گردد جدا
که را سازد ایام بی دست و پا
که را خویش و فرزند گردد اسیر
که گردد غنی و که گردد فقیر
چو شب را رساندند مردم به روز
برافراخت قد فتنه خانه سوز
ز جا جمله اورگنجیان خاستند
پی قلعه گیری صف آراستند
گروهی پیاده شدند از سمند
به یک دست ملتق به دیگر کمند
لب دامن اندر میان بر زده
روان سوی دروازه ها سرزده
رسیدند غوغاکنان چون شغال
به دنبالشان قوم دیگر کشال
کمان های پرتاب کهنه به مشت
به کف تیرها از پر خارپشت
ز غربال در بر کشیده ز ره
سرا پای خفتانشان پر گره
بود تیغشان اره و رنده ها
نی و نیزه از تیغ بافنده ها
کمربندشان ریسمان درشت
کله خودها کاسه سنگ پشت
کمربند شمشیرشان کهنه زه
ز کفگیر اشکسته تو بی زره
ز دم های روباه پرها به سر
طبقهای چوبین کهنه پسر
پر تیرشان از پر ماکیان
به پهلو یک آویزشان استخوان
تبرزینشان شانه گوسفند
ز قمچینشان منفعل پایبند
به بر جامه ها پر ز زخم درفش
ندیده کف پایشان روی کفش
همه قاق لنج و گرسنه شکم
چو بوق سر آسیا سیر دم
همه ریگ ریز و همه جوی کن
به ده پشت نداف و دیوار زن
چو خرگوش گشتند در جست و خیز
رسیدند بر قلعه چون خاک ریز
چو یأجوج بر قلعه ماندند دست
درآمد به سد سکندر شکست
برآمد ز مردم فغان چون نفیر
فتادند آخر همه از صفیر
سکندر که بودی تمام اشتلم
چو دید این بلا دست و پا کرد گم
خلایق دوان سوی کاشانه ها
نفس سوخته جانب خانه ها
ز دنبال این مردم آن قوم شوم
رسیدند پرواز کرده چو بوم
به کف تیغ هر جانبی تاختند
بریدند دست و سرانداختند
به جوبار رفتند مانند سیل
به ویرانی خانه ها کرده میل
به بازار خواجه گروه دگر
گروهی گل آباد را کرده سر
گروهی روان جانب اطلمش
بکپان همه قوم کهنه کشش
کشیدند تیر و کشادند شصت
نهادند دیگر به تاراج دست
شکسته در کوی ها بی ابا
دوان صاحب خانه در کوچه ها
چو آئینه عریان همه منعمان
گریزان سوی خانه مفلسان
ز کاشانه خواجه ها تا گدا
پلاسی نماندند به جز بوریا
زن و مرد یکسان در آن ترکتاز
فقیر و غنی را نماند امتیاز
سراها چو دست گدا شد تهی
بود لاغری آخر فربهی
یکی پیرهن می کشید از بری
مقید به تنبان کشی دیگری
یکی بر سر کوچه ملتق به دست
به خون ریختن مستعد همچو مست
یکی بر سر دست برنده تیغ
دوان بر سر بامها بی دریغ
بغل را یکی کرده پر سیم و زر
یکی جامه شال صوفی به بر
یکی تنگ کرباس مخمل به دوش
یکی دیگری گشته زربفت پوش
یکی را به کف اشتر پر ز بار
ز حیرت روان ساربان در قطار
ز کجبازیی دهر نابرده رنج
فتادند چون مار جمله به گنج
ز تاراج دلهایشان بر حضور
به خرمن درافتاده مانند مور
گرفتند از خانه مالی که بود
شکستند هر جا سفالی که بود
به اسپان تازی هم جلوه گر
ندیده پدرهایشان روی خر
یتیمانشان صاحب اشتران
ببر جامه ها همچو سوداگران
به خدمت غلامان و داهان همه
چو سوداگران صفاهان همه
سرایی که نبود نگهبان درو
درآیند دزدانش آسان درو
به شهری که نبود درو پادشاه
کشاید به غارتگران قلعه راه
کشید این ستم تا نماز دگر
مگس دیر گردد جدا از شکر
چو از حد گذشت آن جفا و ستم
به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم
انوشه یکی قاصد سوی شهر
فرستاد پرورده با قهر و زهر
بگفتا برو جانب خواجه ها
پس آنگه بگو بر سکندر سرا
به هم متفق گشته خورد و کلان
رسانند خود را برین آستان
ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ
که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ
اگر سر درآرند و یاور شوند
به ما جانب شهر رهبر شوند
به ایشان شبانیم تا زنده ایم
وگرنه همان گرگ درنده ایم
ز بیچارگی مردم و خواجه ها
مهیا به خود ساخته تحفه ها
به ناچار رفتند بیرون شهر
برون آشتی و درون پر ز قهر
یکی با انوشه رساند این پیام
که بادا تو را تخت و دولت به کام
رسیدند اینک بزرگان عهد
چبین ها پر از تحفه و قند و شهد
طلب کرد آن ساعت و بار داد
به ایشان در مشورت را کشاد
به تسلیم از جا قد آراستند
ببستند عهد و امان خواستند
به نامش خطیبان کشادند لب
شد آن روز هنگامه بوالعجب
همه خلق گشتند حیران کار
دگر تا چه سازد به ما روزگار
بیا ساقی آن باده فیل زور
که موجش بود پای تا سر غرور
به من ده که سازد مرا پادشاه
ربایم ز خورشید زرین کلاه
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱
شد مدتی که بخت نسازد مدد را
افگنده روزگار به فکر ابد مرا
در سینه نیست کینه ز اهل حد مرا
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا دست رد مرا
تا ناله از لب من مخمور شد بلند
از شیشه ها نوای دم صور شد بلند
امشب ز من ترانه مقصود شد بلند
کیفیتم ز باده انگور شد بلند
چندان که زد به فرق حوادث لگد مرا
خون می چکد چو مرغ کباب از نظاره ام
شرمنده است پرتو مه از ستاره ام
گردیده آب زهره برق از شراره ام
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
خلوت نشین میکده را پاره شد لباس
دایم تهیست خانه آزاده از پلاس
از خانقاه شیخ برآمد به صد اساس
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
تا بسته ام به فکر سخن سیدا میان
چون شمع انجمن شده ام آتشین زبان
داد امتیاز شعر مرا کلک نکته دان
صایب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل گل روی سبد مرا