عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
محفل هستی به تحریک دلی آراستند
دانهای در شوخی آمد حاصلی آراستند
ذره تا خورشید بالافشانانداز فناست
عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند
عقدهٔ کار دو عالم دستگاه هوش بود
بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند
دل غبار آورد و چشمی گشت با نم آشنا
غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند
کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست
هرکجاگمگشت ره سرمنزلی آراستند
قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود
گرد حیرت جلوهگرشد ساحلی آراستند
ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی
مشق حق کردند و فرد باطلی آراستند
بینیازبها به توفان عرق داد احتیاج
کز نم خجلت جبین سایلی آراستند
چون جرس از بسکه پیشآهنگ ساز وحشتیم
گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند
دست هر امید محکم داشت دامان دلی
یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند
دانهای در شوخی آمد حاصلی آراستند
ذره تا خورشید بالافشانانداز فناست
عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند
عقدهٔ کار دو عالم دستگاه هوش بود
بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند
دل غبار آورد و چشمی گشت با نم آشنا
غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند
کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست
هرکجاگمگشت ره سرمنزلی آراستند
قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود
گرد حیرت جلوهگرشد ساحلی آراستند
ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی
مشق حق کردند و فرد باطلی آراستند
بینیازبها به توفان عرق داد احتیاج
کز نم خجلت جبین سایلی آراستند
چون جرس از بسکه پیشآهنگ ساز وحشتیم
گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند
دست هر امید محکم داشت دامان دلی
یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا میروم آشوب تپشهای دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستیست عدم نسبتیام
کشتیام داشت شکستی که به ساحل بستند
نذر بینایی.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوشکز جیب عدم تهمت هستیگلکرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا میروم آشوب تپشهای دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستیست عدم نسبتیام
کشتیام داشت شکستی که به ساحل بستند
نذر بینایی.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوشکز جیب عدم تهمت هستیگلکرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
سعی غواص در این بحر جنونپیمایی ست
آرمیدنگهری بود به ساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمیست که از شکوهٔ قاتل بستند
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامهای بود تپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانهگشودند به حاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع به واماندگیام طیگردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
بیتکلٌف نه حبابیست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماستکه زایل بستند
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستیست که بر دل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
سعی غواص در این بحر جنونپیمایی ست
آرمیدنگهری بود به ساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمیست که از شکوهٔ قاتل بستند
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامهای بود تپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانهگشودند به حاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع به واماندگیام طیگردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
بیتکلٌف نه حبابیست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماستکه زایل بستند
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستیست که بر دل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون کرد
خمیازه عنان گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توانکرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون کرد
خمیازه عنان گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توانکرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
دنیا وتلاش هوس بیخبری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقهساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بیرنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محملکش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بیبصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوهنوا نیست
هربیضهکه بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبلهپایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمیکشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بیخرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل تهگردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال، سر دربهدری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقهساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بیرنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محملکش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بیبصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوهنوا نیست
هربیضهکه بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبلهپایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمیکشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بیخرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل تهگردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال، سر دربهدری چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
خلقیست پراکندهٔ سعی هوسی چند
پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکهگسستهست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتادهست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بیدسترسی چند
درگرد مزارات سراغیست بفهمید
پیگم شدن قافلهٔ بیجرسی چند
ترک ادب این بس که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شستهام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکهگسستهست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتادهست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بیدسترسی چند
درگرد مزارات سراغیست بفهمید
پیگم شدن قافلهٔ بیجرسی چند
ترک ادب این بس که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شستهام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکهگفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب، توبر سرخاکم بیا بخند
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ایگل بهار رفت برای خدا بخند
منعم! غبار چهرهٔ محتاج، شستنیاست
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یکگل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بیدست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دنداننما بخند
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحهات زن و سرتا به پا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خندهات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست
پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکهگفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب، توبر سرخاکم بیا بخند
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ایگل بهار رفت برای خدا بخند
منعم! غبار چهرهٔ محتاج، شستنیاست
