عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۸
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه
از پیدایی چنین نهانی یا نه
آن چیز که هرگز بنخواهم دانست
با بنده بگو که تا تو آنی یا نه
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۹
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد
من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو
یک ذره به صد هزار جان بیش ارزد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۰
جانا دایم میان جان بودی تو
بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو
دو کون بسوختیم و خاکستر آن
دادیم به باد ودرمیان بودی تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۴
ای خورده غم تو یک به یک چندینی
در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی
چون درتو نمیرسد فلک یک ذره
چه سود ز گشتن فلک چندینی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۵
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
از هستی خود دیده بدوزند همه
در حضرت تو که آفتاب قدم است
جانها چو ستارگان به روزند همه
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۶
جان از طلب روی تو آبی گردد
بیداری دل پیش توخوابی گردد
گر روی تو از حجاب بیرون آید
هر ذره، به قطع، آفتابی گردد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶۷
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت
جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت
گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت
کفرست همی هرچه برای تو نداشت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۱
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم
سودای توام ازتو زیان بس بودم
چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم
اندیشهٔ تو قبلهٔ جان بس بودم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۴
روئی که به روز پنج ره میشوئیم
وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم
زاتش بمسوز،‌تا به آبِ حسرت
بر روی تو نامهٔ گنه میشوئیم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۹
سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا
ره سوی تو بسته کی شود از تو مرا
گر زانکه کشی به قهر بندم از بند
امید گسسته کی شود ازتو مرا
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۹۲
از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت
دل خود که بود که جان بیچاره بسوخت
یا رب بمسوز این تن سرگردان را
کز آتش تشویر تو صد باره بسوخت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۱
هم درد توام مایهٔ درمان بودست
هم شوق توام زندگی جان بودست
تعظیم تو در دلم فراوان بودست
اما سگِ نفسم نه بفرمان بودست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۵
کو دل که بلای روزگارِ تو کشد
کو جان که عقوبتِ شمارِ تو کشد
من ننگِ زنان مستحاضه شدهام
کو گردنِ امردان که بارِ تو کشد
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۸
هر جان که بجان نیست گرفتار او را
با آن دل خفته کی بود کار او را
در هر جایی که جای گیرد آن بحر
حالی بکُشد به تشنگی زار او را
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳۰
گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید
گه سرگردان و سرنگون مانده دید
در دریایی که خویش گم باید کرد
چندان که درون رفت برون مانده دید
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳۱
آن بحر که موجش گهر انداز آید
در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید
یک بار درآمد و مرا بیخود کرد
این بار گمم کند اگر باز آید
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۵۲
جانی که درو تیره و روشن تو بوَد
آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد
اینجاست که تو تویی ومن من امروز
لیکن آنجا تو تو بوَد من تو بوَد
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۸۸
در عشق نماند عقل و تمییز که بود
کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود
چون پرتو آفتاب از پرده بتافت
ناپیدا شد چو ذرّه هر چیز که بود
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۰
از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب
خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب
بس کز همه عالمت بجستم شب و روز
تو خود همه عالمی زهی کار عجب!
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۳
جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد
یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد
در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد
هرگز دیگر از او نشان نتوان داد