عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما
بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما
بینفس در ظلمتآباد عدم خوابیدهایم
شانه زنگیسو، سحر انشاکن از شبهایما
جهد ما مصروفیک سیرگریبان است وبس
غیر اینگرداب موجی نیست در دریای ما
برتن ما هیچ نتوان دوخت جزآزادگی
گرهمه سوزن دمد چون سروازاعضای ما
ماجرای بویگل نشنیده میباید شنید
ای هوستن زن، زبانغنچه است انشای ما
رنگی ازگلزار بیرنگی برون جوشیدهایم
از خرابات پری می میکشد مینای ما
یار در آغوش و سیرکعبه و دیر آرزوست
ناکجا رفتهست از خود شوق بیپروای ما
سعیهمت را ز بیمغزان چهمقدار آفتاست
هرکه راگردید سر، برلغزشی زد پای ما
دل مصفاکن، سراز وستعگه مشرب برآر
آینهصیقل زدنسیریست درصحرای ما
ششجهتهنگامهٔ امکان ز نفی ماپر است
رفتن از خود ناکجا خالی نماید جای ما
یک نفس بیدل سری باید نیاز جیبکرد
غیر مجنون نیستکس در خیمهٔ لیلای ما
بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما
بینفس در ظلمتآباد عدم خوابیدهایم
شانه زنگیسو، سحر انشاکن از شبهایما
جهد ما مصروفیک سیرگریبان است وبس
غیر اینگرداب موجی نیست در دریای ما
برتن ما هیچ نتوان دوخت جزآزادگی
گرهمه سوزن دمد چون سروازاعضای ما
ماجرای بویگل نشنیده میباید شنید
ای هوستن زن، زبانغنچه است انشای ما
رنگی ازگلزار بیرنگی برون جوشیدهایم
از خرابات پری می میکشد مینای ما
یار در آغوش و سیرکعبه و دیر آرزوست
ناکجا رفتهست از خود شوق بیپروای ما
سعیهمت را ز بیمغزان چهمقدار آفتاست
هرکه راگردید سر، برلغزشی زد پای ما
دل مصفاکن، سراز وستعگه مشرب برآر
آینهصیقل زدنسیریست درصحرای ما
ششجهتهنگامهٔ امکان ز نفی ماپر است
رفتن از خود ناکجا خالی نماید جای ما
یک نفس بیدل سری باید نیاز جیبکرد
غیر مجنون نیستکس در خیمهٔ لیلای ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
جهانگرفت غبار جنون تلاشی ما
چوصبح تاختبهگردون جگرخراشی ما
حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد
به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما
دل از تعلق اسباب قطع راحتکرد
نفس به نالهکشید از قفس تراشی ما
نداشت گرد دگر آستان یکتایی
خیال قرب شد احکام دور باشی ما
چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول
که خودپرست عیانکرد خواجه تاشی ما
کسی مباد خجل از تعلق اغراض
عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما
در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت
که رنگ رفته نجستهست از حواشی ما
به هر زمینکه فتادیم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما
ز نشئهٔ می تمکین ما مگو بیدل
قدح در آبگهر زد ادب معاشی ما
چوصبح تاختبهگردون جگرخراشی ما
حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد
به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما
دل از تعلق اسباب قطع راحتکرد
نفس به نالهکشید از قفس تراشی ما
نداشت گرد دگر آستان یکتایی
خیال قرب شد احکام دور باشی ما
چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول
که خودپرست عیانکرد خواجه تاشی ما
کسی مباد خجل از تعلق اغراض
عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما
در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت
که رنگ رفته نجستهست از حواشی ما
به هر زمینکه فتادیم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما
ز نشئهٔ می تمکین ما مگو بیدل
قدح در آبگهر زد ادب معاشی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
کلک مصوراز چه ننگ،کرد نظربهسوی ما
رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما
چارهٔ عیب زندگی غیر عدمکه میکند
سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بیرفوی ما
باهمه وضع پیش و پس نیستکسی خلافکس
زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما
میگذرد نسیم مصر بالگشا از این چمن
لیک دماغگلکراست تا برسد به بوی ما
غفلت خلق بوده است مخملکارگاه صنع
چشم بهخواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما
دل بهشکست عهد بست، تا نفس از فغان نشست
معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما
نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر
سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما
ذوق تعین هوس، رنج تعلق است و بس
میفشرد تکلف بند قباگلوی ما
سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل
کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما
در پس زانوی ادب خشک بجا نشستهایم
ننگتری چراکشد موجگوهر سبوی ما
طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس
گشت زعشق منفعلکوکوی هرزهگوی ما
بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا
برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما
رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما
چارهٔ عیب زندگی غیر عدمکه میکند
سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بیرفوی ما
باهمه وضع پیش و پس نیستکسی خلافکس
زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما
میگذرد نسیم مصر بالگشا از این چمن
لیک دماغگلکراست تا برسد به بوی ما
غفلت خلق بوده است مخملکارگاه صنع
چشم بهخواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما
دل بهشکست عهد بست، تا نفس از فغان نشست
معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما
نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر
سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما
ذوق تعین هوس، رنج تعلق است و بس
میفشرد تکلف بند قباگلوی ما
سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل
کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما
در پس زانوی ادب خشک بجا نشستهایم
ننگتری چراکشد موجگوهر سبوی ما
طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس
گشت زعشق منفعلکوکوی هرزهگوی ما
بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا
برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
سرکوب بال وپر شد بیدست پایی ما
درکارگاه امکان بیشبهه نیست فطرت
تمثال میفروشد آیینهزایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأسگردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چونگل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستانکه خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندانکه خاکگشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبههسایی ما
تاکی هوس نوردی تا چند هرزهگردی
یاربکه سنگگردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان بهکه اوجگیریم
بیبال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بیعصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافیست سیر معنی لفظ آشنایی ما
سرکوب بال وپر شد بیدست پایی ما
درکارگاه امکان بیشبهه نیست فطرت
تمثال میفروشد آیینهزایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأسگردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چونگل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستانکه خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندانکه خاکگشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبههسایی ما
تاکی هوس نوردی تا چند هرزهگردی
یاربکه سنگگردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان بهکه اوجگیریم
بیبال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بیعصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافیست سیر معنی لفظ آشنایی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا
آه از فسون غول به آواز آشنا
امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
در سرمهگرد میکند آواز آشنا
گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق
انجامکار دشمن و آغاز آشنا
تا کی درین بساط ز افسون التفات
دل میخراشد آینهپرداز آشنا
داد گشاد کار تظلم کجا برد
برروی شمع خنده زندگاز آشنا
گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است
زد حلقه بستگی به در باز آشنا
بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا
چنگ قضاست دهر، امانگاه خلق نیست
نی ناله داشتهست ز دمساز آشنا
منتکش تکلف اخلاقکس مباد
گنجشک را چه سود زشهبازآشنا
از هرچه دم زنی به خموشی حوالهکن
بیگانهام ز خویش هم از ناز آشنا
عشق قابل انشاکسی نیافت
این انجمن پر است ز غماز آشنا
بیدل بهحرف وصوت همآوارهگشتخلق
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
آه از فسون غول به آواز آشنا
امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
در سرمهگرد میکند آواز آشنا
گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق
انجامکار دشمن و آغاز آشنا
تا کی درین بساط ز افسون التفات
دل میخراشد آینهپرداز آشنا
داد گشاد کار تظلم کجا برد
برروی شمع خنده زندگاز آشنا
گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است
زد حلقه بستگی به در باز آشنا
بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا
چنگ قضاست دهر، امانگاه خلق نیست
نی ناله داشتهست ز دمساز آشنا
منتکش تکلف اخلاقکس مباد
گنجشک را چه سود زشهبازآشنا
از هرچه دم زنی به خموشی حوالهکن
بیگانهام ز خویش هم از ناز آشنا
عشق قابل انشاکسی نیافت
این انجمن پر است ز غماز آشنا
بیدل بهحرف وصوت همآوارهگشتخلق
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
چو شمع یک مژه واکن زپرده مست برون آ
بگیرپنبه ز مینا قدح بدست برونآ
نه مرده چند شوی خشت خاکدان تعلق
دمی جنونکن وزین دخمههای پست برون آ
جهان رنگ چه دارد به جز غبار فسردن
نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ
ثمرکجاست درین باغگو چو سرو و چنارت
ز آستین طلب صدهزار دست برون آ
منزه است خرابات بینیاز حقیقت
تو خواه سبحهشمر خواهی میپرست برون آ
قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت
ز خانهایکه بنایشکند نشست برون آ
غبار آنهمه محمل بهدوش سعی ندارد
به پای هرکه ازین دامگاه جست برون آ
امید و یاس وجود و عدم غبار خیال است
ازآنچهنیست مخور غم از آنچه هستبرون آ
مباش محوکمانخانهٔ فریب چو بیدل
خدنگ نازشکاری زقید شست برون آ
بگیرپنبه ز مینا قدح بدست برونآ
نه مرده چند شوی خشت خاکدان تعلق
دمی جنونکن وزین دخمههای پست برون آ
جهان رنگ چه دارد به جز غبار فسردن
نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ
ثمرکجاست درین باغگو چو سرو و چنارت
ز آستین طلب صدهزار دست برون آ
منزه است خرابات بینیاز حقیقت
تو خواه سبحهشمر خواهی میپرست برون آ
قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت
ز خانهایکه بنایشکند نشست برون آ
غبار آنهمه محمل بهدوش سعی ندارد
به پای هرکه ازین دامگاه جست برون آ
امید و یاس وجود و عدم غبار خیال است
ازآنچهنیست مخور غم از آنچه هستبرون آ
مباش محوکمانخانهٔ فریب چو بیدل
خدنگ نازشکاری زقید شست برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
چهکدخداییست ای ستمکش جنونکن از دردسر برونآ
تو شوق آزاد بیغباری زکلفت بام و در برون آ
بهکیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید
ره نفسپیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ
اگر محیطگهر برآیی قبول بزم وفا نشایی
دلی بهذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ
دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بیجنون داغی
چو شمعگر خودنما برآبی ز سوختنگل به سربرون آ
ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی
به ذوق پرواز، بینشانی تو نیز سر زیر پر برون آ
کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت
توتا نچینی غبار خفت ز عرصهٔ بیجگر برون آ
ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
چوتیغ، وهم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ
به صد تب وتاب خلق غافلگذشت زینتنگنای غربت
چو موج خون ازگلوی بسمل تو نیز باکر و فربرون آ
به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی
به خاک روزی دوریشگیکن دگر ببال و شجربرون آ
جهانگران خیز نارساییست اگرنه در عرصهگاه عبرت
نفس همین تازیانه داردکزین مکان چون سحر برون آ
درین بساط خیال بیدل ز سعی بیحاصل انفعائی
حیا بس است آبروی همت زعالم خشک تر برون آ
تو شوق آزاد بیغباری زکلفت بام و در برون آ
بهکیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید
ره نفسپیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ
اگر محیطگهر برآیی قبول بزم وفا نشایی
دلی بهذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ
دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بیجنون داغی
چو شمعگر خودنما برآبی ز سوختنگل به سربرون آ
ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی
به ذوق پرواز، بینشانی تو نیز سر زیر پر برون آ
کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت
توتا نچینی غبار خفت ز عرصهٔ بیجگر برون آ
ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
چوتیغ، وهم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ
به صد تب وتاب خلق غافلگذشت زینتنگنای غربت
چو موج خون ازگلوی بسمل تو نیز باکر و فربرون آ
به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی
به خاک روزی دوریشگیکن دگر ببال و شجربرون آ
جهانگران خیز نارساییست اگرنه در عرصهگاه عبرت
نفس همین تازیانه داردکزین مکان چون سحر برون آ
درین بساط خیال بیدل ز سعی بیحاصل انفعائی
حیا بس است آبروی همت زعالم خشک تر برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