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یکگل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بیدست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دنداننما بخند
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحهات زن و سرتا به پا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خندهات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست
پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای بینصیب عشق به کار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریهات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقیست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانهسنجی عنقاییات رساست
چندی به قاهقاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکیکند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفتهاند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته بهگردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریهات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقیست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانهسنجی عنقاییات رساست
چندی به قاهقاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکیکند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفتهاند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته بهگردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمکها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بینم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
در نان و نمکها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بینم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند
گام اول چو سرشک آبله پایم کردند
چه توانکرد زمینگیری تسلیم رساست
خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانیام از اطلس افلاک نرفت
بیتکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود میخورم و میبالم
پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند
سختجانی به تلاش غم جاهم فرسود
استخوان داشتم افسون همایم کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید
راستی رفت که ممنون عصایم کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم
قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب
تا شوم محرم خود دورنمایم کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن
تشنهٔ خون خود از آب بقایمکردند
زحمت هستیام از قامت پیری دریاب
چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
میکند گریه عرق گر مژه بر میدارم
ناکجا منفعل از دست دعایمکردند
الم عین وسوا میکشم و حیرانم
یارب از خود به چه تقصیر جدایمکردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل
آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند
گام اول چو سرشک آبله پایم کردند
چه توانکرد زمینگیری تسلیم رساست
خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانیام از اطلس افلاک نرفت
بیتکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود میخورم و میبالم
پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند
سختجانی به تلاش غم جاهم فرسود
استخوان داشتم افسون همایم کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید
راستی رفت که ممنون عصایم کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم
قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب
تا شوم محرم خود دورنمایم کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن
تشنهٔ خون خود از آب بقایمکردند
زحمت هستیام از قامت پیری دریاب
چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
میکند گریه عرق گر مژه بر میدارم
ناکجا منفعل از دست دعایمکردند
الم عین وسوا میکشم و حیرانم
یارب از خود به چه تقصیر جدایمکردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل
آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
خوشخرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادبپرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهانکردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت
از پریشاننظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمیگرداند
دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادبپرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهانکردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت
از پریشاننظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمیگرداند
دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند
ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند
بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت
که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند
حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ
بوی گل آینهای بود که پنهان کردند
دل هر ذره چمنزار پر طاووس است
گرد ما را به هوای که پریشان کردند
سرو برگ طلبی کو که نفسِ سوختگان
نیم لغزش به هزار آبله سامانکردند
سعی جوهر همه صرف عرضآراییهاست
سوخت نظاره به این رنگکه مژگانکردند
وضع تسلیم جنون عافیتآباد دل است
این گهر را صدف از چاک گریبان کردند
عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست
آب شد آتش گبری که مسلمان کردند
بیدماغی چهگریبانکه ندادهست به چاک
تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکانکردند
بیدل ازکلفت افسردهدلیها چو سپند
مشکلی داشتم از سوختن آسانکردند
ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند
بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت
که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند
حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ
بوی گل آینهای بود که پنهان کردند
دل هر ذره چمنزار پر طاووس است
گرد ما را به هوای که پریشان کردند
سرو برگ طلبی کو که نفسِ سوختگان
نیم لغزش به هزار آبله سامانکردند
سعی جوهر همه صرف عرضآراییهاست
سوخت نظاره به این رنگکه مژگانکردند
وضع تسلیم جنون عافیتآباد دل است
این گهر را صدف از چاک گریبان کردند
عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست
آب شد آتش گبری که مسلمان کردند
بیدماغی چهگریبانکه ندادهست به چاک
تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکانکردند
بیدل ازکلفت افسردهدلیها چو سپند
مشکلی داشتم از سوختن آسانکردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند
دمی کهچشم گشودند سر فروکردند
هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر
کمندها همه بر عزم چین غلو کردند
خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت
که چشم شخص به تمثال روبروکردند
به وهم باده حریفان آگهی پیما
دلگداخته در ساغر و سبوکردند
قیامت است که در بحر بیکنار عدم
ز خود تهیشدگان کشتی آرزو کردند
کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد
جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند
علاج چاکگریبان به جهد پیش نرفت
سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند
به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم
شکست چینی ما صرف کلک مو کردند
سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود
به جای چشم همه سرمه درگلو کردند
دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز
به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد
که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود
مآلکار چوبیدل به هیچ خوکردند
دمی کهچشم گشودند سر فروکردند
هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر
کمندها همه بر عزم چین غلو کردند
خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت
که چشم شخص به تمثال روبروکردند
به وهم باده حریفان آگهی پیما
دلگداخته در ساغر و سبوکردند
قیامت است که در بحر بیکنار عدم
ز خود تهیشدگان کشتی آرزو کردند
کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد
جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند
علاج چاکگریبان به جهد پیش نرفت
سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند
به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم
شکست چینی ما صرف کلک مو کردند
سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود
به جای چشم همه سرمه درگلو کردند
دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز
به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد
که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود
مآلکار چوبیدل به هیچ خوکردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
رازداران کز ادب راه لب گویا زدند
مهر بر بال پری از پنبهٔ مینا زدند
زین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت
هرکجا رنگی عیان شد برپر عنقا زدند
پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز
ساغر هوش ازگداز شیشه در خارا زدند
طبع بیحس قابل تاثیر آگاهی نبود
بر گمان خفته یاران مرده ای را پا زدند
منفعل شد فطرت از ابرام بیتاثیر خلق
شعله درپستی حزید از بسکه دامنها زدند
ترک مردمگیر و راحتکنکه عزلتپیشگان
چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند
شاخ و برک هرزهکردی تیشهاکا درکار داشت
قامت خمگشتهٔ ما را به پای ما زدند
عمرها شدتکلفت ما و من از دل رفتهایم
بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدند
دامن مشرب فضایی داشت بیگرد امل
محرمان از طولِ این اوهام بر پهنا زدند
وحشت از دنیا دماغ بینیازان برنداشت
چین دامن بر خم ابروی استغنا زدند
بیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی
آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند
مهر بر بال پری از پنبهٔ مینا زدند
زین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت
هرکجا رنگی عیان شد برپر عنقا زدند
پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز
ساغر هوش ازگداز شیشه در خارا زدند
طبع بیحس قابل تاثیر آگاهی نبود
بر گمان خفته یاران مرده ای را پا زدند
منفعل شد فطرت از ابرام بیتاثیر خلق
شعله درپستی حزید از بسکه دامنها زدند
ترک مردمگیر و راحتکنکه عزلتپیشگان
چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند
شاخ و برک هرزهکردی تیشهاکا درکار داشت
قامت خمگشتهٔ ما را به پای ما زدند
عمرها شدتکلفت ما و من از دل رفتهایم
بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدند
دامن مشرب فضایی داشت بیگرد امل
محرمان از طولِ این اوهام بر پهنا زدند
وحشت از دنیا دماغ بینیازان برنداشت
چین دامن بر خم ابروی استغنا زدند
بیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی
آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله ایضاً فی مدحه
چه جوهرست کههست اعتبار آتش و آب
چه گوهرست که زیبد نگار آتش و آب
چه لعبتست که چون کودکانش مادر دهر
نموده تربیت اندر کنار آتش و آب
دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین
قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب
مگر توگویی معمار چرخکرده بنا
شگفت بارهیی اندر دیار آتش و آب
چهساحریستکه فوجیضعیفمورچگان
نمیروند برون از حصار آتش و آب
سمندرست همانا درست یا خرچنگ
کهگشتهاند ز هرگوشه یار آتش و آب
به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش
بلی به دهر بود پردهدار آتش و آب
گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن
که شیرخواری هست از تبار آتش و آب
سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا
به خاک و باد بود افتخار آتش و آب
شکار وی نبود غیر صید جان آری
نکو نباشد جز جان شکار آتش و آب
به راستیکه نزیبد نشیمنش به جهان
به غیر دست خداوندگار آتش و آب
ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود
حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب
بهقهر و لطف چنان آب آب و آتش برد
که باد و خاک بود مستجار آتش و آب
ز سیر خنگش کز تندباد برده گرو
شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب
تبارکالله از آن باد سیرخاک سکون
که در زمانه بود یادگار آتش و آب
زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند
دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب
یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو
بلی عبث نبود اقتدار آتش و آب
به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد
وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب
اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته
گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب
چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد
که کیک افکنم اندر ازار آتش و آب
الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا
همی قضا شمرد در شمار آتش و آب
ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست
همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب
چه گوهرست که زیبد نگار آتش و آب
چه لعبتست که چون کودکانش مادر دهر
نموده تربیت اندر کنار آتش و آب
دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین
قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب
مگر توگویی معمار چرخکرده بنا
شگفت بارهیی اندر دیار آتش و آب
چهساحریستکه فوجیضعیفمورچگان
نمیروند برون از حصار آتش و آب
سمندرست همانا درست یا خرچنگ
کهگشتهاند ز هرگوشه یار آتش و آب
به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش
بلی به دهر بود پردهدار آتش و آب
گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن
که شیرخواری هست از تبار آتش و آب
سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا
به خاک و باد بود افتخار آتش و آب
شکار وی نبود غیر صید جان آری
نکو نباشد جز جان شکار آتش و آب
به راستیکه نزیبد نشیمنش به جهان
به غیر دست خداوندگار آتش و آب
ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود
حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب
بهقهر و لطف چنان آب آب و آتش برد
که باد و خاک بود مستجار آتش و آب
ز سیر خنگش کز تندباد برده گرو
شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب
تبارکالله از آن باد سیرخاک سکون
که در زمانه بود یادگار آتش و آب
زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند
دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب
یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو
بلی عبث نبود اقتدار آتش و آب
به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد
وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب
اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته
گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب
چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد
که کیک افکنم اندر ازار آتش و آب
الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا
همی قضا شمرد در شمار آتش و آب
ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست
همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - وله ایضاً فی مدحه
این خط بیخطا که به از نافهٔ ختاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاهروست
دارد بهایگوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیعکه در شهربند او
لفظیکه نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسرویکه فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خطوط شعاعی بهکف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکتهسنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همهگویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود
جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکنکه جود تو برکس ستمکند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بسگوهر ثمینکه ز جود تو بیثمن
بس در بیبهاکه ز بذل تو بیبهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامتگرهگشود
غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطهایکه سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود
سرشبادارچه هی نیزا اقتضاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاهروست
دارد بهایگوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیعکه در شهربند او
لفظیکه نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسرویکه فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خطوط شعاعی بهکف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکتهسنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همهگویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود
جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکنکه جود تو برکس ستمکند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بسگوهر ثمینکه ز جود تو بیثمن
بس در بیبهاکه ز بذل تو بیبهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامتگرهگشود
غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطهایکه سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود
سرشبادارچه هی نیزا اقتضاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله ایضاً مدحه
دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - و له ایضاً فی مدحه
عاشق بی کفر در شرع طریقتکافرست
کافری بگزین گرتشور طریقتدر سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین
آوخا زین قید آزادیکه قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر
آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست
وین سخن از روز روشن بیسخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات
از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست
پس به معنی مومنست آنکو به صورت کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی
درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن راماکامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگکوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکسهای فکرت تست آنچه اندر عالمست
نقشهای فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام
وانچهگفتیگفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته گویم کاو نداند بدسگال
مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی گسیخت
کاین دو را با یکدگر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست
هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع میگردد خمار
لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت گو دلا کز روی طبع
هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود
هرچه میزاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی کز طبیعت میبزاید مرد را
پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر
اسبچوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست
اس چربینکردان را بهر بازی درخررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید
کانکه بیمی مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری بهگنج
اژدهاکش شوگرت در سر هوایگوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
لاجرم هر آدمی کاو حیّهدر شد حیدرست
اژدهاکش هیچ میدانی درین ایام کیست
میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او
زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذات بیهمتای او قلبست و گیتی قالبست
عدل ملکآرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی کش محامد انجمست
طینت او پادشاهی کش مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسرست
لاغرستش کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست گردون لاجرم
ایاهمهانجمبراو چونمهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزودهگ ردد نی عجب
هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر بهکام شیر بنگارند نام خلق او
تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم
خواجه خشم آردبلی گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست
هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت
کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بیاو روزگار
موکبی بیشهریارست و سپاهی بیسرست
کافری بگزین گرتشور طریقتدر سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین
آوخا زین قید آزادیکه قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر
آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست
وین سخن از روز روشن بیسخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات
از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست
پس به معنی مومنست آنکو به صورت کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی
درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن راماکامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگکوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکسهای فکرت تست آنچه اندر عالمست
نقشهای فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام
وانچهگفتیگفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته گویم کاو نداند بدسگال
مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی گسیخت
کاین دو را با یکدگر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست
هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع میگردد خمار
لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت گو دلا کز روی طبع
هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود
هرچه میزاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی کز طبیعت میبزاید مرد را
پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر
اسبچوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست
اس چربینکردان را بهر بازی درخررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید
کانکه بیمی مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری بهگنج
اژدهاکش شوگرت در سر هوایگوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
لاجرم هر آدمی کاو حیّهدر شد حیدرست
اژدهاکش هیچ میدانی درین ایام کیست
میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او
زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذات بیهمتای او قلبست و گیتی قالبست
عدل ملکآرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی کش محامد انجمست
طینت او پادشاهی کش مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسرست
لاغرستش کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست گردون لاجرم
ایاهمهانجمبراو چونمهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزودهگ ردد نی عجب
هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر بهکام شیر بنگارند نام خلق او
تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم
خواجه خشم آردبلی گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست
هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت
کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بیاو روزگار
موکبی بیشهریارست و سپاهی بیسرست