عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۸
کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد
پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۹
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۲
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند
ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگ‌آمیز نقشی می‌نگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۳
صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!
چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز
دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز
شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز
ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز
امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۴
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۶
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل
اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل
آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل
با رسوم پیلبانان یاد گیر
یا مده هندوستان با یاد پیل
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۹) سؤال کردن آن درویش از مجنون که سال عمر تو چندست
مگر پرسید درویشی ز مجنون
که چندست ای پسر سن تو اکنون
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه می‌گوئی تو غافل
مگر دیوانه‌تر گشتی تو جاهل
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بی‌شمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه می‌گویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بی‌نهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
ببین ای دوست تا این چه وجودست
که یک یک ذره آن را در سجودست
وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد
درو خواهد همه چیزی عدم شد
زهی عالی وجودی کین وجودات
درو معدوم خواهد شد بلذّات
چو مرد آنجایگه نابود گردد
زیانش جمله آنجا سود گردد
اگر دست آورد خلق جهانی
یکی بر دامنش نرسد زمانی
چو نه این کس بود نه دامن او
که گردد یک زمان پیرامن او
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱۰) حکایت آن مجنون که تب داشت
یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت
که تب می‌گیردت مجنون عجب داشت
جوابش داد آن شوریده مجنون
که گر میرم کراگیرد تب اکنون
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار می‌سوخت
که سر تا پای او هموار می‌سوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان می‌داشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه می‌آمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه می‌خواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه می‌گرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون می‌گرید از درد دلم سنگ
که می‌گردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم می‌باید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم می‌باید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور می‌گوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین می‌دان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر
بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود
که در عین الیقینش دیده‌ای بود
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
بگرگان پادشاهی پیش بین بود
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش می‌داشت
که آن شه نیز بس نیکوش می‌داشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه می‌گویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش می‌داشت
بمردی چشم خود را گوش می‌داشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
در آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه می‌داشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بود آن فخر بی‌خویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بی‌گناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع می‌سوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه می‌داشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش می‌زد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تخت برجای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب می‌گفت و می‌گشت
میان خاک و خون می‌خفت ومی‌گشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه می‌دانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السّابعة
پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست
بقدر مایه برتر می‌توان شد
بیک یک پایه بر سر می‌توان شد
چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار می‌باید بسر برد
چو این می‌خواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی
یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین
که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین
بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید
چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی
چو دایم نام لیلی می‌توان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز
سحرگاهی مگر محمود عادل
ایاز خاص را گفت ای نکو دل
مرا امروز آهنگ شکارست
اگر تو هم بیائی نیک کارست
غلامش گفت من بس یک شکارم
که من اینجا شکاری کرده دارم
شهش گفتا شکار تو کدامست
جوابش داد کو محمود نامست
شهش گفت این همه چابک سواری
بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری
غلامش گفت ای شاه بلندم
شکاری حاصل آمد از کمندم
شهش گفتا کمند خویش بنمای
سر زلف دراز افکند در پای
کمندم گفت زلف بیقرارست
شه عالم کمندم را شکارست
اثر کرد این سخن در جان محمود
فرو افکند سر می‌سوخت چون عود
گهی چون مار می‌پیچید بر خویش
گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش
یکی را گفت تا سرو بلندش
ز سر تا پای آرد در کمندش
چو گوئی آن سمن بر را فرو بست
ولی پنهان بصد جان دل درو بست
شهش گفت ای ایاز اینم تمامست
شکاری در کمند از ما کدامست
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
اگر جاویدم اندازی فرو چاه
وگر از من بریزی خون بزاری
تو خواهی بود جاویدم شکاری
شهش گفتا توئی افتاده در دام
مرا از چه شکاری می نهی نام
غلامش گفت تن فرعست و دل اصل
تمامست از دل پاک توام وصل
اگر یک دم تنم در دامت افتاد
دل اندر دام من مادامت افتاد
اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی
دل خویشت نخواهد بود روزی
یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون
نخواهد خورد الا از دلت خون
اگر خاکی شود بیچارهٔ تو
بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو
اگر معدوم اگر موجود باشم
همی خون خوارهٔمحمود باشم
چو پیوسته دلت باشد شکارم
شکار خویش دایم کرده دارم
اگر در شیوهٔ خویشت کمالست
دل از دستم برون کردن محالست
وگر بکشی مرا دانم که ناچار
چگونه خود کشی در ماتمم زار
اگر من هستم وگرنه درین راه
منم دلبر منم سرور منم شاه
ولیکن گر گدا ور خسروم من
بهر نوعی که هستم ازتوام من
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۹) سؤال کردن مردی از مجنون
رفیقی گفت با مجنون گمراه
که لیلی مُرد گفت الحمدلله
چنین گفت او که ای شوریده دین تو
چو می‌سوزی چرا گوئی چنین تو
چنین گفت او که چون من بهره زان ماه
ندیدستم نبیند هیچ بد خواه
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۰) حکایت آتش و سوخته
چو سنگ و آهن افتادند درکار
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز می‌زیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از که‌ام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی
بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع
اگرچه نه بعلت می‌توان یافت
ولیکن هم بدولت می‌توان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه
مگر روزی ایاز سیم اندام
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز
چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی
بدید القصّه روی آن پری‌وش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام
چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود
کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو
چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو
تماشا می‌کن و می‌خور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران
چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ می‬زدند
بکاری بایزید عالم افروز
بصرّافان گذر می‌رد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان می‌زد کسی حدّش بغایت
که خون می‌ریخت بی‌حدّ و نهایت
دران سختی نمی‌کرد آه قلّاش
که می‌خندید و پس می‌گفت ای کاش
که دایم همچنینم می‌زدندی
به تیغ آتشینم می‌زدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من می‌دیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل می‌گفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونه‌ست
ترا زین رند دین می‌باید آموخت
گر آموزی چنین می‌باید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم