عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۹
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۱
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۲
مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
زهر بد کز جهان زاید فراق دوستا بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گرانبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هر گرانجانی نگوید من سکبسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریداریم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام دربارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۵
ما را که سر آمد جهانیم
وز دولت و ملک داستانیم
فرمانده خطه زمینیم
آرایش چهره زمانیم
بنگر که چگونه در زمانه
رنجور فراق دوستانیم
نی هیچ به کام خوش نشینیم
نی آتش دل فرو نشانیم
با این همه کز جلالت و قدر
انگشت نمای این و آنیم
گر گوی زنیم و اسب تازیم
ور باده خوریم و عیش رانیم
نه راحت آن و این بیابیم
نه لذت این و آن بدانیم
هر چند که کامران عصریم
هر چند که خسرو جهانیم
هر چند که از بزرگواری
بر قمه هفت آسمانیم
با غصه و فرقت عزیزان
جز نامه غمگنان نخوانیم
تا یاران از میانه رفتند
حقا که ز عیش بر کرانیم
اندر سر ما نشان پیری
زان نیست که پیر و ناتوانیم
غم موی سپید کرد اگر نی
داند همه کس که ما جوانیم
با این همه هم امیدواریم
کز لطف خدای درنمانیم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۶
خرمی رو در کشیدست از جهان
وز میان برداشت انصاف آسمان
عیش را لذت نماند چون برفت
خرمی از دست و انصاف از میان
نیست در شش گوشه عالم دلی
کو بود از صدمه غم در امان
ربع خاکی سر به سر وحشت گرفت
کس ز آسایش نمی یابد نشان
هیچ کس را دل ز غم آزاد نیست
در جهان از پادشه تا پاسبان
یا فراغت در جهان هرگز نبود
یا ز چشم ما شدست اکنون نهان
یک نسیم نوبهاری بر که جست؟
کو نشد آشفته از باد خزان
دست بر سر مانده اند از دست غم
نیک و بد، مرد و زن و پیر و جوان
از همه رنجی که در عالم بود
نیست بدتر از فراق دوستان
قصد دل دارند هم غمها ولیک
می کند درد عزیزان قصد جان
بر حقم با این همه رنج فراق
گر کنم از گردش گردون فغان
غصه ها دارم من از فرقت چنانک
در همه عالم نگنجد شرح آن
صبر، یزدان می دهد ورنه به جهد
با چنین غم صبر کردن چون توان؟
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۷
گلی کو کزان رنج خاری نیابی؟
میی کو کزان می خماری نیابی؟
به دشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیابی
ازین رهروان گر کسی برشماری
وزان حاصل الا شماری نیابی
مگر کار اهل عدم دارد ار نه؟
ازین جمع نا اهل کاری نیابی
اگر سقف گردون فرود آید از پا
بجز بر سر سوگواری نیابی
نگر گر میان جهان به نگردد
ز دریای غم بر کناری نیابی
مجیر از تو کار جهان برنگردد
که از سبزه ای نو بهاری نیابی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
به خدایی که روی گردون را
به کواکب همی بیاراید
که مرا از نهیب فرقت تو
هر زمان مرگ آرزو آید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
شمس یکدست که از دست من و زخم بدم
هر شبی تا به سحر روی به خون می شوید
رقعه را دیدم و دانست و یقین گشت مرا
که رخ از اشگ به خون مژه چون می شوید؟
گر نجس بود سخنهاش در آن رقعه رواست
که بدان دست نوشتست که کون می شوید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
به فر دولت تو صد هزار کس هستند
رسیده این به مراد و نشسته آن به سرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
مرا دل نه و دردهای دلی
که عاجز شدستم ز درمان خویش
ندانم من خسته آن کیم؟
که باری نیم بی گمان آن خویش
تن و جان خود می خورم در عنا
چو شمعم همه ساله مهمان خویش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
غم آباد ایام را آزمودم
به از کنج محنت سرایی ندیدم
به بیماری خویش خرسند گشتم
چو از هیچ شربت شفایی ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
زهی ملک بخشی که خصمت ندارد
بجز تیره روزی و جز تنگ عمری
منم بلبل باغ معنی و لیکن
شدم آرزومند قمری ز غمری
همانا بکن صید اگر می توانی
چو من بلبلی را به یک جفت قمری
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
نیست روزی که به من از تو جفایی نرسد
وز فراقت به دلم رنج و عنایی نرسد
دل به درد تو اگر خوش نکنم خوش نبود
چون یقین شد که مرا از تو دوایی نرسد
من زنم با تو گر از بخت خطایی نرود
میکنم جهد گر از چرخ قضایی نرسد
به دل من که به صد گونه غم آزرده تست
سالها شد که ز تو بوی وفایی نرسد
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسد عمرم و این کار به جایی نرسد
ساز وصل تو به بخت من از آن رفت ز ساز
تا به گوش من ازو بانگ نوایی نرسد
گر به من گوهر وصلت نرسد نیست عجب
ملک سنجر چه عجب گر به گدایی نرسد؟
چمن جان، رخ گلرنگ تو شد لیک چه سود؟
که به دست کس ازو مهر گیایی نرسد
در زبانم به شب و روز دعای لب تست
چکنم دست من الا به دعایی نرسد؟
نظر شاه جهان بر سر خوبی تو باد
تا به رویت نظر بی سر و پایی نرسد
نصرت الدین که ازو شیر فلک را بیم است
مالک شش جهت و خسرو هفت اقلیم است
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل نه سنگ خاره ای! آخر فغان کجاست؟
وی دیده گر نسوختی اشگ روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که اید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان ای چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ور نه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه که رفته و خون که خورده ای؟
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰
رفتی و درد دل به جهان در گذاشتی
خفتی و دستها همه بر سر گذاشتی
خاتون کشوری تو نگویی چه اوفتاد؟
کز ما ملول گشتی و کشور گذاشتی
دیدی که راه زحمت اغیار بر نتافت
تنها شدی و عدت و لشکر گذاشتی
تابوت تنگ و حسرت دل بردی از جهان
تاج و سریر و یاره و افسر گذاشتی
در بند خاک ماندی و آزاد و بنده را
بر خاک راه، عاجز و مضطر گذاشتی
ای میوه دل پدر! این دردها نگر
کز مرگ خویش در دل مادر گذاشتی
این بر همی چه بود؟ که بی هیچ موجبی
عصمت سرای خویش مشمر گذاشتی
دامن فشاندی از همه یعنی که می روم
رفتی و هر چه داشتی ایدر گذاشتی
در مغرب هلاک فتادی چو آفتاب
در چشم ما سرشگ چو اختر گذاشتی
بگذشتی از زمانه ولی عمر جاودان
وقف اتابک و دو برادر گذاشتی
آوخ که قصر جاه و معالی خراب شد
دلها همه شکسته جگرها کباب شد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳
دل در اندوه جان نبایستی
جان حریف جهان نبایستی
تا ندیدی کس آشیانه خاک
دیده جز خاکدان نبایستی
آسمان را کزو کس ایمن نیست
از حوادث امان نبایستی
نه فلک چون عدوی شش جهتند
عمر جز یک زمان نبایستی
گلستان حیات سخت خوش است
خار در گلستان نبایستی
بر کف ساقیان بزم اجل
ساتکینی گران نبایستی
حربه شام دیلمی کله را
روشنی در سنان نبایستی
زرده شام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی
صبح را کاب روی ریخته باد
نفس آتش فشان نبایستی
آفتابی که ذره ذره بهست
سایه را بیم جان نبایستی
فلک حقه باز را پس ازین
مهره اندر دهان نبایستی
لقمه عمر اگر چه سگ نخورد
همه تن استخوان نبایستی
چون دل و دیده زمانه تهی است
ز آب و آتش نشان نبایستی
سخن غم همه جهان بگرفت
این سخن در جهان نبایستی
تا کران کردمی ز هر دو جهان
یک نفس در میان نبایستی
تا به آه آفتاب سوختمی
شرمم از آسمان نبایستی
تا نگین ها ز اشگ ساختمی
لعل در هیچ کان نبایستی
دهر اگر غمگسار نیست رواست
به غمم شادمان نبایستی
گر چه من دست بر سرم ز فلک
صدر صاحبقران نبایستی
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
عاقلان دلشکسته زمنند
غافلان دست بسته محنند
همچو هندو بر آتش اند ز غم
طوطیانی که اندرین چمنند
زیر این سقف کاسه پوش فلک
گهر دل چو کوزه می شکنند
واندرین دام تنگ حلقه خاک
عاقلان جان دهند و دم نزنند
دو عقابند بر دو شاخ فلک
که بجز بیخ عمر بر نکنند
کیمیا می کنند با خورشید
تا ز پایش چو سایه درفگنند
زیر تیر شکسته اند نجوم
تا درین جامخانه کهنند
به خدایی که روشنان فلک
تیره با قهر او چو اهرمنند
بر رد بارگاه قدرت او
عنکبوتان آب و گل نتنند
کاب و خاک از نهیب آتش مرگ
رفته از آب و رنگ خویشتنند
نقرگان فلک چو صورت زر
بر بساط جلال ممتحنند
شاهدان شکر حدیث چو شمع
زین هوس خون دیده در دهنند
عاقلان زیر این حدیقه سبز
یا سخن گشته یا درین سخنند
چون چراغند روز مرده ز غم
شب روانی که شمع انجمنند
تیر پر کرده صفدران قضا
بر تهیگاه عمر مرد و زنند
خون دل خورده خسروان زمین
به معزای خواجه زمنند
آنکه بی نکته لب و دهنش
آب لب رفته عالمی چو منند
آنکه بی دلق و صدره سیهش
آسمانها کبود پیرهنند
طوطیان بی حدیث او چو شکر
گه غریقند و گه به سوختند
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
چرخ بین ره بر آفتاب زده
خاک بین راه ناصواب زده
موج خونابه بین ز دامن خاک
بر گریبان ماهتاب زده
آتش غم، جهان ز بی نمکی
بر جگرهای چون کباب زده
از پی کین خواجه در دل شب
آسمان حربه شهاب زده
صبح دراعه چاک کرده ز درد
شب سر گیسوی به تاب زده
فلک خرقه پوش بی حسنش
سبحه بر تارک تراب زده
باد بی سایه مبارک او
خاک در چشم آفتاب زده
صد سنان بی عصای موسی او
خضر بر سینه خراب زده
کوزه آفتاب بر کفنش
به دهان سحر گلاب زده
بر سر خاک او ز ساغر چشم
آسیای سپهر آب زده
آهوان در غمش ز سینه گرم
شعله در ناف مشگ ناب زده
اشگ دریای چشم من به غمش
طعنه در لؤلؤ خوشاب زده
زهره تا زخم خورد ماتم اوست
نیست یک زخمه بر رباب زده
خوش بود خاصه در دل خاک
آب این کهنه آسیاب زده
گردن چرخ سرد و خوش چو فقاع
به سر تیغ چون سداب زده
چند پرسی ز من که مرکز خاک
چیست با گنبد شتاب زده؟
نیم گویی است سخت کرده به میخ
چار طاقی است بی طناب زده
سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴
روح را خار در جگر فگنید
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
آن دل که همیشه در طرب داشت شتاب
وان دیده که بد رخ تو وی را محراب
در هجر تو ای نوش لب تلخ جواب
پروانه آتشست و پیمانه آب
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در بزم تو گل با می سوری در ساخت
با باده و گل نرد طرب باید باخت
می بود گل از آه حسود تو فسرد
گل بود می از آتش تیغ تو گداخت
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
دوش از چشمم سرشگ خون افزون ریخت
وین طرفه که درجام می گلگون ریخت
می خواست که خون به خون شوید چشمم
بنگر که بهانه کرد و خون در خون ریخت