عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته
اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود، این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان، دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد، و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت، و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم، بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید، اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان.
این نگارش نازیبا که تراست، اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت، همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه، فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند، در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست، و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را، اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود، بیت:
جائی که شتر بود به یک پول
خر قیمت واقعی ندارد
نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریائی گهرزاد هست و بودبانم، گنج ماندی و مارگزیدی، گل افکندی و خار درودی، هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد، دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید، آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم، هنوزت پای پویائی باز است و دست جویائی دراز. خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی، هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش، بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند، اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت روئی کودنی و زیرکی را در نفزائی و بر نکاهی، از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت، چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید، و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید، بیت:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاری است دشوار
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگ های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پوئی که دانی.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد، برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد.
پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار. بر همان راه و روش وخوی ومنش که آئین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن، و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز. در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش، بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان، پای در زشت و زیبا منه، و دست بر نرم و درشت مسای. هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانائی و توانائی با وی یک رنگ و مهربان زی، و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار.
در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد، خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه. همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز. لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند، به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو، در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه.
از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید، گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر. برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان، و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش. تاج و خواهرش از خرمای «تبت» و «توحید» همه ساله بهره و بخشی داشتند، بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان. کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس.
برزگرهای «دادکین» سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار، گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد. روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز، پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته، پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه. آغاز شام خود و برادران و دائی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به، و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش. در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار. بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن. هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته
خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.
سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز، اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالائی و چهره آرائی را آماده. شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند. جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوائی آگاه باشد به مهمان خواستند. یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است. گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت. سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت، بیت:
جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی
سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است، در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم، و بنده وارت به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید. نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرائی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.
کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سرگردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن.
با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده دل و خوش باور، پاک دامان و آسوده، خام هنجار ونیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پوئی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس
بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه گران در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.
داستان سرکار میرزا افسانه یارسمنانی است، چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند، و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه، ایشان را میزبان، نه شما را سرافرازی من دسترس شد، نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت. چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی. گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی. امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته
فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ، هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید. پیش از آنکه چشم سپار من افتد، دوش از دستاربندان «انارک» که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند. امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جائی دیگر گواهی نرسیده، این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن.
گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم، زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت. گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند، از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه «هفتاد در» تا پایان «نه گنبد» پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان، و به افتاد مردم آن سوی و سامان. این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید، شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند. از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روائی وی با سرکار سردار، هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید، کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان «جندق» تا « انارک» را آسودگی و آرام جویند. و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت. زیرا که خان نائین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است، نه آورده خوی و خواست من. بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای.
پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار. نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت، پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی، زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید. زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست.
روان پروران گفته اند خاموشی را هفت فر و فزایش است نی که هفتاد آرام و آسایش : بار خدا را پرستشی است بی رنج جوشیدن و شکنج کوشیدن، گوهر هستی را آرایشی است بی سپاس آذین و زیور، روی و رای را شکوهی است بی نیاز از دستگاه پادشاهی و پایگاه تخت و کلاه، خوی و نهاد را پوششی است از هر مایه آک و آهو، تن و جان را آسوده پناهی است بی کاهش جان و دل و تیمار خشت و گل، بی نیازئی است زفت و زیبا از پوزش خام درائی و لابه سردسرائی، دیو و فرشته را آسایشی است از نگارش ژاژ ناسزا و یاوه ناروا. همان فرمایش سرکار خداوندی اعتماد الدوله را یکبار بی زیر و بالا و با بندگان میرزا در میان نه، او خود مایه دان و پایه شناس است. کوتاهی کردن یا آگاهی دادن آنچه باید و شاید خواهد فرمود، تو در اندیشه کار تباه و روز سیاه خود باش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۸ - به دوستی نگاشته
سرور من تا اکنون که نیمه ماه است گاهت انباز امام اصفهانی می دانستم گاه دمساز نجف بیک مازندرانی. هم بدان خانه هم بدین لانه خاک می رفتم و سنگ می سفتم. یکی از یاران گفت آنرا که به سر پویائی و به جان جویان، دیری است از آن کیش نوآئین برگشت، و با دست و دندان در آهنگ کهن که شیوه پیش بود آویخت. پیشوای مازندرانی را باژگون نماز آورد و پیروان وارون پوی ویرا دور و نزدیک در ستود و بدسرود. رنجیده بدرود ری کرد و چار اسبه انداز جی. بیش از اندازه دست دریغ گزیدم تا چرا چندین گاهم از دید دوست و شنید این مایه رویداد دیری دوری رست و با یک جهان بینائی و شنوائی کری و کوری. نه به دیدارت بخش نگاهی یافتم نه در بزمت بار در خواه بخشایش گناهی.
آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست. نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش، باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست، نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد. در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم. اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان.
امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد، و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری. کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش. بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته
برون از پرده چنگ و چغانه
دراز کیش چمانی و چمانه
تهی از ننگ افسون و فسانه
به خوشتر شیوه شیوا ترانه
سرایم بر سرودی دوستانه
مه مشکو چراغ انجمن را
توان بخشای جان نیروی تن را
بهار بوستان آب چمن را
فروغ خامشی تاب سخن را
بزرگ استاد خود ملاحسن را
که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:
باغ گل هشت کاخ مینو آورد
داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست
رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.
پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۳ - این نامه خطاب به دوستی است و مشتمل بر خوابی که نویسنده دیده
شب دوشینم به خواب اندر با سرکار سردار دیدار افتاد، و بی هیچ پرده هنجار گفت و گزار آمد. دانستم آن زنده جاوید مرده است و از بنگاه اهریمن رخت به فرگاه سروش برده بوسه بر دستش زدم و پرسش پوشیده ها را شستن گرفتم. نخستین گفتم داستان زن خواستن آمد و به دیدارش بر چه مایه رامش انجمن آراستن، گفت این فرمان ویژه زیست و فزود است و ... زاد و رود، ریش گاوان از این زبان سود جویند و کون خران از این بد افتاد بهبود. سورش سوک رنج است و تابش درد درد، چون چنین شد آن به از پی چندان زیبائی نپویند و بالای موزونش را انداز چندین دلارائی نخواهند. گلی را که غنچه سار از پای تا سر پوشیده باید چه دلبندی و از ماهی که چشم سیاهش گاهی به غمزه نگاهی نزیبد کدام خرسندی؟ همان مایه که دیدارش دل نخراشد و گفتارش جان نکاهد رامشی خسروانی است و آرامشی جاودانی. پرهیزش از بیگانه ناگزیر است و پیوند با خوی دلپذیرش ناچار، اگر هنری نیز از کارهای زنانه داشته باشد گوهرش را پیرایه خواهد بود و شوهرش را سرمایه، نباشد چیزی کم نیست و از پیوندش جای رم نه، مصرع: خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
گفتم تا چه حد پایه زیبائی چهر باید و دارائی مهر؟ فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان، اگر سر موئی دلارائی روی و تن آسائی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد، و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت. جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی. هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید. اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بائره سرنگون خواهم آویخت.
از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانائی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی. دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر، که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست. بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده، باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی.
باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد، و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود، من پیش از آنکه گمان سنجد، ترسناک آمدم، و از یاوه درائی های رفته خاک خوردم.دیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم، مصرع: شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی. تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار، بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی. اگر جز این شماری آری و کاری گزاری، آشنائی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنائی بر باد. هر چه جز این پند فراموش کن، و زبان از گفت ناپسند خاموش. خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۶ - به یکی نگاشته است
قربان مبارک وجودت شوم، التفات حضرت والا نسبت به این چاکر و ارادت خاکسار نسبت به نواب اشراف از قماش الفت دیگران نیست آن غرض ها و مرض ها که معهود ابنای زمان است نداریم. نه شما را از من خواهش خدمت است و نه مرا از حضرت تمنای رحمت. در این صورت نه سرکار را از من منافرت خواهد بود و نه مرا با آن حضرت مغایرت. این دو سه روزه خاطر و حواس خود را به قیاس التزام خدمت و جبران طغرای قسریه از هر خطره و خیالی حتی تقدیم تهنیت بزم خدام اجل امجد اکرم ولی النعم حاجی دام اقباله مصروف داشتم خود دید روز چه افتاد و شب چه حادثه زاد. این دو روز هم باد و باران آن مایه مجال نداد که بر این آب و گل عبوری توان و استیفای دولت حضوری، فرد:
در حق ما به دردکشی ظن بدمبر
کآلوده گشته خرقه ولی پاکدامنم
تاکنون از دولت منزل خدایگانی میرزا محمد علی گامی فراتر نرفته ام و جز از استسعاد خدمت حدیثی نگفته و نشنفته. هر هنگام صروف کوچه و بازار میسر باشد ادراک دولت حضور خواهم کرد و به فر شهود مسعود اشرف که مورث سلب کرب است و جلب طرب، طرف رامش سرور خواهم بست. در آن مطلب که خدمت نواب والا معروض آوردم با خدام اشرف امجد بهاء الدوله بگویند وبشنوند، اگر در قوه خود می بینند که غایله بی التفاتی سرکار شاهزاده را کوتاه فرمایند اقدامی درست فرموده بگذرانند، و منهم خاطر جمع شده در صدد پاس صفا بندگی باشم و چنانچه در مکنت خویش نمی دانند منهم به قدر مقدور چاره اندیش نگاهداری و در حفظ خود و کسان خود کوشم. شش سال و کسری بیش تحمل و تجاهل نتوان کرد، فرد:
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی
هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۰ - به یکی از بزرگان نوشته
قربانت شوم از فیض خدمت با فرط شوق مهجورم و با کمال نزدیکی دور. حق مساله طفره من دو علت دارد: اول آنکه منزل سرکار مهبط رجال دولت روز افزون است، و پیداست چون من فقیری هیچ وجود را در چنین محضر جز قعود و قیام و قنبرک و سکوت تکلیف نه. پس از آنکه با حضرت مجال مجاورت و نشاط معاشرت نباشد چه تتبع و کدام تمتع منظور است، بیت:
شروع در غرضی کآن به مقصدی نرسد
هزار بار به از کردنست ناکردن
دویم برخی مردم را قیاس از ارادت و مراوده با سرکار این است که وصول انعام خدام اجل امجدا کرم ولی النعم را به تیتال و تر فروشی می بافم، رستگی از هر جا و بستگی با حضرت از این رهگذار است، و این تصور بسیار بر من گران است، زیرا که من هرگز از باب غرض و مرض خاصه اینگونه امراض با احدی نشست و برخاست نداشته ام و اندیشه فزود و کاست نبوده. هر اوقات در خانه خویش یا همین منزل مجال احتمال زحمت من است احضارم فرما تا هم من از دولت حضور حضرت استیفای کام کنم، و هم اصحاب تعرض را این خیال خام و تخیل بی معنی از دل به زبان نیاید، بنده ام و قربت خویش را به احضار عالی حوالت کرده، غالب اوقات در منزل سرکار عزیز خان و استادی میرزا محمد علی طهرانی به سر می برم و انتظار تفقد دارم، صاحب اختیارند.
