عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - چون دزدان
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - خر خمخانه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خر خمخانه را جودان بماندست
                                    
وگر ماندست جو کو تا بخاید
بسنگ هجو من دندان شکستست
که بی بیطار بیخش برنیاید
سرش از سهمناکی شد بانسان
که جز پالیزبانان را نشاید
بجز آکنده و آخر نباشد
در آن محفل که او شعری سراید
همان نشخوار چندین ساله باشد
کسی را کز نکوهد با ستاید
بهجو و مدح پیوندی ندارم
ز فیری و شهیقی میداراید
گهی خر کره میرش همی . . . او
چو میر مرد و پیرک شد که . . . اید
خریدم خانه آخر برآورد
به دربان تا به دروازه نیاید
                                                                    
                            وگر ماندست جو کو تا بخاید
بسنگ هجو من دندان شکستست
که بی بیطار بیخش برنیاید
سرش از سهمناکی شد بانسان
که جز پالیزبانان را نشاید
بجز آکنده و آخر نباشد
در آن محفل که او شعری سراید
همان نشخوار چندین ساله باشد
کسی را کز نکوهد با ستاید
بهجو و مدح پیوندی ندارم
ز فیری و شهیقی میداراید
گهی خر کره میرش همی . . . او
چو میر مرد و پیرک شد که . . . اید
خریدم خانه آخر برآورد
به دربان تا به دروازه نیاید
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰ - داند که نهاد شاعران چیست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گویند مرا که از نظامی
                                    
چون صله نداد باز خوه شعر
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ده شعر
شاه سخنست و مقبل دین
شاهی که ورا بود سپه شعر
یک بیت ز یک قصیده وی
معنی دارد فزون ز ده شعر
هر بیت ز شعر آن شه بیت
هر شعر ز شعر اوست شه شعر
داند که نهاد شاعران چیست
گر نیکو شعر و گه تبه شعر
بی هیچ طمع کسی نگوید
در هیچکس از پس سفه شعر
چون رسم چنین بود بهرحال
دندان بکند ز من تبه شعر
فرش صله باز گستراند
چون کرده بوم بدو تبه شعر
یکرو صله یافتستی از من
دیگر بستان و باز خوه شعر
منشی ستد و هجا سرائی
آه ار گوئی هزار ده شعر
ای خسرو نظم را چو دستور
گوئی که تو شاهی و سپه شعر
پس چون بهجا زبان گشادی
ناگفته مرا هنوز ده شعر
دانگیم نداده ای اگر چه
نیکو شعرم نیم تبه شعر
مغز است خرد بجای میدار
دیگر برم از سر سفه شعر
گر همت خود سفید کاری
دانم که ترا کند سیه شعر
دانی که به حضرت سمرقند
بردم بر شه وزیر شه شعر
در اثمد تو چو باز کردم
شاید که کند مرا تبه شعر
یکشعر بس آن کتانه دق را
کاشراف بود در آن دو نه شعر
وز منت آن بدیهه رستم
با دار مکن دگر شه شعر
بر تو صلت از خرد بمانم
گر در تو نخواهم از سفه شعر
گیرم که تو مرد نیک شعری
من در حق تو شدم تبه شعر
منت چو نهی بمن برار چه
بردی بر شه وزیر شه شعر
نزدیک وزیر شه چه از تو
آرند یکی و دو و ده شعر
یحذانک نیابی ار توانی
گر خوانی بر همه سپه شعر
آن شعر که گفتمت بمن ده
کانداختنی نیم ره شعر
وآنرا که تو شعر گفته ای پر
گر صله نداد باز خوه شعر
                                                                    
