عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از جان بدود دل غم خالت برون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آزمودم عشق خوبان را بلایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
کم التفاتی خوبان به عاشقان ستم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من نگویم چون قدت سروی ز بستان برنخاست
خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست
کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد
کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست
مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش
کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست
می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد
همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست
صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من
زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست
ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی
گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست
از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست
هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست
خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست
کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد
کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست
مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش
کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست
می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد
همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست
صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من
زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست
ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی
گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست
از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست
هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نه همین قد من از بار غم دور خم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در غمت کارم بچشم اشکبار افتاده است
چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است
لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا
آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است
پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب
یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است
هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت
گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است
چشم گر افکنده بر اشک من از رحم نیست
مست بر آب روان بی اختیار افتاده است
هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک
از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است
چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست
گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است
چشم را با دل مرا با چشم کار افتاده است
لاله ها را چاک می بینم گریبان غالبا
آن سهی قد را گذر بر لاله زار افتاده است
پای بر سبزه نهادی رشک زد آتش بآب
یا ز تو عکسی بآب جویبار افتاده است
هر که رخسار تو را با چشم مستت دید گفت
گلشنی را ترک مستی بر کنار افتاده است
چشم گر افکنده بر اشک من از رحم نیست
مست بر آب روان بی اختیار افتاده است
هست هر نقشی که قدرت می کشد مرغوب لیک
از همه مرغوب تر نقش نگار افتاده است
چشم من جرم فضولی را نمی دانم که چیست
گر چه می دانم ز چشم اعتبار افتاده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جانی که هست رسته ز آزار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
ملول بهر چه موجب ملال تو چیست
خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی
چه حالتست ترا مانع سؤال تو چیست
مرا خیال تو و فکر تست در دل زار
ترا چه فکر بدل می رسد خیال تو چیست
شراب عشق تو مدهوش کرده است مرا
چه آگهم که فراق تو یا وصال تو چیست
ز اشک و آه من آزرده نمی دانی
که زیب حسن تو پیرایه جمال تو چیست
اگر بسوختن سینه ام نه مایل
دم نظر بدل از دیده انتقال تو چیست
فضولی از سر جان در گذر براه فنا
جز این کشته جانان شوی کمال تو چیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
دل دامن هوای تو محکم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
گره از کار من جز نالهای زار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
برخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد
شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد
دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی
دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه
که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد
طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل
نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد
فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت
همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد
شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد
دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی
دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه
که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد
طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل
نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد
فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت
همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد