عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در باغ اثر ز ناله بلبل نمانده است
امروز در بساط چمن گل نمانده است
از دست هیچ کس گرهی وا نمی شود
ربطی میان شانه و کاکل نمانده است
مانند سبزه سرو لب جو کند سراغ
آزاده را ز بس که توکل نمانده است
چون دام پاره گوشه نشینان خورند خاک
گیرایی کمند تغافل نمانده است
سیلاب برده خانه ارباب جود را
در جویبار اهل کرم پل نمانده است
آخر کشیده کوه ز فرهاد انتقام
در بزرگان وقت تحمل نمانده است
بلبل ز بیضه سر نکشد از برهنگی
جز جیب پاره در بدن گل نمانده است
امروز ساکنان چمن کوچ کرده اند
بر روی باغ سبزه و سنبل نمانده است
سودای ما زیاده شد از فکرهای پوچ
ما را دگر خیال تخیل نمانده است
امروز گشت سلسله جود منتهی
در دور این گروه تسلسل نمانده است
بر باد رفته گلشن ایام سیدا
خاری در آشیانه بلبل نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جود و سخا به مردم عالم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بهر خصم از خسروان امداد می باید گرفت
انتقام کوه از فرهاد می باید گرفت
روی بر زلف دل آویز تو می باید نهاد
حلقه زنجیر عدل و داد می باید گرفت
می کند تعظیم پیش ساغر و می می دهد
خلق احسان را ز مینا یاد می باید گرفت
طبع روشن تیره گردد از تمناهای نفس
این چراغ از رهگذار باد می باید گرفت
از دل صد پاره ام راحت مجو ای آسمان
خرج و باج از کشور آباد می باید گرفت
بهر قتل بیگناهان بیع ها دارد فلک
تیغ کین از دست این جلاد می باید گرفت
تا به کی مغرور خود باشی تو ای دنیاپرست
عبرت از فرعون و از شداد می باید گرفت
بر بنای قصر هستی تکیه چون صورت مکن
پشت از این دیوار بی بنیاد می باید گرفت
می کند دوران تو را آخر به تنهایی اسیر
خود به دام و دانه ی صیاد می باید گرفت
فتنه را ای نرگس از بادام چشمان یاد گیر
این سبق تعلیم از استاد می باید گرفت
از دل او سیدا بیرون نمی گردد ستم
جوهر از آئینه فولاد می باید گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آن شوخ اگر نمایدش از دور پشت دست
در پیش او نهد به زمین حور پشت دست
خوردم هزار نیش و نشد نوش حاصلم
تا کی نهم به خانه زنبور پشت دست
بر سایلان کریم حقارت نمی کند
دهقان نمی زند به صف مور پشت دست
سیلی خورد طبیب ز بر و از نبض من
داغم زند به مرهم کافور پشت دست
حق گوی را کسی نتواند خموش کرد
کاری نکرد بر لب منصور پشت دست
داری مسیح تا ید بیضا در آستین
پنهان مساز از من رنجور پشت دست
ای سیدا ز جود صدایی نشد بلند
چندان زدم به چینی فغفور پشت دست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آمد خزان و دور نشاط از پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چشم تو را طبیب کجا می کند علاج
این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج
تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود
چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج
آزاده از حکومت ایام فارغ است
از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج
ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه
از کشور خراب بخسته کسی خراج
از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند
این جنس را کشادن دکان دهد رواج
بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما
دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از غمت در سینه دل صدنامه انشا می کند
طفل را این شیر در گهواره گویا می کند
شمع را گردنکشی ها کرد خاکستر نشین
پست می گردد سر خود هر که بالا می کند
شیر می گردد برون از کوه بهر کوهکن
رزق خود صاحب هنر از سنگ پیدا می کند
محنت ایام را با گوشه گیران کار نیست
عشرت روی زمین پیوسته عنقا می کند
سایه دیوار خود را هر که اینجا وقف کرد
بر سر خود خانه یی در حشر پیدا می کند
خودنمایی کردن از اهل طمع زیبنده نیست
پیش خم گردنکشی بیهوده مینا می کند
می کند پرواز آغوشم چو قمری از نشاط
هر کجا آن سرو سیمین تن میان وا می کند
سیدا منصور آخر شد فنا در بحر عشق
سیل چون پر زور گردد رو به دریا می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد خزان و سیر چمن آرزو نماند
در باغ روزگار گل رنگ و بو نماند
در هیچ ابر آب مروت نیافتم
از سبزه غیر نام به لبهای جو نماند
از بس که در جهان سر بی مغز شد بلند
در بوستان دهر به غیر از کدو نماند
چون گل لباس در بر ما پاره پاره شد
چندان رفو زدیم که جای رفو نماند
شبنم ز دست برگ خزان گشت پایمال
بر روی ساکنان چمن آبرو نماند
فیضی به کس ز سفره منعم نمی رسد
خم شد تهی و نشاء به جام سبو نماند
ای سیدا بشوی ز ارباب جود دست
آبی درین محیط برای وضو نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
سبزه خط آب از رخسار جانان می خورد
رزق خود این مور از خوان سلیمان می خورد
سرفرازان جهان را عیشها در پرده است
شمع از پروانه هر شب مرغ بریان می خورد
تنگدستان را بود حنظل کدوی پر ز شهد
غنچه خون خویش با لبهای خندان می خورد
می شود پامال گرد راه تجار حریص
گردباد آخر سر خود در بیابان می خورد
بیشتر مردان شوند بر دست نامردان هلاک
شیر اکثر زخمکاری از نیستان می خورد
روح تن پرور ز جای خود نخیزد روز حشر
پای خواب آلوده را لبهای دامان می خورد
هر که لب از چشمه خضر و مسیحی تر نکرد
بی تکلف تا قیامت آب حیوان می خورد
مقصد زاهد به جیب خود فرو رفتن فناست
این سر بی مغز را چاک گریبان می خورد
هر که انگشت تعرض بر لب سایل نهاد
پشت دست خویش آخر خود به دندان می خورد
بیشتر باشند به دستان به می خوردن حریص
چشم او خونم به ده انگشت مژگان می خورد
سفره آزادگان پهن است دایم همچو صبح
نان خود صاحب کرم همراه مهمان می خورد
محنت از دوران به هر کس می رسد در خورد عیش
فکر نان دارد گدا سلطان غم جان می خورد
رو نمی آرد به خوان هیچ کس صاحب هنر
باغبان رزق خود از پشت گلستان می خورد
خرج مهمانخانه هر کس بر کف حاجب گذاشت
چوبها روز حساب از دست دربان می خورد
خانه اهل کرم امسال از نعمت تهیست
هر که آنجا می شود مهمان پشیمان می خورد
چون مه کنعان عزیز مصر گردد سیدا
هر که بر رخسار خود سیلی ز اخوان می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دماغ آشفتنی از بزم اهل جود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
رنگینی رخ تو به رعنا نداده اند
داغ مرا به لاله صحرا نداده اند
شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت
ما را چه شد که راه تماشا نداده اند
خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو
در یتیم مفت به دریا نداده اند
چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد
این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند
آن یوسفی که قافله هایند بنده اش
او را عزیز من به زلیخا نداده اند
مردم چه شد که از نظر پاک غافلند
این سرمه را به دیده خود جا نداده اند
عمریست کرده است قناعت به بی بری
با سرو مفت قامت رعنا نداده اند
بر توتیای من نظری کس نمی کند
در روزگار دیده بینا نداده اند
چون غنچه بسته ایم زبان خود از سئوال
آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند
آگاه نیست از دل پر خون من کسی
پیمانه مرا دهن وا نداده اند
این منعمان که سفره خود پهن کرده اند
امروز توشه یی بر فردا نداده اند
هر کس به خوان اهل کرم رفت دست خشک
بر آستان خانه خود جا نداده اند
گردند خلق در پی روزی چو آسیا
ای سیدا ز سنگ مرا پا نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شیرینی لب تو به شکر نداده اند
این چاشنی به چشمه کوثر نداده اند
دارند بر خرام قدت چشم قمریان
این جلوه را به سرو و صنوبر نداده اند
بر وعده وصال خود ای گل وفا نمای
ما را حیات تا دم محشر نداده اند
ابروی تو به بی سر و پایان نصیب نیست
این متکا به هیچ قلندر نداده اند
غافل دمی ز شبنم و گل نیست آفتاب
یک ذره مهر با تو ستمگر نداده اند
رفتی و باز چشم به راهت نهاده ام
دولت به کس اگر چه مکرر نداده اند
این شمع ها که از رخ هم درگرفته اند
پروانه مراد مرا پر نداده اند
در بزم گلرخان چمن چون کنیم جای
ما را چو غنچه کیسه پر زر نداده اند
تنها کنند عشرت ایام اهل جاه
از خم گرفته اند و به ساغر نداده اند
دارند در گره زر خود غنچه های گل
حاصل که دست وا به توانگر نداده اند
آنها که کرده اند به دل قطع راه را
پیغام خویش را به کبوتر نداده اند
شاهان به گرد ملک قناعت نگشته اند
آب حیات را به سکندر نداده اند
سوزد و گداز و ناله در آغاز عاشقیست
جای سپند را به سمندر نداده اند
ته چوبکاریان به مقامی نمی رسند
معراج دل به واعظ منبر نداده اند
جز فکر شعر بیشه ما نیست سیدا
ما را به دهر منصب دیگر نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهم امشب در چمن سرگشتگان را یاد کرد
آشیان بلبلان را آسیایی یاد کرد
آید از هر حلقه زنجیر آواز درا
بس که در کوی تو گوشم تا سحر فریاد کرد
دل درا آغاز محبت کرد کار خود تمام
طفل من در تخته خوانی خویش را استاد کرد
غنچه گل از نسیمی در گلستان تازه روست
می توان ما را به اندک التفاتی یاد کرد
از وصال شمع چون پروانه گردد کامیاب
هر که ما را از برای سوختن امداد کرد
گردش دوران کند خاکش به سر چون گردباد
هر که اینجا تکیه بر دیوار بی بنیاد کرد
مرغ کاهل طبعم از دام فلک بیرون نرفت
عمر خود را صرف آب و دانه صیاد کرد
عشق او ای سیدا دل را به درد غم سپرد
این ستمگر ملک خود را وقف بر اولاد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
درد و داغ غم ز جان عشقبازان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر در خانه آئینه آن روح روان آید
به استقبال او در صورت دیوار جان آید
گلوی خود به آب تیغ او صیدی که تر سازد
مبارک باد گویانش حیات جاودان آید
به گلشن گر کند آن سبز خط کاکل ربا سیری
به دامنگیریش چون سایه سنبل موکشان آید
دکان خود اگر از شهر بیرون برده بگشایم
به سودایش ز ملک مصر چندین کاروان آید
یکی را می کشد کلکم یکی را زنده می سازد
نمی آید ز شمشیر آنچه از تیغ زبان آید
کند همچون هما پرواز مرغ روحم از شادی
اگر تیر تو را پیکان به مغز استخوان آید
دل از صحبت ناراست طبعان روزگاری شد
گریزان است چون تیری که بیرون از کمان آید
رباط دهر جای خواب آسایش نمی باشد
به گوشم هر دم آواز درای کاروان آید
به کلکم سیدا بیعت نمی سازند گمراهان
اگر هر روز بر من جبرئیل از آسمان آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
پیغام چشم من به عزیزان که می برد
این نامه را به مصر ز کنعان که می برد
بی بال و پر به کنج قفس اوفتاده ام
این عندلیب را به گلستان که می برد
دارالشفاست صحبت یاران هوشمند
درد مرا به پیش طبیبان که می برد
ای گردباد ما و تو از یک خرابه ایم
بر گو تو را به سوی بیابان که می برد
یاد لب تو از دل من گم نمی شود
این لعل را به کوه بدخشان که می برد
همراه بوالهوس مشو ای جنگ جو سوار
تا مرد را گرفته به میدان که می برد
آب حیات را به سکندر نداد خضر
کام دل از خط لبت ای جان که می برد
دارم هوای کعبه به پای پرآبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
برهم زدم چو زلف به کف آنچه داشتم
با دوستان حدیث پریشان که می برد
پیش بخیل بید بود و نخل میوه دار
چوب عصا ز پنجه دوران که می برد
در شیشه خانه آئینه را نیست اعتبار
گل را ز گلفروش به بستان که می برد
جز خوان آسمان که بود قرص او تمام
نان درست پهلوی مهمان که می برد
آتش زند به خصم سخنهای گرم من
این شعله را به جان نیستان که می برد
نیکوست وصل طوطی آئینه سیدا
ما را به بزم میر سخندان که می برد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز جا چون سرو اگر از غیرت شمشاد برخیزد
به تعظیمش ز من چون گردباد آزاد برخیزد
لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم
چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد
به ناخن از غم او گر خراشم سینه خود را
ز کوه بیستون آوازه فرهاد برخیزد
به قتل عاشقان مژگان او روزی که بنشیند
فغان الامان از خنجر جلاد برخیزد
ز بیم سوختن با تیره بختان نیست بی تابی
سپند از جای هر دم بهر استمداد برخیزد
اگر اهل کرم از خانه بگذارند پا بیرون
ز هر نقش قدم دستی پی ایجاد برخیزد
بود پیوسته دامی پهن زیر سفره زاهد
مبادا بانگ جود از خانه صیاد برخیزد
در این ایام اگر در خانه یی بینند مهمانی
چو عید از شهر آواز مبارکباد برخیزد
دهند اهل ستم ای سیدا با یکدگر یاری
کمان افتد ز پا تیر از پی امداد برخیزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد
پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
هر کس که زین محیط دم آب می خورد
تا هست پیچ و تاب چو گرداب می خورد
شب زنده دار منت ساقی نمی کشد
تا صبح می ز ساغر مهتاب می خورد
مستی که ز احتساب نیاید به خویشتن
سیلی ز نیشتر به رگ خواب می خورد
چون داغ لاله هر که سیه کاسه اوفتاد
از تشنگی ز چشمه خون آب می خورد
بر آرزوی خود نرسد دل ز اضطراب
این تشنه آب گفته و سیماب می خورد
در گوشه یی نشین و به دیوار رو بیار
شیخ آب و نان ز پشته محراب می خورد
ای سیدا مربی عالی طلب نمای
نیک و بدی که هست به ارباب می خورد