عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
اشکم شده از درد روان از دیده
خون جگرم چکان چکان از دیده
دانی که ز کی شد این بلا بر دل من
تا گشت رخ دوست نهان از دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۴
بیچاره دلم ز هجر تو غم دیده
و این دیده مهجور ز غم نم دیده
چون طاقت هجران تو آرد که به غم
مسکین دل من هست به غم خم دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
خون گشت مرا از غم هجران دیده
آخر چکنم با دل هجران دیده
گویند که هجر جان ز تن سخت بود
مسکین دل من چو روز هجران دیده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
از عمر عزیز حاصلم چیست بگو
غمخوار مرا در این جهان کیست بگو
نه روز و نه روزگار و نه خان و نه مان
تا چند بدین نوع توان زیست بگو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
لیلی لیلی ز دست دل واویلی
من دوست یکی دارم و دشمن خیلی
من جان به غم عشق تو درباخته ام
آخر ز چه سوی ما نداری میلی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۱
دل چند کشد به عشق سرگردانی
بازآر دل خسته ام ار بتوانی
ای دیده تو خون دل ما می ریزی
دل را چه گناهست تو خود می دانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای داده مرا به عشق سرگردانی
تا چند ز ما به عشوه سرگردانی
سرگردان شد دلم به سر، گردان شد
تا از چه گرفت این همه سرگردانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۵
ای دوست چه شد چه شد که یادم نکنی
یک لحظه به وصل خویش شادم نکنی
مقصود من از جهان وصال تو بود
آخر ز چه رو دمی مرادم نکنی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۹
تا چند به کوی دوست سرگشته شوی
در سوزن جور دلبران رشته شوی
بیچاره دل خسته از آن می ترسم
ناگه به سر خاک جفا کشته شوی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل بستدی از من که کنی دارایی
یا گلشن وصل را شبی آرایی
بردی و به دست غم سپردی زنهار
تا دل دگر از دست کسی نربایی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱
دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت
و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود
کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی
کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین
بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت
سلطان بخت من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت
ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب
کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت
آخر کدام حسرت و دردی که از جهان
با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۵
گلبن روضه دل سرو گلستان روان
غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
طفل محروم شکسته دل بیچاره من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
مردم دیده از او حظّ نظر نادیده
تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم
و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان
هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک
دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان
تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم
نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان
دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم
در غبار من از این حال توان یافت نشان
خانه ما که چو فردوس برین روشن بود
مدّتی رفت که تاریکترست از زندان
خانه دل که در او منزل شادی بودی
رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان
دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد
کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران
خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز
بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان
هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست
پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۹
کردست مرا بی سر و بی سامان بخت
یارب که مباد هیچکس ویران بخت
من زار همی گریم و خوش می گویم
ای همنفسان دریغ آن سلطان بخت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۴
تا چند فلک جامه غم می دوزد
بر قامت جان بین که دلم می سوزد
چون شرح توان داد که مسکین دل من
خون از ستم زمانه می اندوزد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۵
بازم ز غم زمانه جان می سوزد
جان را چه محل جمله جهان می سوزد
دل سوختن جانش نهان می باشد
دیدم جگر خود که عیان می سوزد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۱
در درد فراق یک زمان نغنودم
وز حادثه چرخ دمی ناسودم
آن نور دو دیده ام تلف شد ناگاه
از دیده شد و ز دیده خون پالودم
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۲
با درد تو درمان نپذیرد دل من
مهر غم تو نمی رود از گل من
از وصل تو یک زمان نیاسود دلم
جز هجر تو نیست در جهان حاصل من
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون از طرف چمن آن سر و سیمینبر شود پیدا
ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
درین گلشن ازین داغم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمی دانم زیان و سود باز ار محبت را
همیدانم که کالای وفا کمتر شود پیدا
چه حرفست این که می آید زبلبل کار پروانه
ترا چون من کجا یک عاشق دیگر شود پیدا
عجب نبود طبیب از خنده اش بر گریه ام آید
که مستان را نشاط از ریزش ساغر شود پیدا