عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
صد شربت درد بیش خوردم همه شب
ایزد داند که من چه کردم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخی که در او همی بماندم به عجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
جویان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه کند روی آنست
تا هر چه تو را به دوستی پیمانست
بستی و گشادنش فلک نتوانست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
گر تو به سفر شدی نگارا شاید
ماهی و مه از سفر شدن ناساید
از کاهش و از فزایشت عیبی نیست
مه گاه بکاهد و گهی افزاید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
با من در مهر گرم چون آتش بود
بی من روزش چو دود می بود کبود
چون آتش رود سرد شد بر من زود
شد عیش من از تیزی او تلخ چو دود
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آنان که سر نشاط عالم دارند
پیوسته بنای طبع خرم دارند
ای نای ز تو همه جهان غم دارند
تو آن نایی کز پی ماتم دارند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۴
هر یک چندی به قلعه ای آرندم
اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم
پیلم که به زنجیر گران دارندم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۱
عشق آتشی افروخت که از بسیاری
در دوزخم افکند همی پنداری
دل سوخته بودی به هزاران زاری
گر آب دو چشم من نکردی یاری
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۸
ای نای هوا بریدم از نای دمی
او را دم گرم بوده تو سرد دمی
زو بود مرا خرمی از تو دژمی
او نای نشاط بود و تو نای غمی
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم
ای دیده شوخ بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ایام گل است و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه سرو از گل و بادام بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۳ - در شکوه
گفتم که : بمدحت تو خورشید شوم
نی آنکه چو گل آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
زنهار ! چنان مکن ، که نومید شوم
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - سؤال پسر صاحب جمال از پدر صاحب کمال و جواب وی از آن سؤال
با پدر گفت نازنین پسری
کای ز هر نیک و بد تو را خبری
چون نهم ز آستانه بیرون پای
شور و غوغا برآید از همه جای
از یمین و یسار اهل نیاز
دعوی عشق می کنند آغاز
آن یکی آه دردناک زند
جیب جان را ز درد چاک زند
وان دگر خون ز دیده افشاند
سوز دل ز آب دیده بنشاند
هر یک از درد عشق و سوز جگر
به زبان دگر دهند خبر
می ندانم چه صورت انگیزم
با که آمیزم از که پرهیزم
گفت از هر یکی بپرس جدا
کز جمالم چه ره زده ست تو را
آن یکی گفت ازان رخ ساده
رخ به خونم منقش افتاده
وان دگر گفت ازان لب میگون
چشم من پر نم است و دل پر خون
وان دگر گفت کان خط نوخیز
زد خطم بر صحیفه پرهیز
وان دگر گفت کان قد و رفتار
برده است از دلم شکیب و قرار
وان دگر گفت کان خم ابرو
ساخت پشتم ز بار عشق دو تو
وان دگر گفت ازان چه غبغب
جان شیرینم آمده ست به لب
وان دگر گفت دانه آن خال
در دلم کشت تخم رنج و ملال
وان دگر گفت ازان دو نرگس مست
دل من همچو جام باده شکست
وان دگر گفت معنی بیچون
دیدم از پرده صور بیرون
شد دلم مبتلای آن معنی
می دهم جان برای آن معنی
فارغ از زلف و غافل از رویم
می ندانم چه چیز می جویم
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - قصه آن جوان که بر دختر عم عاشق شد و در عشق وی نام دزدی بر خود نهاد و ناموس عم نگاه داشت و بدان سبب به مقصود رسید
نوجوانی نخورده نشتر غم
شد گرفتار عشق دختر عم
روز و شب در سرای عم می بود
در مقام رضای عم می بود
دمبدم روی دخترش می دید
میوه از باغ نوبرش می چید
بود شبها در آن نشیمن راز
با شکنهای زلف او کجه باز
لیک داغش چو سینه سوز افتاد
کجه او به روی روز افتاد
پیش عم آشکار شد رازش
داشت از خانه آمدن بازش
چند روز آن جوان نیکو روی
که به دیدار یار بودش خوی
چون بدل شد وصال او به فراق
محنتش جفت گشت و طاقت طاق
یک شب از آرزوی دیدارش
کرد منزل به بام و دیوارش
خواست از مهر روی روشن او
که درآید چو مه به روزن او
ناگهانش فکند لغزش پای
از لب بام در میان سرای
عم ز افتادنش چو گشت آگاه
دزدوارش گرفت و داشت نگاه
بامدادش به شاه دوران برد
دادخواهان به پیش سلطان برد
شاه پرسید ازو که ای اوباش
دور از اندیشه معاد و معاش
شب که رو در ره خطا رفتی
به سرای کسان چرا رفتی
دید مسکین جوان که آن نه نکوست
که نهد تهمتی به دامن دوست
زد به سر منزل ملامت گام
راند بر خویشتن به دزدی نام
شاه بعد از جواب بشنیدن
داد فرمان به دست بریدن
واقفی از حقیقت آن حال
رقعه ای کرد سوی شاه ارسال
کای به حشمت ز خسروان فایق
نیست بر عاشق این جزا لایق
عاشق از شور عشق مجنون است
کار مجنون ز شرع بیرون است
مرد عاشق نه سیم و زر دزدد
از لب یار خود شکر دزدد
نیست جز دزدیی پسندیده
آمدن سوی یار دزدیده
شه چو مضمون کار را دانست
حال آن دل فگار را دانست
گفت با عم وی که ای سره مرد
این جوان را مکش به محنت و درد
بگسل از عهد سست پیوندی
سرفرازیش ده به فرزندی
رسم و راه ستمگری بگذار
جوهر خود به جوهری بسپار
گفت عم کو نه لایق است مرا
نه حریف موافق است مرا
شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست
دست از نام و ننگ بهر تو شست
زو موافقتری کجا یابی
سر ز پیوند او چرا تابی
گفت عم کو فقیر و دست تهیست
مرد را داغ فقر رو سیهیست
شاه اسباب کار هر دو بساخت
به زر و مال هر دو را بنواخت
عقد بست آن جوان و دختر را
ساخت یک عقد آن دو گوهر را
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۸ - نصیحت کردن پادشان سلامان را
شاه با وی گفت کای جان پدر
شمع بزم افروز ایوان پدر
دیده اقبال من روشن به توست
عرصه آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده ام
تا گلی چون تو به دست آورده ام
همچو گل از دست من دامن مکش
خنجر خار جفا بر من مکش
در هوای توست تاجم فرق سای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه
افسر دولت ز فرق خود منه
دست دل در شاهد رعنا مزن
تخت شوکت را به پشت پا مزن
منصب تو چست چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در شکارستان اگر تیر افکنی
گاه آهو گاه نخجیر افکنی
به کز این آهووشان شیر گیر
بینمت نخجیروار آماج تیر
در صف مردان روی شمشیر زن
وز تن گردان شوی گردن فکن
به که از مردان مرد افکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن بهر خدای
ور نه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۶ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسیار شاه و حکیم را گذاشتن و با ابسال راه گریز برداشتن
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۴ - پرسیدن دایه از زلیخا سبب گداختن و سوختن وی را در مشاهده شمع جمال یوسف علیه السلام
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که ای چشمم به دیدار تو روشن
دلم از عکس رخسار تو گلشن
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمی دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام جان پیوسته در پیش
چه می سوزی ز بی آرامی خویش
در آن وقتی که از وی دور بودی
اگر می سوختی معذور بودی
کنون در عین وصلی سوختن چیست
به داغش شمع جان افروختن چیست
که را از عاشقان این دست داده ست
که معشوقش به خدمت سر نهاده ست
همین بس طالع فرخنده تو
که سلطان تو آمد بنده تو
مهی لایق به تاج پادشاهی
به فرمان تو شد دیگر چه خواهی
به رویش خرم و دلشاد می باش
ز غم های جهان آزاد می باش
ز سرو لاله رنگش کام می گیر
به رفتار خوشش آرام می گیر
لبش می بین و جان می پرور از وی
زلال کامرانی می خور از وی
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فرو ریخت
به پیشش قصه مشکل فرو ریخت
بگفت ای مهربان مادر همانا
نیی چندان به سر کار دانا
نمی دانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان و جهان حاصل چه دارم
به خدمت پیش رویم ایستاده
ولی بی خدمتی را داد داده
ز من دوری نباشد هیچگاهش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
بر آن تشنه بباید زار بگریست
که بر لب آن باید تشنه اش زیست
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهان بین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه می آید خطا نیست
ز ابرویش مرا در دل گره هاست
کزان کج نیست کارم بی گره راست
چنین کز وی گره بر کارم افتد
نظر کردن به وی دشوارم افتد
دهانش کز سخن با من به تنگ است
به جز خون خوردنم از وی چه رنگ است
ز لعلش در دهانم آب گردد
به چشمم آب خون ناب گردد
قدش کامد نهال آرزویم
ز رحمت کم شود مایل به سویم
چو خواهم از نهالش سیب چینم
نچیده سیب صد آسیب بینم
ز چاه غبغبش چون کام خواهم
به چاه غم کند آرامگاهم
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش دست
ز دامانش زنم در جیب جان چاک
که دارد پیش پایش روی بر خاک
چو دایه این سخن بشنید بگریست
که با حالی چنین مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه‌پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گران‌تر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیره‌شب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی‌نصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می‌نالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست
کآدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره‌گری
دست بگشادمی به چاره‌گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل‌رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینه‌سوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافی‌ش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج‌شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشک‌فشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیله‌ات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بی‌قرار چراست؟
همدمت ناله‌های زار چراست؟
چیست چندین غزل‌سرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای
هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال‌ها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو می‌خواهد
وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
می‌روم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینه‌سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می‌سپری،
سوی خونین‌دلان نمی‌گذری
خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی‌تو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دل‌گسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام
به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» زیر تقدیر الیه تعبیه‏هاست و در قصّه دوستى در باب دوستان قضیّه‏هاست، یعقوب و بنیامین هر دو مشتاق دیدار یوسف بودند و خسته تیر فراق او، آن گه یعقوب در بیت الاحزان با درد فراق سالها بمانده و بنیامین بمشاهده یوسف رسیده و شادى بشارت انّى انا اخوک یافته، فمنهم مرفوق به و منهم صاحب بلاء، نه از آن که بنیامین را بر یعقوب شرف است لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند که حوصله ایشان بار بلا کم بر تابد و بلا که روى نماید بقدر ایمان روى نماید، هر کرا ایمان قوى‏تر، بلاء وى بیشتر موسى کلیم را گفت: «وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً» اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا و قال النّبی (ص): «ان اللَّه عز و جل ادخر البلاء لاولیائه کما ادخر الشهادة لاحبائه».
بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود امّا یوسف بدیدار وى بیاسود، آرى چنین است تقدیر الهى و حکم ربّانى، آفتاب رخشان هر چند فرو مى شود از قومى تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومى باز برآید و نور بارد: مصائب قوم عند قوم فوائد. بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روى دولت ناگاه از در درآمد. یکى را پرسیدند که در جهان چه خوشتر؟
گفت: ایاب من غیر ارتیاب و قفلة على غفلة و وصول من غیر رسول، دوستى که ناگاه از در درآید و غایب شده‏اى که باز آید.
بنیامین را بار نسبت دزدى بر نهادند! گفت باکى نیست هزار چندان بردارم، در مشاهده جمال یوسف اکنون که بقرب یوسف روح خود یافتم آن شربت زهر آلوده نوشاگین انگاشتم و اگر روزى بحسرت اشک باریدم امروز آن حسرت همه دولت انگاریدم:
گر روز وصال باز بینم روزى
با او گله‏هاى روز هجران نکنم‏
«کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» قال ابن عطاء: ابلیناه بانواع البلاء حتّى اوصلناه الى محلّ العزّ و الشّرف، از روى اشارت میگوید: یوسف را بانواع بلا بگردانیدیم و بر مقام حیرت بر بساط حسرت بسى بداشتیم تا او را بمحل کرامت و رفعت رسانیدیم و شراب زلفت و الفت چشانیدیم، آن محنت در مقابل این نعمت نه گرانست، و آن حسرت بجنب این زلفت نه تاوانست، سنّت خداوند جهان اینست که مایه شادى همه رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است، و اگر حکمت ازین روشن تر خواهى و بیان ازین شافى‏تر، ما در ازل حکم کرده‏ایم و قضا رانده که یوسف پادشاه مصر خواهد بود، نخست او را ذلّ بندگى نمودیم تا از حسرت دل اسیران و بردگان خبر دارد، پس او را ببلاء زندان مبتلا کردیم تا از سوز و اندوه زندانیان آگاه بود، بوحشت غربت افکندیم تا از درماندگى غریبان غافل نبود:
مادرى کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف
خواجگى کن سائلان را طمعشان گردان وفا
با تو در فقر و غریبى ما چه کردیم از کرم
تو همان کن اى کریم از خلق خود بر خلق ما
«نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بالاستقامة، ثمّ بالمکاشفة، ثمّ بالمشاهدة، ما آن را که خواهیم پایگاه بلند دهیم و درجات وى برداریم، اوّل توفیق طاعت پس تحقیق مثوبت، اوّل اخلاص اعمال پس تصفیه احوال، اوّل دوام خدمت بر مقام شریعت پس یافت مشاهدت در عین حقیقت، آن استقامت اشارت بشریعت است و آن مکاشفت نشان طریقت است و آن مشاهده عین حقیقتست، شریعت بندگى است، طریقت بى خودى است، حقیقت از میان هر دو آزادیست:
آزاد شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
قوله «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» الآیة... چون یوسف، بنیامین را بعلّت دزدى باز گرفت هر چند برادران کوشیدند و وسائل برانگیختند و حرمت پیرى پدر شفیع آوردند تا یکى را از ایشان بجاى وى بدارد و بدل پذیرد، نپذیرفت و سود نداشت، اشارت است که فرداى قیامت هر کس بفعل خود مطالب است و بگناه خود معاقب: «لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏» کذلک قال یوسف: «مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۹
سحر دل، خود به خود فریاد می‌کرد
از این فریاد، خاطر شاد می‌کرد
سراپا شمع سان می‌سوخت فایز
مگر عهد جوانی یاد می‌کرد
رهی معیری : چند قطعه
پشیمانی
دل تو را دادم چو دیدم روی تو
کز همه خوبان پسندیدم تو را
دل فریبان جهان را یک به یک
دیدم و از جمله بگزیدم تو را
گر جفا راندی نکردم شکوه ای
ور خطا کردی نپرسیدم تو را
خون من خوردی و بخشودم گنه
جان طلب کردی و بخشیدم تو را
رفتی و آخر شکستی عهد خویش
کاش از اول نمی دیدم تو را