این را هم بدانید میرزا جعفر تنخواه نفرستاده، من بهمان احوال باقی و هنگام رجعت سرکار همچنان معطل و از التزام خدمت محروم خواهم بود. کاغذی که این دو روزه از مشارالیه به من رسید ارسال خدمت داشتم با گرفتاری حضرت و عرض مردم و فقدان تنخواه جای هیچگونه سخن نیست. اگر کسی در این حالت خدمتی به حضرت عرض نکند توقع نعمت کمال بی شرمی خواهد بود فضل خدا شما را مستخلص کند گرفتاری ما نقلی نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۴ - نامه ای است از کسی به کسی، کلک یغمائی مترجم آن است
قبله گاها:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
کسی ز چون و چرا دم نمی تواند زد
که کارگاه حوادث ورای چون و چراست
ای عزیز آخر دیدی که بوستان بی سر خر و انجمن خالی از خطر نیست. با وجود این همه مردم مختلف اللحیه همانا محفلت را تکیه بکتاش باید گفت. من اینکه پی سپر و خود را از این مخاطرات بیرون خواهم افکند اگر چه حمل بر بدعهدی خواهی کرد و این حرمت را به بیوفائی نسبت خواهی داد. الفراق ممالا یطاق من سنن المرسلین، رفتم تا کی و کجا به شرف حضور حضرت که وام دل بود و او کام جان دید روزی شود. یا عزیز این چه اوضاع است که در هر مجلس و محفلت شهود می افتد، این ایوان بزم است یا میدان رزم، اگر میدان رزم است ما مردم میدان نیستیم و اگر ایوان بزم، این همه اصحاب رزم کیستند، غرض من زیاده تاب درنگ نداشتم آسیمه سر روی به صحرا گذاشتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۱ - از قول یکی از دوستان به دیگری نگاشته
فدایت شوم مخدومی فلان از سلامت حالت خبر داد، و مراتب التفات را درباره من تفضلات خوش انگیخت، مصرع: گفتم که این نخست خداوندی تو نیست. چنان پندارم، گفت تجدید فراشی هم کرده پاک یزدان وصالش را جاودان برتو و احتمالش را بر اهل خانه خاصه نورچشمی اسد که هرگاهش در گوشه باغی نیک سرودن باید و دوان دوان بر روی دوست و دشمن در گشودن میمون وخجسته، بیت:
ایام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
پاره ای گویند با شرط عیال بسیار و مداخل کم، تشبیب تاهل دون معاشی است و خلاف استیعاش، غافل که: روزی خود می خورند منعم و دوریش. از خدمت مخدومی میرزا محمد غالب مهجورم و با همه نزدیکی دور، گرفتار است نه اینکه به اختیارش به طفره شمار باشد. گویا اخذ و جلبی کم هم زیر جلی داشته باشد، زیرا که اقلا هفته یکبار در سوق دزده کشی قناره سلخ و قصبی نصب می فرماید و فقیرانه کار و کسبی دارد. فقر است وزکاسبی چه چاره. من هم به قوت بیعاری که سایه رضاست راهی می روم، و هفته و ماهی بر نیل مراد می شمرم. یک جرعه نصیب ماست تاکی برسد. جز اندیشه دیدارت هوائی نیست اگر ما در وصول مطلوب عاجز باشیم خدائی هست از تو توقع توجه خاطر و دعائی دارم، مخدومان میرزا فلان و آقا فلان را با هر که دانی عرض سلام برسانی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۶ - نامه ای است که به یکی از شیوخ نگاشته
جناب شیخ کاغذی که پسرم از ولایت فرستاده بود شما به آقای علی پیشخدمت سردار کل عزیز خان سپرده بودید. بهمان مهر و نشان امروز به من رسید. گویا به علی اکبر بیک جندقی و علی نام که خود هر دو را آن سال ها دیده و می شناسی محض معادات ذاتی که در حقیقت آورده حسد است نواب اشرف والا را نسبت به او بدخیال کرده اند. راه آمد و شدفیما بین ایشان مسدود است و اسباب مغایرت و مشاجرت موجود، مصرع: یارب این قوم چه خواهند ز جان های فگار.
مرا با سرکار اشرف بازوی مقاومت و نیروی مبارزت نیست، سررشته کار خود را به انصاف منتقم حقیقی رها کرده مغلوب رضایم و تسلیم قضا، هر اوقات میرزا جعفر از شما مطالبت جواب کند از آقا علی بخواه که به او سپرده ام.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد
چو گیری جام رامش کامرانی
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۱
آقا محسن را باد شادی و زان باد و باغ آزادی بی خزان. نامه همراهی آقا اسدالله رسید و پرده از چهر نهفته های نهادت بازگشاد، دیدم و رسیدم، در سرکار والا به هنگام خود چونانکه باید و کاری گشاید راز خواهم راند، و روانش از سرگرانی و نامهربانی باز خواهم جست تا از بیغاره و پریشانی بازت خواند، و گرد تیمار که دور از این آستان بر گونه کامت نشسته به آستین دل جوئی بازفشاند ولی این را بدان که چون کار چشم به چشمک و بینائی به توتیا و ریش به رنگ و رفتن به دستواره و دست به موم و خوردن به ورزش و جفتی به داور و نوکری به میانداری کشید، دست از همه شستن و کناره جستن خوشتر. چهر مهر افزای تو رو در سیاهی نهاد و مهر چهرآرای او سر در تباهی. در این پیوند او از تو به فرمان خداوندی بندگی خواهد جست و تو بر دستور پیشین از او چشم پرستندگی خواهی داشت. این خودآمیز اذر و سیماب است و آویز مرغ شب و مهر جهانتاب. هنوز ناپیوسته ساز گسستن است و نبسته تا ز شکستن، سود تو در آن است و ما نیز بر آنیم که سودای نوکری درنوردی و به کیش پیشینگان خویش گرد پیشه و کاری گردی.
زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن، تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید، کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای. از آن فزون جوئی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است، خوی در بر و روی برتاب. گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی، و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند. ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند، قطعه:
از پی آرامش تن کام جان
چند خواهی خواست رنج خویشتن
جان و تن را خوشتر از خوان کسان
خون دل از دسترنج خویشتن
زاده آزاده هاشمی نژاده را درکار پاست نگارشی مهرانگیز کردم، پیوسته از این پس نیز در پاس کارت گزارش های سفارش آویز خواهد رفت، پیشه و درنگ بیدگل را رای در پی پوی واندیشه و شتاب ری را پای برسرسای.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته
در دست دوستی دیرینه پیمان و پیشینه پیوند از تو به همشیره زاده نگارشی سخته و شیوا و گزارشی پخته و زیبا، نی نی خرم شاخی گل آگین از خس و خار پیراسته و فرخ کافی زر آذین به هزاران بوی و بهار آراسته، شعر:
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۴ - به دوستی ناجوانمرد نگاشته
آدمی در هر جایگاه که بارجست و راه یافت خواه فراز تخت خواه بالای دار. خوشتر آنستی که از بن دندان و میان جان نی روی دل و سرزبان بار خدا را سپاس دار آید و با نرم خوئی و گشاده روئی بر نرم و درشت و شیرین و تلخ جهان روزگذار. رازی اگر دارد هم بدو گوید و چیزی اگر خواهد هم از او جوید. همین مایه که از بند توپخانه والا رسته اند و در آشیانه درویشانه خویش از گزند توپچی و آسیب قراول با زن و فرزند و خویش و پیوند خود آسوده و آزاد نشسته همواره سپاس دار آیند و ستایش بخشایش پاک یزدان و آرام و آسایش جان و تن را پاسگزار، تا کی و به کدام دستاویز کار سردار و دیگر گرفتاران را از این زنجیر و زندان رستگاری خیزد و آزادی و آرام چاره بند و گرفتاری کند. آفتاب شهریاران را که تختش پاینده باد و بختش فزاینده، به خواست خدا مهر آمرزگاری خواهد جنبید و همگان را دیر یا زود کار از بند خواری شمار ارجمندی و کامکاری خواهد یافت. ندانم سرکار خان این شب ها و روزها با آن تب ها و سوزها در چه کار است و بر پست و بلند چرخ بازیگر به چه راه و روش روزشمار؟ بهتر آن است که زشت و زیبای کیهان را به فر بردباری و سنگ و بازوی خویشتن داری و هنگ، بر خود آسان و هموار سازند، و تلخ و شورش را که به خواست خدا دیر یا زود جام بر سنگ است و سنگ بر جام در کام جان شیرین گوار فرمایند. شامی نیست که بامش در پی نباشد و هیچ باغی نه که پیوسته کوب آزمای خزان و دی پاید، شعر:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
باز یکی روزگار چون شکر آید
اگر دمی دو فر دیدار سر کاری تهی از رنج و آزار یاران خانه دست تواند داد آگاهی فرستند که دریافت آن خرم انجمن را به جان آماده ایم و به سر ایستاده.