عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست
شعله‌در هر پر فشاندن‌اندکی‌از خود جداست
شخص پیری نفی هستی می‌کند هشیار باش
صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست
زین‌چمن بر دستگاه‌رنگ نتوان دوخت چشم
غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی‌حناست
هیچ‌کس چون ما اسیر بی‌تمیزیها مباد
مشت خاکی درگره داریم‌کاین آب بقاست
خاک‌گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت
آنکه بر خمیازه حسرت می‌کشد آغوش ماست
حاصل کونین پامال ندامت کردنی‌ست
دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست
رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش
سجدهٔ‌من ریشه‌دارد هرکجا مشتی گیاست
شوق‌درکار است‌وضع‌این و آن منظور نیست
با نگه هر برگ این‌گلشن به رنگی آشناست
بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست
ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست
داغ می‌بالدکه دل خلوتگه جمعیت است
ناله می‌نالدکه اینجا جای آسایش‌کجاست
رهروان تمهید پروازی‌که می‌آید اجل
دودها از خود برون تازی‌که آتش در قفاست
بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی
اینگه صبح زندگی فهمیده‌ای روز جزاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست
بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست
سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است
ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست
شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر
گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست
بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن
آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست
‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ
چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست
خودسریهااز مقام امن دور افتادن است
ناله تا انداز شوخی می‌کنداز دل جداست
جز‌فنا صورت نبندد اعتبار زندگی
گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست
خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ
پشت‌کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست
بسکه تنگی‌کرد جا بر خوان انعام فلک
میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست
اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست
خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست
نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند
حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست
حرف سردی‌کوه تمکین را ز جا برمی‌کند
از نسیمی خانهٔ بیتابی دریا پپاست
عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد
بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
تهمت‌افسردگی بر طینت عاشق خطاست
ناله هرجا آینه گردید آزادی‌نماست
بی‌فنا مشکل‌که‌گردد دل به عبرت آشنا
چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست
شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم
چون عرق بی‌پرده‌گردد لغزش پای حیاست
تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر
موج را در هر تپش بر وضع‌گوهر خنده‌هاست
جام آب زندگی تنها به‌کام خضر نیست
درگداز آرزو هم جوش دریای بقاست
معنی دود ازکتاب شعله انشا کرده‌اند
هرکجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست
هرکه را از نشئهٔ معنی‌ست سیری خامش است
ساغر لبریز اگر صدلب‌گشاید بی‌صداست
عالمی سرگشته است از اضطراب گریه‌ام
اشک من سرچشمهٔ د‌وران چندین آسیاست
می‌کند هر جزوم از شوق توکار آینه
خامهٔ تصویرم و هر موی من صورت‌نماست
گر برآید ازصدف‌گوهر اسیر رشته است
خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست
کی پریشان می‌کند باد غرور اجزای من
نسخهٔ خاک مراشیرازه نقش بوریاست
اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می‌کنم
باکمال سرکشی سعی نگاهم زیرپاست
نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است
شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست
بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع‌کن
شانه‌‌ی این طرهٔ آشفته در دست هواست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
خیالی سد راه عبرت ماست
گر این دیوار نبود خانه صحراست
من وپیمانهٔ نیرنگ‌کثرت
دماغ وحدتم اینجا دو بالاست
شرر خیزست چشم از اشک‌گرمم
به رنگ داغ جامم شعله‌پیماست
نخواندم غیر درس بی‌نشانی
ورق‌های کتابم بال عنقاست
نی‌ام خاتم‌، ولی از دولت عشق
خط پیشانی من هم چلیپاست
بکن حفظ نفس تا می‌توانی
که نخل زندگی‌، زین ریشه برپاست
چو دل روشن شود، هستی غبار است
نفس‌، در خانهٔ آیینه رسواست
شدم خاک و غبارم هیچ ننشست
هنوزم ناله‌های درد پیداست
سبک بگذر ز دلهای اسیرا‌ن
که تمکین تو سنگ شیشهٔ ماست
فلک‌، گرد خرام کیست‌، یارب
ز پا ننشست تا این فتنه برخاست
به رنگ آبله عمری‌ست بیدل
ز خجلت دیدهٔ من در ته پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
ز آهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست
به خاموشی سر هر مو زبانی‌ست
ز حیرت جوهر آیینه‌گویاست
دل فرهاد آب تیغ‌ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست
رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هرکس از آیینه پیداست
زبان لال‌است‌، حیرانم‌جه می‌گفت
طلب‌ خون‌ شد نمی‌دانم چه می‌خواست
مشو غافل ز رمز هستی من
شکست این حباب آغوش دریاست
بساط حیرت آیینه داریم
جبین عجز فرش خانهٔ ماست
نه‌تنها ما و تو داغ جنونیم
فلک هم حلقه‌ای از دود سوداست
جهان نیرنگ حسن بی‌نشانیست
اگر آیینه گردی سادگیهاست
هوس تعبیری خواب امل چند
ز فرصت غافلی امروز فرداست
درین محفل گداز اشک شمعیم
نشاط از هرکه باشدکاهش از ماست
به دریای الم بیدل حبابیم
بنای ما به آب دیده برپاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست
خاک ره بیکسی‌ست ‌کز سر ما برنخاست
دل به هوا بسته‌ایم‌، از هوس ما مپرس
با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
داغ معاش خودیم،‌ غفلت فاش خودیم
غیر تراش خودیم‌، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن
چشم نپوشیده‌ای عالم دیگر کجاست
دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز
آبلهٔ پای شمع در خور ناز عصاست
گر نه‌ای از اهل صدق دامن پاکان مگیر
آینه و روی زشت‌، کافر و روز جزاست
صبح قیامت دمید پردهٔ امکان درید
آینهٔ ما هنوز شبنم باغ حیاست
در پی حرص و هوس سوخت جهانی نفس
لیک نپرسید کس خانهٔ عبرت ‌کجاست
بسکه تلاش جنون جام طلب زد به خون
آبلهٔ پا کنون کاسهٔ دست گداست
هستی‌کلفت قفس نیست صفابخش‌کس
در سر راه نفس آینه بخت‌ آزماست
قافلهٔ حیرت است موج‌گهر تا محیط
ای امل آوارگان صورت رفتن کجاست
معبد حسن قبول آینه‌زار است و بس
عرض اجابت مبر، بی‌نفسیها دعاست
کیست درین انجمن محرم عشق غیور
ما همه بی‌غیرتیم آینه درکربلاست
بیدل اگر محرمی رنج تک و دو مبر
در عرق سعی حرص خفت آب و بقاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر
چون شرر دانه‌فشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزه‌دراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت‌ گیرایی از آن پنجه ‌که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویارب‌که شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبله‌پاست
ساحلی‌کوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چاره‌اندیشی‌ام از فیض الم محرومی‌ست
فکر بی‌دردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفته‌ام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامت‌زدگان نرم صداست
بیدل از باده‌کشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست
بیشتر در خانهٔ آیینه جوهر بوریاست
سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق
چین‌ کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست
شمع دیدی عبرت از هنگامهٔ آفاق گیر
گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست
دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات
کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست
مرهم ایجاد است‌گر طبع از درشتی بگذرد
سنگ این‌‌ کهسار چون‌ گردد ملایم مومیاست
از هجوم اشک در گرد ستم خوابیده‌ام
جیب ‌و دامانم ز جوش این شهیدان‌ کربلاست
ناله‌ها در پردهٔ ساز نگه گم کرده‌ایم
مردمک مُهر خموشی بر زبان چشم ماست
از حیا نبود اگر آیینه‌ات پوشد نمد
چشم پوشیدن ‌ز خوب ‌و زشت تشریف حیاست
غافلان عافیت را هر قدم مانند شمع
خفته یک پا بر زمین و پای دیگر در هواست
عاقبت نقش دو عالم پاک خواهد کرد عشق
شعله ‌بهر خوردن ‌خاشاک یکسر اشتهاست
دهر خلقی را به مرگ اغنیا می‌پرورد
یک نهنگ مرده اینجا بهر صد ماهی غذاست
نغمهٔ ما در غبار عجز توفان می‌کند
موجها را در شکست خویش تحریر صداست
قامت پیری ز حرصت شد کمینگاه امل
ورنه خم‌گردیدنت بر هر دو عالم پشت پاست
شیوهٔ خوبان عجب نازک ادا افتاده است
شوخی آنجا تا عرق‌آلود می‌ گردد حیاست
شانه‌ها چون ‌صبح بیدل یک جهان خمیازه‌اند
با دل چاک ‌که امشب طرهٔ او آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
عشرت‌فروز انجمن هستی‌ام حیاست
چون شبنم گلم‌، عرق آیینهٔ بقاست
باشد که نکهتی به مشام اثر رسد
عمری‌ست نقد دست نیازم‌ گل دعاست
کو مشتری که سرمه ی عبرت کشد به چشم
یعنی شکست قیمتم اجزای توتیاست
آن ‌گوهر شکسته دلم‌ کاندرین محیط
گرداب‌، بهر دانهٔ من سنگ آسیاست
می‌جوشم از طبیعت آفات روزگار
هرجا شکست موج زند، حسرتم صداست
از بس‌گذشته‌ام ز فریب جهان رنگ
آیینه گربه پیش کشم عکس بر قفاست
گم‌کردگان چشمهٔ آب حیات را
در دشت عجز تیغ تو انگشت رهنماست
تا چشم بازکرده‌ای از خود گذشته‌ای
زین بحر تا کنار همین یک بغل‌.شناست
چینی‌شود خموش بهٔک مو‌ی‌سرمه رنگ
با صدهزار موی خروش سرت چراست
محو جمال‌، ننگ فضولی نمی‌کشد
نظاره در قلمرو آیینه نارساست
ما دردسر، ز افسر دولت نمی‌کشیم
بخت سیاه ما چه‌ کم از سایهٔ هُماست
عمریست در طلسم کدورت نشسته‌ایم
بیدل غبار خاطر ما آشیان ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
غفلت از عاقبت عقوبت‌زاست
سیلی انجام بیخبر ز قفاست
از ستمگر چه ممکن است ادب
شعله را سر به جیب پا به هواست
موی مژگان ز هم نمی‌گذرد
پاس آداب شرط اهل حیاست
حیف رویی ‌که از می افروزد
عالمی غازه خواه رنگ حناست
دامن دل گرفته‌ایم همه
خون مستان به‌ گردن میناست
پی سپر سبزه بهار توام
شوخی از طینتم نیاید راست
تا ترم شرمسار پابوسم
چون ‌شدم خشک‌ عذر خاک رساست
درد عشقیم در کجا گنجیم
دل دو روزی خیال خانهٔ ماست
پیر گشتی دل از جهان بردار
دست‌و پاهای‌خشک مانده عصاست
مجلس‌آرای امتیاز مباش
شمع انگشت زینهار بقاست
نیستی آمد آمدی دارد
صبح امروز خندهٔ فرداست
حسرت اسم بی‌مسما چند
عافیت گفتگوست ورنه کجاست
خاک ناگشته هیچ نتوان شد
نیستی‌، طالع آزماییهاست
شرم دار از فضولی حاجت
لب اظهار پشت پای حیاست
ای ز خود غافلان خبر گیرید
در ته خاک بیکسی تنهاست
فقر کو تا غنا کنیم ایجاد
آبیار کرم‌، نیاز گداست
بیدل از آبرو گذشتن نیست
از حیا غافلی‌، عرق دریاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
فضای وادی امکان پر از غبار فناست
چه آسمان‌چه‌زمین‌مغز این‌دو پوست‌هواست
ز راستی مدد حال گوشه‌گیریهاست
کمان کشیدن قد خمبده کار عصاست
به فیض می‌کشی ز دم شکوه آزادیم
سیاه مستی ما سرمهٔ خموشی ماست
نمی‌رسد کف عشاق جز به نالهٔ دل
که دست باده‌ کشان تا به گردن میناست
ز خاک ما نتوان برد ذوق خرسندی
جو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست
مقیم‌کوی امید از فنا چه غم دارد
غبار رهگذر انتظار، آب بقاست
ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب
سری اگر به گریبان فرو برد دریاست
به غیر خودسری از وضع دهر نتوان یافت
عبار نیز درین دشت پیش خود برپاست
به هر طرف که نهی گوش‌ ، یأس می‌جوشد
جهان حادثه، ساز دل ‌شکستهٔ ماست
حباب‌وار دربن بحر غیر خلوت دل
به‌ گوشه‌ای ‌که توان یک نفس ‌کشید،‌ کجاست
زبان حسرت مخمور من‌که ذرتابد
ز بس شکسته دلم ساغرم شکسته صداست
ز درد بی‌اثری فال اشک زد آهم
شراب ساغر شبنم‌گداز سعی هواست
جفاکشان همه دم صرف‌کار یکدگرئد
ز پا فتادن اشک از برای ناله عصاست
همین نه ریشه قفس دارد از سلامت تخم
ز دست عافیت دل نفس هم ابله پاست
به نارسایی خود بی‌نیازیی داریم
شکسته ‌بالی یاس آشیان استغناست
غبار عجز بودکسوت ظفر بیدل
شکستگی‌، ز رهی همچو موج در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست
شور حاجت - نمک مایده استغناست
غره منشین به ‌کمالی‌ که ‌کند ممتازت
بیشتر قطره گوهر شده ننگ دریاست
آن سوی چرخ برون آ ز خود و ساغر گیر
نشئهٔ می به دل شیشه همین رنگ‌نماست
سجده ما نه چو زاهد بود !ز بی‌بصری
حلقه ‌گردیدن ما حلقهٔ چشم میناست
قدمی رنجه ‌کن از عشرت ما هیچ مپرس
خاک را جام طرب درخور نقش‌ کف پاست
گوشه‌گیری نشود مانع پرواز هوس
این شرر گر همه در سنگ بود سر به هواست
حال بی‌ساخته‌ات جالب استقبال است
خواهد امروز شدن آنچه به فکرت فرداست
سجدهٔ دانه‌، چمن‌ساز، نهال است اینجا
عجز اگر دست توگیرد سر افتاده عصاست
از سر دل نگذشتیم به چندین وحشت
ناله‌های جرس ما ز جرس آبله پاست
عجزسازی‌ست‌که دریاس‌گم است آهنگش
اشک اگر شیشه به‌ کهسار زند ناله‌ کجاست
قید اسباب به وارستگی ما چه‌ کند
بوی‌گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست
یاد اوکردی و از خوبش نرفتی بیدل
گرعرق رخت به سیلت ندهد جای حیاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست
زنگ بر آینه‌ام آب رخ آینه‌هاست
نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت
الفت دام تمنای تو پرواز رساست
کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد
تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست
بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام
در رهم نقش قدم آینهٔ دست دعاست
می‌کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه
جلوه و آینه محروم لقا، ر‌سم ‌کجاست
مطرب بزم ادب‌ساز وفا شور دل است
بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست
یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ‌ست
جوهر آینه‌ها فرش‌ گلستان صفاست
زاهد از سیرگلستان حقیقت عاری‌ست
کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست
کثرت‌آباد جهان جوش ‌گل یکرنگی‌ است
پردهٔ چشم غلط‌بین تو محجوب خطاست
نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین
یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست
زندگی رنج جفاهای تمنا بوده‌ست
عرض سنگینی این بار هوس قد دوتاست
از اثرهای ‌گل عیش چمنزار جهان
نیست جزداغ جنون‌بیدل اگرنقش وفاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست
تا سر نهاد‌ه ایم به خاک در نیاز
مانند سایه جبههٔ ما محو نقش پاست
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست
کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشئهٔ می نیز خونبهاست
عارف شکست رنگش از آگاهی‌ست و بس
بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست
آن‌کیست فکر بی‌بری از پاش نفکند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست
ما را فنا شکنجهٔ پرواز شوق نیست
شبنم دمی‌که رفت ز خود جوهر هواست
ناآشنای صورت واماندگان نه‌ایم
ما رابه قدر آبله‌، آیینه زیر پاست
شوق فسرده از نگهی تازه می‌شود
یک برگ کاه شعلهٔ وامانده را عصاست
عمری‌ست ناز آینهٔ عجز می‌کشیم
رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست
هرچند ما به‌گرد خرامش نمی‌رسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست
بیدل چو نی ز ناله نداریم چاره‌ای
تا راه جنبشی زنفس درگلوی ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ما و من شور گرفتاریهاست
ربشهٔ دانهٔ زنجیر صداست
ازگل و سبزه این باغ مپرس
عالمی پا به‌ گل و سر به هواست
. قید ما شاهد آزادی اوست
طوق قمری همه دم سرونماست
محرمان غنچهٔ باغ ادبند
چشم واکردن ما ترک حیاست
عجز در هیچ مکان پنهان نیست
آبله زیر قدم هم رسواست
خلق در حسرت بیکاری مرد
دست و پای همه مشتاق حناست
چه ستم بود که دل صورت بست
عمرها شد گهر از بحر جداست
معنی از لفظ‌، صفا می‌خواهد
آتش سنگ به فکر میناست
برق معنی به سیاهی نزند
خط اگر جلوه دهد دورنماست
کعبه و دیر تسلیکده نیست
درد نایابی مطلب همه جاست
منکر قد دو تا نتوان بود
آنچه برداردت از خویش عصاست
فکر جمعیت دل چند کنید
رشتهٔ حسرت این عقد رساست
آن قیامت‌که اجل می‌گوبند
اگر امرور نباشد فرداست
کاش چون شمع نخندَد سحرم
سوختن باز در این بزم ‌کجاست
بی دل از یاس ندارپم گریز
جز دل ما دو جهان در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
نسبت اشراف با دونان خطاست
سر اگرگردید نتوان‌گفت پاست
آه بی‌تاثیرما راکم مگیر
هرکجا دودی است آتش در قفاست
بی‌جفای چرخ دل را قدر نیست
روسفیدیهای تخم از آسیاست
تیره‌بختی خال روی عاجزیست
بر زمین‌ گر سایه باشد خوش ‌اداست
پیش ما آزادگان دشت فقر
دامگاه مکر نقش بوریاست
عاجزی هم بال شهرت می‌کشد
بو شکست ساغر گل را صداست
بهر عبرت سرمه‌ای درکار نیست
یک قلم اجزای عالم توتیاست
بیخودی دل را عمارت‌گر بس است
خانهٔ آیینه از حیرت بپاست
گر ز خود رستی نه ‌صید است ‌و نه دام
چون شرر از سنگ بر در زد هواست
بی‌تمیزی از مذلت فارغ است
تا ز حاجت نیستی آگه غناست
پیرگشتی از فنا غافل مباش
صورت قد دو تا ترکیب لاست
های و هوی محفل فغفور چند
موی چینی طاق نسیان صداست
بیدل از آیینه عبرت ‌گیر و بس
تا نفس باقی بود دل بی‌صفاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان‌نماست
عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن
شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ‌*‌بار خواندی ابدایت‌ه انتهاست
بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست
موی‌پیری‌می‌کشد مارا به‌طوف‌نیستی
شعله‌سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینه‌صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جو‌هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می‌شود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی‌تو صبحم شام‌مرگ و شام ‌من روز جزاست
شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی‌مقصداست‌وگفتگو بی‌مدعاست
در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
نفس محرک جسم به غم فسرده ماست
غبار خاک‌نشین را، ر‌م نسیم عصاست
مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج
که نقش پا‌ی هوا سرنوشت این ‌دریاست
به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
چو سرو بی‌طمع از دهر باش و سر بفراز
که نخل بارور از منت ‌زمانه دوتاست
من از مرورت طبع کریم دانستم
که آب ‌گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست
ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست
کسی‌که‌گوشه‌گرفت از جهانیان عنقاست
چو جام طرح خموشی فکن‌ که مینا را
هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست
فراق آینهٔ زنگ خورده هستیست
دمی که جلوه‌کند آفتاب سایه کجاست
همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان
به هرجه می نگری یک سراب جلوه‌ نماست
زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زیب دامن صحراست
به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما میناست
به فکرمصرع موزون چه غم خورد بیدل
خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست
غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم
هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست
همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر
ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد
چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست
ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست