عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸
رشحه : رشحه
از یک قصیده
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۱
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۴
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش پژمان
گشت آن غرور و نخوت فانی
تیر غم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
هر بامداد خانه شود پر
ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
آن روز راحتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گویی پی شکست بزرگان
با دهر کردهاند تبانی
یا رب! دلم شکست در این شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند، دزد منعم و درویش
پستاند، پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مباد کرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
آن کوهسار دلکش و احشام
وآن دلنشین سرود شبانی
و آن شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش پژمان
گشت آن غرور و نخوت فانی
تیر غم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
هر بامداد خانه شود پر
ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
آن روز راحتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گویی پی شکست بزرگان
با دهر کردهاند تبانی
یا رب! دلم شکست در این شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند، دزد منعم و درویش
پستاند، پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مباد کرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
آن کوهسار دلکش و احشام
وآن دلنشین سرود شبانی
و آن شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۷
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۱
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۴۰
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - من نتایج افکاره فی مرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ای گل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد به جان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا به دم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من
امید بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت
ربود از منت ای در شاه وار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
به سینهام ز تو صد گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند به من
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی به من تیره روزگار بماند
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او با جان که تاریخش
به جز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام به جان چه کنم
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زیستن به هست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنتالعلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ای گل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد به جان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا به دم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من
امید بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت
ربود از منت ای در شاه وار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
به سینهام ز تو صد گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند به من
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی به من تیره روزگار بماند
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او با جان که تاریخش
به جز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام به جان چه کنم
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زیستن به هست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنتالعلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
بعد هزار انتظار این فلک بی وفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و میآورد جذبهٔ شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد
روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه
چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد
این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و میآورد جذبهٔ شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد
روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه
چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد
این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
به هر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
به هر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را
به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری
که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم
دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد
به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی
بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را
به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری
که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم
دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد
به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی
بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید
او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید
او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی
آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت به عشق مبتلا
گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی
آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت به عشق مبتلا
گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من