ازین هوسکده با آرزوبه جنگ برون آ
چو بویگل نفسی پای زن بهرنگ برون آ
فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید
به روی یکدگرافکن سر دو سنگ برون آ
قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی
گلوی شیشه دودوری بگیرتنگ برون آ
سپند مجمر هستی.ندارد آن همه طاقت
نیاز حوصله کن یک تپش درنگ برون آ
کسی به غفلت و آگاهی توکار ندارد
هزاربار فرو رو به زیر سنگ برون آ
سبکروان زکمانخانهٔ سپهرگذشتند
تو نیز وامکن اکنون پر و خدنگ برون آ
چو شیشه چندکشد قلقلت عنان تأمل
ازبن بساطگلوگیر یک ترنگ برون آ
بهار خرمی دهر غیر وهم ندرد
دو روز سیرکن این سبزهزار بنگ برون آ
مباش بیدل ازین ورطه ناامید رهایی
تک درستت اگر نیست پای لنگ برون آ
چو بویگل نفسی پای زن بهرنگ برون آ
فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید
به روی یکدگرافکن سر دو سنگ برون آ
قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی
گلوی شیشه دودوری بگیرتنگ برون آ
سپند مجمر هستی.ندارد آن همه طاقت
نیاز حوصله کن یک تپش درنگ برون آ
کسی به غفلت و آگاهی توکار ندارد
هزاربار فرو رو به زیر سنگ برون آ
سبکروان زکمانخانهٔ سپهرگذشتند
تو نیز وامکن اکنون پر و خدنگ برون آ
چو شیشه چندکشد قلقلت عنان تأمل
ازبن بساطگلوگیر یک ترنگ برون آ
بهار خرمی دهر غیر وهم ندرد
دو روز سیرکن این سبزهزار بنگ برون آ
مباش بیدل ازین ورطه ناامید رهایی
تک درستت اگر نیست پای لنگ برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
ای مردهٔ تکلف از کیف و کم برون آ
گاهی به رغم دانش، دیوانه هم برون آ
تا ازگلت جز ایثار رنگی دگر نخندد
سرتا قدم چو خورشید دستکرم برون آ
تنزیه بینیاز است از انقلاب تشبیه
گو برهمن دو روزی محو صنم برون آ
صدشمعازین شبستاندرخود زدآتش ورفت
ای خار پای همت زینسان تو هم برونآ
در عرصهٔ تعین بیراستی ظفر نیست
هرجا به جلوه آیی با این علم برون آ
شمع بساط غیرت مپسند داغ خفت
سربازی آنقدر نیست ثابتقدم برون آ
چوناشکچشم حیران بشکنقدم بهدامان
تا آبرو نریزی از خانهکم برون آ
شرم غروراعمال آبی نزد به رویت
ای انفعالکوثر یک جبهه نم برون آ
بار خیال اسباب برگردن حیا بند
تا دوش خم نبینی مژگان به خم برون آ
اثباتشخصفطرت بینفیوهمسهلاست
چون خامه چیزی ازخود باهر رقمبرون آ
بیدل زقید هستی سهل است بازجستن
گر مردی اختیاری رو از عدم برون آ
گاهی به رغم دانش، دیوانه هم برون آ
تا ازگلت جز ایثار رنگی دگر نخندد
سرتا قدم چو خورشید دستکرم برون آ
تنزیه بینیاز است از انقلاب تشبیه
گو برهمن دو روزی محو صنم برون آ
صدشمعازین شبستاندرخود زدآتش ورفت
ای خار پای همت زینسان تو هم برونآ
در عرصهٔ تعین بیراستی ظفر نیست
هرجا به جلوه آیی با این علم برون آ
شمع بساط غیرت مپسند داغ خفت
سربازی آنقدر نیست ثابتقدم برون آ
چوناشکچشم حیران بشکنقدم بهدامان
تا آبرو نریزی از خانهکم برون آ
شرم غروراعمال آبی نزد به رویت
ای انفعالکوثر یک جبهه نم برون آ
بار خیال اسباب برگردن حیا بند
تا دوش خم نبینی مژگان به خم برون آ
اثباتشخصفطرت بینفیوهمسهلاست
چون خامه چیزی ازخود باهر رقمبرون آ
بیدل زقید هستی سهل است بازجستن
گر مردی اختیاری رو از عدم برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
ز بخت نارسا نگرفت دستمگردن مینا
مگر مژگان دماند اشک وگیرد دامن مینا
درین میخانهتا ساغرکشی ساز ندامتکن
گلوی بسملی میافشرد خندیدن مینا
زبان تاک تا دم میزند تبخاله میبندد
که برق می نمیگنجد مگردرخرمن مینا
بهاری در نظرگل میکند ما نمیدانم
بهطبع غنچهها رنگ ست یا خون درتن مینا
خیال مستی آن چشم هرجا می فروشآید
عرق بیرونکشد شرم از جبین روشن مینا
نشاط جاودان خواهی دلی راصید الفتکن
که مستیهاست موقوف بهدست آوردن مینا
اگر از ساغر آگاهی دل نشئهای داری
به رنگ پرتومی طوفکن پیرامن مینا
تو ای غافل چرا پیمانهٔ عبرت نمیگیری
که عشرت جام در خون میزند از شیون مینا
به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد
خلا میزاید ازکیفیت آبستن مینا
میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری
که امشب موج اشکی بردهام تا دامن مینا
اگرسنگ رهت هوش است فال می پرستی زن
که از خود برنخیزی بیعصایگردن مینا
به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل
که هرجا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا
مگر مژگان دماند اشک وگیرد دامن مینا
درین میخانهتا ساغرکشی ساز ندامتکن
گلوی بسملی میافشرد خندیدن مینا
زبان تاک تا دم میزند تبخاله میبندد
که برق می نمیگنجد مگردرخرمن مینا
بهاری در نظرگل میکند ما نمیدانم
بهطبع غنچهها رنگ ست یا خون درتن مینا
خیال مستی آن چشم هرجا می فروشآید
عرق بیرونکشد شرم از جبین روشن مینا
نشاط جاودان خواهی دلی راصید الفتکن
که مستیهاست موقوف بهدست آوردن مینا
اگر از ساغر آگاهی دل نشئهای داری
به رنگ پرتومی طوفکن پیرامن مینا
تو ای غافل چرا پیمانهٔ عبرت نمیگیری
که عشرت جام در خون میزند از شیون مینا
به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد
خلا میزاید ازکیفیت آبستن مینا
میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری
که امشب موج اشکی بردهام تا دامن مینا
اگرسنگ رهت هوش است فال می پرستی زن
که از خود برنخیزی بیعصایگردن مینا
به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل
که هرجا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا
که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا
چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا
که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا
سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد
که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا
کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید
نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا
به تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردون
ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا
تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی
به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا
خوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآید
به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا
مقیمگوشهٔ دل باش،گر آسودگی خواهی
که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا
همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد
صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا
بهار نشئهام، عیش دماغم، بادهٔ صافم
مرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ مینا
ادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش
به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا
به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل
بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا
که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا
چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا
که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا
سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد
که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا
کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید
نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا
به تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردون
ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا
تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی
به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا
خوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآید
به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا
مقیمگوشهٔ دل باش،گر آسودگی خواهی
که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا
همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد
صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا
بهار نشئهام، عیش دماغم، بادهٔ صافم
مرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ مینا
ادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش
به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا
به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل
بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
تاراجگرگل بود بدمستی اجزاها
کهسار تهی گردید از شوخی میناها
مستقبلاین محفل جز قصهٔ ماضی نیست
تا صبحدم محشر دی خفته به فرداها
دشوار پسندیها بر ماگره دل بست
گرخون نخورد فطرت حل است معماها
معنی همهمشکوف است، تأویل عبارت چند؟
تمثال نمیخواهد آیینهٔ سیماها
نامحرمی عالم تا حشر نگرددکم
افتاده به روی هم پنهانی و پیداها
وحدت نکند تشویش از بیش وکمکثرت
سرچشمه چه نم بازد از خشکی دریاها
کس مانع جولان نیست اما چه توانکردن
چون آبله معذورند دامن به ته پاها
از خاک تو تاگردیست موضوع پرافشانی
در خواب عدم باقیست هذیان من و ماها
پیش است به هرگامت صد مرحله نومیدی
دنیا نفسی دارد آمادهٔ عقباها
در چارسوی اوهام تا کی الم تنگی
برگوشهٔ دل پیچید یک دامن و صحراها
بیدل طرب و ماتم مفت اثر هستیست
ما کارگه رنگیم رنگ است تماشاها
کهسار تهی گردید از شوخی میناها
مستقبلاین محفل جز قصهٔ ماضی نیست
تا صبحدم محشر دی خفته به فرداها
دشوار پسندیها بر ماگره دل بست
گرخون نخورد فطرت حل است معماها
معنی همهمشکوف است، تأویل عبارت چند؟
تمثال نمیخواهد آیینهٔ سیماها
نامحرمی عالم تا حشر نگرددکم
افتاده به روی هم پنهانی و پیداها
وحدت نکند تشویش از بیش وکمکثرت
سرچشمه چه نم بازد از خشکی دریاها
کس مانع جولان نیست اما چه توانکردن
چون آبله معذورند دامن به ته پاها
از خاک تو تاگردیست موضوع پرافشانی
در خواب عدم باقیست هذیان من و ماها
پیش است به هرگامت صد مرحله نومیدی
دنیا نفسی دارد آمادهٔ عقباها
در چارسوی اوهام تا کی الم تنگی
برگوشهٔ دل پیچید یک دامن و صحراها
بیدل طرب و ماتم مفت اثر هستیست
ما کارگه رنگیم رنگ است تماشاها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر لعل خموشتکند آهنگ نواها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو یاربها
فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها
درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب
ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد
نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها
درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب
ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد
نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها
بیخراشزخمعشق اسراردل معلومنیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها
صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجده پیدا میشود محرابها
فکرصیدعشرتازقد دوتا جهل استجهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها
رنجشروشن ضمیرانلمعهٔ تیغاستوبس
موج میگردد نمودار از شکست آبها
دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها
کردغفلتجوشزدچندانکهواکردیمچشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها
مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمهگم شد در غبار وحشت مضرابها
میدهد زخمدل از بیدادشمشیرت نشان
میتوان فهمید مضمونکتب از بابها
گاه آهم میرباید گاه اشکم!میبرد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها
آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یکگره شد رشتهام از تابها
کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج استگرد رفتن سیلابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها
بیخراشزخمعشق اسراردل معلومنیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها
صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجده پیدا میشود محرابها
فکرصیدعشرتازقد دوتا جهل استجهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها
رنجشروشن ضمیرانلمعهٔ تیغاستوبس
موج میگردد نمودار از شکست آبها
دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها
کردغفلتجوشزدچندانکهواکردیمچشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها
مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمهگم شد در غبار وحشت مضرابها
میدهد زخمدل از بیدادشمشیرت نشان
میتوان فهمید مضمونکتب از بابها
گاه آهم میرباید گاه اشکم!میبرد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها
آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یکگره شد رشتهام از تابها
کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج استگرد رفتن سیلابها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بستهایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانهایست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان میکند
به هر سنگ خفتهست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چهخوبو چهزشت ازنظر رفتهگیر
پری میزنند این پریزادها
به پیری ستمکرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بستهایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانهایست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان میکند
به هر سنگ خفتهست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چهخوبو چهزشت ازنظر رفتهگیر
پری میزنند این پریزادها
به پیری ستمکرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها