عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه را
رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را
در مه شوال، دست از باده روشن مدار
صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را
در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع
می کند کوری مثنی، کاسه دریوزه را
دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک
کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را
در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را
سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را
دیده عاشق نگردد صائب از دیدار سیر
کز طمع سیری نباشد کاسه دریوزه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را
شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را
نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد
می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را
روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم
شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را
عاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟
بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را
سبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب
ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را
می رساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را
در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند
نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را
می تواند برق آفت را سپرداری کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را
دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را
بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود
این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را
همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر
جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را
خون ما را شعله آواز می آرد به جوش
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب
می گشاید زور می آخر در میخانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
از سر و سامان چه می پرسی من دیوانه را؟
جوش می برداشت از جا سقف این میخانه را
تا نگردد آب دل از ناله های آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر یکدانه را
ابجد عشق مجاز از نونیازان خوشنماست
پیر گشتی واگذار این بازی طفلانه را
از خس و خاشاک بگذر، گرد گلها طوف کن
تا چو زنبور عسل پر شهد سازی خانه را
دامن فرصت مده از کف که دوران بهار
نیست چندانی که گل بر سر کشد پیمانه را
رحم کن بر ما سیه بختان که با آن سرکشی
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
هر که آمد پیش آن کان ملاحت سرگذاشت
از زمین شور بیرون شد نباشد دانه را
سرمپیچ از تیغ اگر داری سر جانان که هست
ره در آن کاکل ز هر زخم نمایان شانه را
آسمان ها در شکست من کمرها بسته اند
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟
هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک وجود
ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را؟
بیشتر گردید سودای من از تدبیر عقل
چوب گل شد تخته مشق جنون دیوانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
پیش مردم شمع در بر می کشد پروانه را
یک جهت شو در طریق حق که نتواند گرفت
هر دو عالم پیش راه همت مردانه را
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
کج بنا کردند از اول، قبله این خانه را
مشکل است از درد و داغ عشق دل برداشتن
ورنه می دادم به سیلاب فنا این خانه را
در سحر زنهار بی اشک پشیمانی مباش
می کند این سرزمین پاک، گوهر دانه را
همتی ای کعبه در کار من دیوانه کن
تا مگر شایسته گردم خدمت بتخانه را
فارغ از وسواس شیطان است دلهای سیاه
نیست شبهای بهاران رونقی افسانه را
زود باشد از خجالت آب گردد چون حباب
هر که از دریا جدا کرده است صائب خانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آه از زنگ کدورت پاک سازد سینه را
می شود روشن ز خاکستر سواد آیینه را
گر می روشن کند از مشرق مینا طلوع
صبح شنبه می توان کردن شب آدینه را
می توان در سینه روشن ضمیران روی دید
آب می سازد فروغ این گهر گنجینه را
زندگانی با فشار قبر کردن مشکل است
پاک کن از صفحه خاطر غبار کینه را
دیده آیینه را جوهر بود موی زیاد
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سینه را
با بصیرت، چشم ظاهربین نمی آید به کار
روزنی حاجت نباشد خانه آیینه را
چون زره زیر قبا، پوشیده از مردم کنند
موشکافان طریقت خرقه پشمینه را
خرقه پوشی، بر دو عالم آستین افشاندن است
چون گدایان رقعه حاجت مکن هر پینه را
در غم فردا سرآمد شادی امروز ما
یاد شنبه تلخ بر طفلان کند آدینه را
نیست صائب علم رسمی سینه صافان را به کار
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را
می کند دربسته آهی خانه آیینه را
درد و داغ عشق را در دل نهفتن مشکل است
این سپند شوخ، مجمر می کند گنجینه را
عمر باقی مانده را نتوان به غفلت صرف کرد
ساقیا پیش آر آن ته شیشه دوشینه را
زنگ از آیینه تاریک صیقل می برد
مگذران بی باده روشن شب آدینه را
هیچ سیل خانه پردازی چو گرد کینه نیست
در درون خانه باشد خصم، صاحب کینه را
گل ز شبنم در دل شبها نمی باشد جدا
خودپرستان در بغل گیرند شب آیینه را
از نمد، آیینه صائب در حصار آهن است
صوفیان دانند قدر خرقه پشمینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
هست یک نسبت به نیک و بد دل بی کینه را
نیست صدر و آستانی خانه آیینه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
نسبت یکرنگی طوطی است باغ دلگشا
نیست از زنگار در خاطر غبار آیینه را
دامن پاک گهر از گرد تهمت فارغ است
ابر اگر بر سینه دریا گذارد سینه را
چشم خونخوار ترا خط کرد با من مهربان
گر چه نتوان دوست کردن دشمن دیرینه را
گوشه چشمی اگر باشد ازان وحشی غزال
سهل باشد نافه کردن خرقه پشمینه را
برنمی دارد فشار قبر دست از دامنت
تا ز روی دل نیفشانی غبار کینه را
بر گرفت از خاک تا آیینه را عکس رخت
آب خضر از دور می بوسد زمین آیینه را
می تواند کرد صائب روی عالم را به خود
هر که چون آیینه سازد پاک، لوح سینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
از غباری خانه گردد بی صفا آیینه را
می شود دربسته از آهی، سرا آیینه را
شد ز بخت تیره، دل را در نظر عالم سیاه
گر چه می باشد ز خاکستر جلا آیینه را
سینه صافان نیستند ایمن ز بیم چشم زخم
هست از جوهر زره زیر قبا آیینه را
عالم صورت نمی شد پرده بینایی اش
در صفا می بود اگر چون رو، قفا آیینه را
آن که چشمم می پرد در آرزوی دیدنش
چشم نامحرم شمارد از حیا آیینه را
خیره چشمان را ز نزدیکی شود جرأت زیاد
بر سر زانو مده زنهار جا آیینه را
حسن هیهات است غافل گردد از دلهای صاف
خودپرست از خود نمی سازد جدا آیینه را
صاف کن دل را که می گیرند با آن سرکشی
گلعذاران همچو شبنم از هوا آیینه را
فکر آب و نان نگردد در دل حیران عشق
نعمت دیدار می باشد غذا آیینه را
گر نشد دیوانه از حسن جنون فرمای تو
زلف جوهر از چه شد زنجیرپا آیینه را؟
قرب خواهی، پاک کن از آرزو دل را که ساخت
محرم خوبان، دل بی مدعا آیینه را
دل چو نورانی بود، گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمی گردد سرا آیینه را
تشنه چشمان می برند آب از عقیق آبدار
پیش رو مگذار از بهر خدا آیینه را!
دیده حیران به روشنگر ندارد احتیاج
تیره می گردد نظر از توتیا آیینه را
از قد خم گشته صائب غفلت من شد زیاد
گر چه می افزاید از صیقل جلا آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
شد چو گل از روی خندان، خرده زر رزق ما
چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما
باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد
از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما
خانه دربسته سنگ راه روزی خواره نیست
می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما
بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار
از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما
بی کشش گر طفل از پستان تواند شیر خورد
می شود بی جهد و کوشش هم میسر رزق ما
طرفی از دریا نبست از پوچ گویی ها حباب
از خموشی چون صدف شد آب گوهر رزق ما
سبزه ما همچو جوهر موی آتش دیده است
قطره آبی است چون شمشیر و خنجر رزق ما
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد
سینه چون دوزخ است از آب کوثر رزق ما
با خط شبرنگ ازان لب های میگون ساختیم
شد سیاهی ز آب حیوان چون سکندر رزق ما
چشم بینا نیست، ورنه همچو گندم کرده است
باز از هر دانه ای، آغوش دیگر رزق ما
نیست کم از تنگ شکر، چشم تنگ ما چو مور
تا ز صحرای قناعت شد مقرر رزق ما
آتش حرص از زبان بازی پریشان می کند
گر شود مشت سپندی همچو مجمر رزق ما
حاصل ما صائب از گفتار، پیچ و تاب بود
از زبان پاک شد چون تیغ، جوهر رزق ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
راز دل ها را ز لوح سینه می یابیم ما
آب و رنگ گوهر از گنجینه می یابیم ما
عینک بینایی ما دوربین افتاده است
فیض شنبه از شب آدینه می یابیم ما
آنچه از پیر طریقت کشف نتواند شدن
در خرابات از می دیرینه می یابیم ما
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
فیض صبح از سینه بی کینه می یابیم ما
نیست بر دست سبوی باده چشم ما چو جام
نشأه صهبا ز جوش سینه می یابیم ما
قسمت شاهان نمی گردد ز الوان نعم
آنچه از نان جو و کشکینه می یابیم ما
درنیابند از سمور و قاقم و سنجاب، خلق
گرمیی کز خرقه پشمینه می یابیم ما
می زداید زنگ از دل جلوه گاه یار هم
لذت دیدار از آیینه می یابیم ما
هرچه هر کس را بود در دل نهان، چون آینه
صائب از فیض صفای سینه می یابیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
با زمین گیری سپهر گرم رفتاریم ما
همچو مرکز پای بر جاییم و سیاریم ما
سنگ راه هیچ کس از خاکساری نیستیم
زیر پای رهنوردان راه همواریم ما
با هزاران چشم می جوییم عیب خویش را
چون رسد نوبت به عیب خلق، ستاریم ما
خودفروشی پیشه ما نیست چون بی مایگان
بی نیاز از ناز بی جای خریداریم ما
زیب مردان از خودآرایی نظر پوشیدن است
گه به بند جامه، گه در قید دستاریم ما
گر به پا، درد سر آن آستان کم می دهیم
از ره اخلاص دستی در دعا داریم ما
حرف بی جا از لب ما کم تراوش می کند
بی سؤال از گفتگو خامش چو کهساریم ما
نیست چون طاوس چشم ما به بال و پر ز پا
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
کارفرمایی چو شیرین در جهان تلخ نیست
ورنه چون فرهاد دستی در هنر داریم ما
آنچه ما از دل سیاهی با جوانی کرده ایم
هر چه با ما می کند پیری سزاواریم ما
از صفای سینه ما گر چه داغ است آفتاب
در میان زنگیان آیینه تاریم ما
تلخکامان را به شیرینی دهن خوش می کنیم
در زمین شور بیش از پاک می باریم ما
تا رسیدن باده را با خم مدارا لازم است
ورنه از زندان جسم تیره بیزاریم ما
روی ما را سرخ خواهد کرد صائب روز حشر
آل تمغایی که از آل عبا داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خون دل را باده گلفام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام می دانیم ما
در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام می دانیم ما
وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما
می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه احرام می دانیم ما
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما
خنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما
پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
نشأه رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما
می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما
نیست چون آیینه تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده حیران ما
غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما
در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
مگیر آرام اینجا، تا توانی آرمید آنجا
که هر کس گشت کاهل، روی آسایش ندید آنجا
ندارم با سیه کاری ز محشر بیم رسوایی
که از خجلت نخواهد نامه من شد سفید آنجا
ازان خون بر سر تیغ شهادت می شود اینجا
که چون گل، سرخ رو از خاک می خیزد شهید آنجا
غریبی ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبیند روی غربت هر که رخت خود کشید آنجا
نخورد اینجا ز غفلت هر که روی دست از دنیا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزید آنجا
ز خاموشی گذارد هر که اینجا بر جگر دندان
به جنت می تواند رفت بی گفت و شنید آنجا
کسی کز سایه اش اینجا نیاسود آتشین مغزی
کجا در سایه طوبی تواند واکشید آنجا؟
چو خود را یافتی، در توست هر مطلب که می جویی
به خود هر کس رسید اینجا، به آسانی رسید آنجا
ز دل باشد، گشادی هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه می دارد کلید آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داری
که آه سرد اینجا، سایه ها دارد ز بید آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
هلال جام می هر جا نماید گوشه ابرو
ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
میاسا از گرستن گر وصال کعبه می خواهی
که باشد جامه احرام از چشم سفید آنجا
به غربال بصیرت پاک گردان دانه خود را
که هر تخمی که کاری، یک به یک خواهد دمید آنجا
اگر بر دفتر عصیان، خط باطل کشی اینجا
نخواهی بر زمین از شرمساری خط کشید آنجا
ز خشکی، خرده ای کز تنگدستان در گره بستی
عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دوید آنجا
اگر اینجا گشایی عقده ای از کار محتاجان
در جنت به رویت باز گردد بی کلید آنجا
نسازی تا به خون چون لاله اینجا چهره را رنگین
ز جوی شیر نتوان کاسه ها بر سر کشید آنجا
ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب
که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
مرو چون غافلان ای طالب منزل به خواب اینجا
که نعل از ماه نو دارد در آتش آفتاب اینجا
به پیچ وتاب کوته می شود این راه بی پایان
مکن تا هست فرصت، کوتهی در پیچ و تاب اینجا
بهشت و دوزخ باریک بینان نقد می باشد
حساب خود نیندازد به فردا، خود حساب اینجا
زر کامل عیار از بوته آید سرخ رو بیرون
نیندیشد ز آتش هر که گردیده است آب اینجا
ز خامی در قیامت طعمه آتش نسازندت
ز شوق آن لب میگون اگر گردی کباب اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
ز خون دل اگر چون عاشقان سازی شراب اینجا
میسر نیست خود را یافتن در شورش محشر
سری در جیب تنهایی بکش، خود را بیاب اینجا
ترا سازند فردا خوابگاه از سایه طوبی
ز بیداری نمک ریزی اگر در چشم خواب اینجا
سر از پیراهن حوران برآری چون ز هم پاشی
گل خود را ز سوز دل اگر سازی گلاب اینجا
به بازار قیامت نیست رایج هر زر قلبی
مکن جز در دو داغ عشق، نقدی انتخاب اینجا
نگاه خیره گردد رشته اشک پشیمانی
مبین در روی شرم آلود خوبان بی حجاب اینجا
اگر خواهی گذشتن از صراط آسان شود بر تو
قدم بیرون منه زنهار از راه صواب اینجا
عجب دارم ترا صبح قیامت هم به هوش آرد
چنین کز باده غفلت شدی مست و خراب اینجا
هوا در پرده بیگانگی دارد ترا صائب
تهی از باد نخوت کن سر خود چون حباب اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا
سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا
درین میدان جدل با دشمنان کاری نمی سازد
سپر انداختن، از تیغ جوهر می برد اینجا
چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟
که با آن قرب، شبنم دیده تر می برد اینجا
درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید
دل هر کس که گردد آب، گوهر می برد اینجا
مکن تلخ از دروغ بی ثمر زنهار کام خود
که صبح از راستی قند مکرر می برد اینجا
چو گل هر کس به روی تازه وقت خلق خوش دارد
ز احسان بهاران دامن زر می برد اینجا
ندارد حسن عالمسوز غیر از عشق دلسوزی
غبار از چهره آتش سمندر می برد اینجا
کند پهلو تهی از هیزم تر آتش سوزان
خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا
ترا بی جرأتی از سود دریا می شود مانع
وگرنه هر که موم آورد عنبر می برد اینجا
کیم من تا نپیچد فکر عشق او مرا در هم؟
که سیمرغ فلک سر در ته پر می برد اینجا
به فرق هر که صائب داغ سودا سایه اندازد
عذاب گرمی خورشید محشر می برد اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
به دامن از ندامت قطره چندی ببار اینجا
کف افسوس ازین دریای پرگوهر مبر با خود
ز گوهر چون صدف لبریز کن جیب و کنار اینجا
گره تا می توانی باز کرد از کار محتاجان
چو بیکاران به ناخن گردن خود را مخار اینجا
به شمع موم ممکن نیست زین ظلمت برون رفتن
به آه گرم دود از خرمن هستی برآر اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
دو روزی گر توانی صبر کردن بر خمار اینجا
نگیرد هیچ کس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا
به شرم موشکافان قیامت برنمی آیی
نظر کن از سر دقت به پشت و روی کار اینجا
ز روی شاهدان غیب خجلت می کشی فردا
ز گرد جسم کن آیینه دل بی غبار اینجا
اگر خواهی که بستر از گل بی خار سازندت
مکن زنهار روی خود ترش از زخم خار اینجا
ترا در بوته گل بهر آن دادند این مهلت
که سیم ناقص خود را کنی کامل عیار اینجا
نصیب تلخکامان است صائب میوه جنت
دو روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
گهر نشمرده می ریزند بر کوته زبان اینجا
سخن بی پرده می گویند باگوش گران اینجا
سبکروحانه خود را بر دم تیغ شهادت زن
به کوری خرج خواهی کرد تا کی نقدجان اینجا؟
ز بخت سبز بیزارند، حیران گشتگان تو
نمی گیرد به خود عکس چمن آب روان اینجا
به خون عاجزان چرخ سیه دل تشنه تر باشد
سر شبنم کند خورشید تابان بر سنان اینجا
که می آید برون از عهده دریای شکر او؟
چه سازد گر نگردد آب، شمشیر زبان اینجا؟
ز صحرای تعلق چون کسی سالم برون آید؟
زمین گیرست از تر دامنی ریگ روان اینجا
به ناکامی سرآور تا به کام دل رسی صائب
نراند هر که کام از خود، نگردد کامران اینجا