                            چون صله نداد باز خوه شعر
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ده شعر
شاه سخنست و مقبل دین
شاهی که ورا بود سپه شعر
یک بیت ز یک قصیده وی
معنی دارد فزون ز ده شعر
هر بیت ز شعر آن شه بیت
هر شعر ز شعر اوست شه شعر
داند که نهاد شاعران چیست
گر نیکو شعر و گه تبه شعر
بی هیچ طمع کسی نگوید
در هیچکس از پس سفه شعر
چون رسم چنین بود بهرحال
دندان بکند ز من تبه شعر
فرش صله باز گستراند
چون کرده بوم بدو تبه شعر
یکرو صله یافتستی از من
دیگر بستان و باز خوه شعر
منشی ستد و هجا سرائی
آه ار گوئی هزار ده شعر
ای خسرو نظم را چو دستور
گوئی که تو شاهی و سپه شعر
پس چون بهجا زبان گشادی
ناگفته مرا هنوز ده شعر
دانگیم نداده ای اگر چه
نیکو شعرم نیم تبه شعر
مغز است خرد بجای میدار
دیگر برم از سر سفه شعر
گر همت خود سفید کاری
دانم که ترا کند سیه شعر
دانی که به حضرت سمرقند
بردم بر شه وزیر شه شعر
در اثمد تو چو باز کردم
شاید که کند مرا تبه شعر
یکشعر بس آن کتانه دق را
کاشراف بود در آن دو نه شعر
وز منت آن بدیهه رستم
با دار مکن دگر شه شعر
بر تو صلت از خرد بمانم
گر در تو نخواهم از سفه شعر
گیرم که تو مرد نیک شعری
من در حق تو شدم تبه شعر
منت چو نهی بمن برار چه
بردی بر شه وزیر شه شعر
نزدیک وزیر شه چه از تو
آرند یکی و دو و ده شعر
یحذانک نیابی ار توانی
گر خوانی بر همه سپه شعر
آن شعر که گفتمت بمن ده
کانداختنی نیم ره شعر
وآنرا که تو شعر گفته ای پر
گر صله نداد باز خوه شعر
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱ - گدای گداپیشه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گدای گداپیشه زاق و گنگ
                                    
که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ
                                                                    
                            که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴ - گیتی چو باغ کرد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صمصامک از هجایم در شهر کاغ کرد
                                    
گوئی که ارسکوره . . . هی خورده راغ کرد
مالیخ کاس پخته به اندر دماغ خورد
زان کاج بار خود را گنده دماغ کرد
اندر پلاس گوشه صیاد ساده گیر
روئی چو مرغ مرده و گردن چو زاغ کرد
از کاخ خوردن آنیگ بیحمیت جهود
بی دوک پنبه کردن خود را بداغ کرد
از چشم ساده گوشه پالیزبان شبی
صمصام را به . . . ار و دگر روز لاغ کرد
چون ساره ای نیافت میجنبید آتشین
آمد پنیره بار و همه ساره کاغ کرد
صدر بزرگوار چو آن ظلم او بدید
زن را بگوشه . . . اد و دلش با فراغ کرد
صدر جهانیان که جهان را زشعر غم
ران عدوش را چو سر کره داغ کرد
با او چراغ دولت خصمش نداد نور
کان خام پوستین بلب اندر چراغ کرد
بادا با کله خر کله عدوش
اندر میان باغ که گیتی چو باغ کرد
                                                                    
                            گوئی که ارسکوره . . . هی خورده راغ کرد
مالیخ کاس پخته به اندر دماغ خورد
زان کاج بار خود را گنده دماغ کرد
اندر پلاس گوشه صیاد ساده گیر
روئی چو مرغ مرده و گردن چو زاغ کرد
از کاخ خوردن آنیگ بیحمیت جهود
بی دوک پنبه کردن خود را بداغ کرد
از چشم ساده گوشه پالیزبان شبی
صمصام را به . . . ار و دگر روز لاغ کرد
چون ساره ای نیافت میجنبید آتشین
آمد پنیره بار و همه ساره کاغ کرد
صدر بزرگوار چو آن ظلم او بدید
زن را بگوشه . . . اد و دلش با فراغ کرد
صدر جهانیان که جهان را زشعر غم
ران عدوش را چو سر کره داغ کرد
با او چراغ دولت خصمش نداد نور
کان خام پوستین بلب اندر چراغ کرد
بادا با کله خر کله عدوش
اندر میان باغ که گیتی چو باغ کرد
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸ - سالار لولیان
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱ - یاد داری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یاد داری آنچه با . . . ون تو کردستم
                                    
خانه دهقان سید عبد سید بار
وآنچه بر دکان دادیم از او ستاند
وآنچه در پیشت فرو خواند از هجا اشعار
سر بزی کن سربزی کن گنگ کل کور
وین نجاست از میان شاعران بردار
بیش با ما در میامیز ای طریق شعر
ای شعار شاعران را از تو شین و عار
امتحانی را که کردی ما توانستیم
گفتن از ذوق درست یا غلط پندار
امتحان ما ز طبع شعر تو شعریست
کو ردیف لعل دارد عذب و خوش گفتار
                                                                    
                            خانه دهقان سید عبد سید بار
وآنچه بر دکان دادیم از او ستاند
وآنچه در پیشت فرو خواند از هجا اشعار
سر بزی کن سربزی کن گنگ کل کور
وین نجاست از میان شاعران بردار
بیش با ما در میامیز ای طریق شعر
ای شعار شاعران را از تو شین و عار
امتحانی را که کردی ما توانستیم
گفتن از ذوق درست یا غلط پندار
امتحان ما ز طبع شعر تو شعریست
کو ردیف لعل دارد عذب و خوش گفتار
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - جامه نیلی
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳ - خر خمخانه
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهبها
                                    
نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکبها
فقیهان را نمیدانم، حکیمان هرزه میگویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلبها
تو گر مقصد نباشی علمها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرفها را، وای بر لبها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقبها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد میباید
چراغی همچو داغ دل نمیسوزد درین شبها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهبها چه مشربها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمیسازند با درمانِ کس فریاد ازین تبها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالبها
به دامن میبرد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمیدانم به تلقین که دارد وردِ یاربها
                                                                    
                            نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکبها
فقیهان را نمیدانم، حکیمان هرزه میگویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلبها
تو گر مقصد نباشی علمها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرفها را، وای بر لبها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقبها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد میباید
چراغی همچو داغ دل نمیسوزد درین شبها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهبها چه مشربها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمیسازند با درمانِ کس فریاد ازین تبها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالبها
به دامن میبرد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمیدانم به تلقین که دارد وردِ یاربها
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لبریزِ شکوه شد دل حسرتپرست ما
                                    
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکستهایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هر چه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانشپذیر نیست دل لایمست ما
فیّاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
                                                                    
                            کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکستهایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هر چه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانشپذیر نیست دل لایمست ما
فیّاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتهای بیدار باید عاشق دیدار ما
                                    
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا بردهایم
سایه بر بالای خود میافکند دیوار ما
دوستان مرهمگذار و دشمنان الماسریز
کس نمیداند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ نالهایست
دیگر ای حسرت چه میخواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبهای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت میرود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون میآید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتادهایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما
                                                                    
                            پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا بردهایم
سایه بر بالای خود میافکند دیوار ما
دوستان مرهمگذار و دشمنان الماسریز
کس نمیداند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ نالهایست
دیگر ای حسرت چه میخواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبهای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت میرود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون میآید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتادهایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کارگر نیست به غم تیشة اندیشة ما
                                    
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
                                                                    
                            خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کجا شد آن نمکپاشی به زخم از همزبانیها
                                    
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
ولیکن درنمیگیرد درو جادو زبانیها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانیها
عصای آه گاهی دستگیری میکند فیّاض
وگرنه برنمیخیزم ز جا از ناتوانیها
                                                                    
                            نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
ولیکن درنمیگیرد درو جادو زبانیها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانیها
عصای آه گاهی دستگیری میکند فیّاض
وگرنه برنمیخیزم ز جا از ناتوانیها
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
                                    
که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که میگوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشة چشمی
بدین بیگانگی تا کی توان دید آشنایان را
غنای سلطنت کممایهتر از مسکنت دیدم
مگر غالب شریکی هست با شاهان گدایان را
فریب رهبران شرع بیش از رهزنان باشد
نمیدانم که از ره برده باشد رهنمایان را؟
دماغ دوربینیهای عقل از عاشقان ناید
دلیل دیگری میباید این آشفتهرایان را
به من گفتی چرا فیّاض ترک زهدورزی کرد
چه دانم من به وی تقریر کن این بختآیان را
                                                                    
                            که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که میگوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشة چشمی
بدین بیگانگی تا کی توان دید آشنایان را
غنای سلطنت کممایهتر از مسکنت دیدم
مگر غالب شریکی هست با شاهان گدایان را
فریب رهبران شرع بیش از رهزنان باشد
نمیدانم که از ره برده باشد رهنمایان را؟
دماغ دوربینیهای عقل از عاشقان ناید
دلیل دیگری میباید این آشفتهرایان را
به من گفتی چرا فیّاض ترک زهدورزی کرد
چه دانم من به وی تقریر کن این بختآیان را
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمیدانم چه آیین است کافر کجکلاهان را
                                    
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
                                                                    
                            که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را
                                    
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را
                                                                    
                            چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را