عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۲
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۳
مرگ به زین زندگی، کاین زندگی
هر دمی در محنتی میافکند
این یکی از فاقه تیری میخورد
وان دگر در ملک تیغی میزند
آن، ز بهر نان زمین را میدَرَد
وین پی زر سنگ را میبشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی میتند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزههای دانه را برمیچِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی میکَنَد
هر دمی در محنتی میافکند
این یکی از فاقه تیری میخورد
وان دگر در ملک تیغی میزند
آن، ز بهر نان زمین را میدَرَد
وین پی زر سنگ را میبشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی میتند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزههای دانه را برمیچِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی میکَنَد
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۸
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بود که درگذرند از گناهکاری ما
که بیش از گنه ماست شرمساری ما
شدت چه زود فراموش عهد یاری ما
به یاری تو نه این بود امیدواری ما
جفا و جور تو با ما به اختیار تو نیست
چنانکه نیست وفا با تو اختیاری ما
به پاکدامنی ما هنوز نیست کسی
اگر چه شهره ی شهر است میگساری ما
بود قرار پس از کشتنش، چو می ماند
به بیقراری سیماب، بیقراری ما
به تن نزار و به دل زار تا به کی باشیم
ببین نزاری ما رحم کن به زاری ما
کنون ز لطف به مرهمی وگرنه چه سود
ز کار چون گذرد کار زخم کاری ما
ندیده عاشقی و طفلی و نمی دانی
فغان و ناله ای غیر از خروش و زاری ما
به خویش دشمن و با خصم دوستیم، رفیق
طریق دشمنی اینست و دوستداری ما
که بیش از گنه ماست شرمساری ما
شدت چه زود فراموش عهد یاری ما
به یاری تو نه این بود امیدواری ما
جفا و جور تو با ما به اختیار تو نیست
چنانکه نیست وفا با تو اختیاری ما
به پاکدامنی ما هنوز نیست کسی
اگر چه شهره ی شهر است میگساری ما
بود قرار پس از کشتنش، چو می ماند
به بیقراری سیماب، بیقراری ما
به تن نزار و به دل زار تا به کی باشیم
ببین نزاری ما رحم کن به زاری ما
کنون ز لطف به مرهمی وگرنه چه سود
ز کار چون گذرد کار زخم کاری ما
ندیده عاشقی و طفلی و نمی دانی
فغان و ناله ای غیر از خروش و زاری ما
به خویش دشمن و با خصم دوستیم، رفیق
طریق دشمنی اینست و دوستداری ما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
نه ماه من ز پری رسم دلبری آموخت
که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فصل گل شد، سیر باغ و بوستانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
با غیر یار ترسم اگر یار من شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
فغان که مدعیان از منت جدا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دایم به تو این گرمی بازار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
قاتل من ترک قتل بی گناهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر
انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کشتی چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
گرید به ناامیدی امیدوار دیگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی
بیرون میار آن را باری به خار دیگر
بودش غباری از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر
گفتی که الفت او با غیر کی سر آید
گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر
کار دگر نداری جز جور با من آری
دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر
زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار دیگر
منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد
بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر
انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کشتی چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
گرید به ناامیدی امیدوار دیگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی
بیرون میار آن را باری به خار دیگر
بودش غباری از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر
گفتی که الفت او با غیر کی سر آید
گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر
کار دگر نداری جز جور با من آری
دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر
زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار دیگر
منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد
بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به کار مشکل خود یاری از یاری نمیبینم
چنان یاری کز او آسان شود کاری نمیبینم
دیاری بود یاران موافق هر طرف جمعی
چه شد کز آن دیار و یار دیاری نمیبینم
نمینوشم میی کز دردش آسیبی نمیبینم
نمیبینم گلی کز خارش آزاری نمیبینم
اگر بینی وفاداری بکش بارش که من باری
در این یاران که میبینم، وفاداری نمیبینم
به کنج غم شب تاری من و بیداری و زاری
که بر بالین بیماری پرستاری نمیبینم
نمیبینم به بازاری متاع بیخریداری
خریدار متاع خود به بازاری نمیبینم
رفیق و جُنگ اشعارش که هست از درج در عارش
چو میآرم به بازارش خریداری نمیبینم
چنان یاری کز او آسان شود کاری نمیبینم
دیاری بود یاران موافق هر طرف جمعی
چه شد کز آن دیار و یار دیاری نمیبینم
نمینوشم میی کز دردش آسیبی نمیبینم
نمیبینم گلی کز خارش آزاری نمیبینم
اگر بینی وفاداری بکش بارش که من باری
در این یاران که میبینم، وفاداری نمیبینم
به کنج غم شب تاری من و بیداری و زاری
که بر بالین بیماری پرستاری نمیبینم
نمیبینم به بازاری متاع بیخریداری
خریدار متاع خود به بازاری نمیبینم
رفیق و جُنگ اشعارش که هست از درج در عارش
چو میآرم به بازارش خریداری نمیبینم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بیندیش ای پسر از آفت چشم بداندیشان
بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان
به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان
وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری
ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان
نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی
که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان
منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان
ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این
که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن
تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی
روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان
بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان
به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان
وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری
ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان
نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی
که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان
منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان
ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این
که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن
تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی
روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شد چو شب روزم سیاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
این همه الفت به غیر از من جدایی این همه
آشنایی این همه ناآشنایی این همه
تا کی از اهل وفا باشی جدا ای بیوفا؟
با وفاداران نشاید بیوفایی این همه
از لبش دایم گدایی میکنم بوسی و نیست
غیر دشنامی نصیبم از گدایی این همه
میبری از ناکس و کس دل به روی خوب و نیست
خوب جان من ز خوبان دلربایی این همه
این قدر منما به خوبان رخ که پیش مردمان
خوش نباشد ای پریرو خودنمایی این همه
چشمهٔ نوش تو بیش از آب حیوان جانفزاست
کآب حیوان را نباشد جانفزایی این همه
بس نما لاف وفا پیش سگان او رفیق
کز وفاکیشان بود بد خودستایی این همه
آشنایی این همه ناآشنایی این همه
تا کی از اهل وفا باشی جدا ای بیوفا؟
با وفاداران نشاید بیوفایی این همه
از لبش دایم گدایی میکنم بوسی و نیست
غیر دشنامی نصیبم از گدایی این همه
میبری از ناکس و کس دل به روی خوب و نیست
خوب جان من ز خوبان دلربایی این همه
این قدر منما به خوبان رخ که پیش مردمان
خوش نباشد ای پریرو خودنمایی این همه
چشمهٔ نوش تو بیش از آب حیوان جانفزاست
کآب حیوان را نباشد جانفزایی این همه
بس نما لاف وفا پیش سگان او رفیق
کز وفاکیشان بود بد خودستایی این همه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
نظر سوی دل افگاری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
پیام من برسان ای نسیم صبح به جایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی