عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را
کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را
زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد
مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را
تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد
خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را
چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید
که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را
نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می‌
نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را
چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن
که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا
عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن
چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را
دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد
خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را
سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل
من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را
چینی سلام‌کرد به یک مو سفال را
عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست
چون شمع‌، ریشه می‌خورد اینجا نهال را
پرگشتن و تهی‌شدن از خوابش عالمی‌است
آیینه‌کن عروج ونزول هلال را
بر شیشه‌های ساعت اگر وارسیده‌ای
دریاب‌گرد قافلهٔ ماه و سال را
محکوم حرص‌و پاس‌مراتب چه‌ممکن‌است
با شرم‌کار نیست زبان سؤال را
تصویر حسن و قبح جهان تاکشیده‌اند
بر رنگ دیده‌اند مقدم زگال را
یاران درین چمن به تکلف طرب‌کنید
اینجا خضاب هم شب عیدی‌ست زال را
طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست
رنگ پریدة‌که چمن‌کرد بال را
در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس
با شغل خانه نسبت خشکی‌ست نال را
مه شد هزار بار هلال و هلال بدر
دیدیم وضع عالم نقص وکمال را
خارا حریف سعی ضعیفان نمی‌شود
صدکوچه است در بن دندان خلال را
شاید خطی به نم رسد ازلوح سرنوشت
جهدی‌ست با جبین عرق انفعال را
بیدل به‌سرهه نسبت‌هرکس درست نیست
مژگان شمردن است زبانهای لال را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را
با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی
گل‌، تاج به خاک افکند و سروعلم را
اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،‌کسی پی نبرد راه عدم را
عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را
چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را
از آه اثر باخته‌ام باک مدارید
تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را
مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را
بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را
خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را
بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی‌آب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
تبسم‌های‌گندم چین دامن گشث آدم را
حوادث‌کج سرشتان را نبخشد وضع همواری
بود مشکل‌کشاکش ازکمان بیرون برد خم را
ز جرأت قطع‌کن‌گر مرد میدانگاه تسلیمی
که تیغ اینجا برشها می‌شمارد ریزش دم را
سراغ از هرچه‌گیری بی‌نشانی جلوه‌ها دارد
غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را
ز تحریک مژه بر پرده‌های دیده می‌لرزم
که‌نوک خامه ازهم می‌شکافد صفحهٔ نم را
اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد
تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را
درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم
اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را
به چشم شوخ تاکی عیب‌جوی یکدگربودن
مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را
درین‌گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی
به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را
کج‌اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل
ز انگشت است یک‌سر میل کوری چشم خاتم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را
بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
معنی نظران سبق هستی موهوم
بیرون شق خامه ندیدند رقم را
بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی
تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن
پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را
بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی
کاین طایفه درکیسه شمردند درم را
آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست
چون مار نباید همه پاکرد شکم را
تا چاشنی فقر فراموش نگردد
از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را
آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت
از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را
تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت
برپیکر ابروی بتان دوخته خم را
بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت
در آبله چون اشک شکستیم قدم را
تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت
جای مژه بر دیده نهم دامن نم را
بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن
نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلط‌گردد
به‌رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی‌ارزد
گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد
چه‌امکان است سازدلربایی زلف‌پرچم‌را
ز وصل مدعاسعی طلب‌مایوس می‌گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل
چو بو از حجره‌های غنچه می‌رانند شبنم را
نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان‌کردن سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین‌گلستان دسته می‌بندم
به‌دامن جای‌گل‌چون زلف‌خوبان چیده‌ام خم‌را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن
همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین پشه دارد تخم‌آدم را
شرار وحشی‌ام اما درین حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به‌دوش سنگ دارم محمل رم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را
صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را
طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند
گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را
دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست
وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند
مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم
رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را
بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن
آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را
نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست
شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است
بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را
شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را
شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن
ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را
درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش
پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را
چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است
جستجوهای هوس آغازکرد انجام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را
یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را
داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند
پخته نتوان‌کرد زآتش آرزوی خام را
مگذر ازموقع‌شناسی ورنه در عرض نیاز
بیش ازآروغ است‌نفرت آه بی‌هنگام‌را
می‌خرامد پیش پیش دل تپشهای نفس
وحشت‌از نخجیر هم‌بیش است‌اینجا دام‌را
مانع سیر سبکرو پای خواب‌آلود نیست
بال پروازست زندان نگینها نام را
دوری مقصد به قدر دستگاه جستجوست
قطع‌کن وهم و خیال قاصد وپیغام را
حسن مطلق داشتم خودبینی‌ام آیینه‌کرد
اینقدرها هم اثر می‌بوده است اوهام را
چون غبار شیشهٔ ساعت تسلی دشمنیم
از مزاج خاک ما هم برده‌اند آرام را
زندگی تاکی هلاک‌کعبه و دیرت‌کند
به‌که از دوش افکنی این جامهٔ احرام را
ازتغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نیست
تشبه یکرنگ‌ست اینجادرد و صاف جام را
حلقهٔ آن زلف رونق از غبار دل‌گرفت
دود آه صید باشد سرمه چشم دام را
کی رود فکر مضرت از مزاج اهل‌کین
مار نتواند جدا از زهر دیدن‌کام را
عرض‌مطلب دیگر واظهار صنعت‌دیگر است
بیدل زآیینه نتوان ساخت وضع جام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را
باده پیمایی‌گرانی نیست طبع جام را
من هلاک طرزاخلاقم چه‌خشم وکوعتاب
بوی‌گل آیینه‌دار است از لبت دشنام را
ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد
چون پر طاووس در پروازگیرم دام را
کامیاب از لعل اوگشتیم بی‌اظهار شوق
ازکریمان نیست منت بردن ابرام را
دل‌زعشقت‌غرق‌خون‌شد نشئه‌هابالدبه‌خویش
احتیاج باده نبود رند خون‌آشام را
نیست بی‌افشای راز عاشقان پرواز رنگ
بال و پر باید شکست این طایر پیغام را
پیش چشمت جزشکست خود نمی‌یابد امان
گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را
ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن‌است
ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را
ای‌خسیس ازسازشهرت هم‌نوایت پست‌ماند
از نگین کنده خوش درگورکردی نام را
زرد رویت می‌کند زنگار جهل از انفعال
اندکی زین راه برگرد و شفق‌کن شام را
عمرتاباقی‌ست وحشت‌گرد پیشاهنگ‌ماست
آبله ننشاند از پاگردش ایام را
خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست
من ز روی خانه می‌یابم هوای بام را
چون سپندم آرزوحسرت‌کمین آتش ست
تا به دوش ناله بندم محمل آرام را
بسکه مخمورگرفتاری‌ست بیدل صید من
جوش ساغر می‌شمارد حلقه‌های دام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
غم‌، طر‌ب جوش‌کرده است مرا
داغ‌، گل‌پوش کرده است مرا
زعفران زار رفتن رنگم
خنده بیهوش‌کرده است مرا
حسرت لعل یار میکده‌ای‌ست
که قدح نوش‌کرده است مرا
آنکه‌خود را به برنمی‌گیرد
صید آغوش‌کرده است مرا
یک نفس بار زندگی چوحباب
آبله دوش‌کرده است مرا
ناتوانم چنانکه پیکر خم
حلقه درگوش‌کرده است مرا
ازکه نالد سپند سوخته‌م
ناله خاموش کرده است مرا
بخت ناساز دور از آن بر و دوش
بی‌بر و دوش کرده است مرا
بیدل ازیاد خویش هم رفتم
که فراموش‌کرده است مرا؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
کیست‌کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا
شعله جاروبی‌کند تا پاک بردارد مرا
شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفته‌ام
تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا
ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم
خون نخجیرم‌، چسان فتراک بردارد مرا
هستی‌ام‌عهدی به‌نقش سجدهٔ او بسته‌ست
خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا
صد فلک ریزد غبار دامن افشانده‌ام
یک شررگر شعلهٔ ادراک بردارد مرا
صبح بی‌سرمایه‌ای احرام از خود رفتنم
کوگریبان تا به دوش چاک بردارد مرا
بار اسباب‌گرانجانی‌ست سر تا پای من
کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا
پیکرم‌گردد غبار یأس و برخیزد ز خاک
به‌که دست منت افلاک بردارد مرا
نشئه‌ای از درد مخموری به خاک افتاده‌ام
شوق می‌خواهم به دست تاک بردارد مرا
گرد من بیدل هوای عرصه‌گاه نیستی‌ست
از تپیدن هرکه‌گردد خاک بردارد مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
زبن وجودی‌کز عدم شرمنده می‌گیرد مرا
گریه‌ام گر درنگیرد، خنده می‌گیرد مرا
شعلهٔ حرصم دماغ جاه‌گر سوزد خوشست
فقر نادانسته زیر ژنده می‌گیرد مرا
خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق
کم بهاتر از نگین‌کنده می‌گیرد مرا
در جهان انفعال از ملک ناز افتاده‌ام
دامن پاکی‌ و دست گنده می‌گیرد مرا
می‌رسد ناز غبارم بر دماغ بوی‌گل
گر همه عشقت به باد ارزنده می‌گیرد مرا
رنگم از بی‌دست و پایی خاک شد اما هنوز
حسرت‌گرد سرت‌گردنده می‌گیرد مرا
عمروحشی عاقبت دام‌نفس خواهدگسیخت
تاکجا این ریسمان کنده می‌گیرد مرا
مستی حالم خورد هرجا فریب جام هوش
چون عسس اوهام پیش آینده می‌گیرد مرا
ناتوان صیدم‌، ترحم غافل از حالم مباد
هرکه می‌گیرد به خاک افکنده می‌گیرد مرا
عشق را بیدل دماغ التفات یادکیست
خواجگی مفت طرب‌گر بنده می‌گیرد مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا
به ناامیدی جاوید گشته‌اند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشته‌اند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشته‌اند مرا
کجا روم‌که شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشته‌اند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشته‌اند مرا
فلک شکارکمندی‌ست سرنگونی من
ندانم از خم زلف‌که هشته‌اند مرا
تپیدن نفسم‌، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشته‌اند مرا
ز آه بی‌اثرم داغ خامکاری خویش
به آتشی‌که ندارم برشته‌اند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشته‌اند مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کافرم‌گر مخمل و سنجاب می‌باید مرا
سایهٔ بیدی‌کفیل خواب می‌باید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بی‌رونقی‌ست
شمع خاموشی درین محراب می‌باید مرا
تشنه‌کام عافیت چون شمع‌تاکی سوختن
ازگداز درد، مشتی آب می‌باید مرا
غافل از جمعیت‌کنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب می‌باید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب می‌باید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتاده‌ام
دل جنون می‌خواهد و آداب می‌باید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بی‌تکلف یک عرق سیلاب می‌باید مرا
دامن برچیده‌ای چون صبح کارم می‌کند
اینقدر از عالم اسباب می‌باید مرا
مشرب داغ وفا منت‌کش تسکین مباد
آب می‌گردم اگر مهتاب می‌باید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم
چون‌نگه یک‌تار و صدمضراب می‌باید مرا
بی‌نیازم از رم و آرام این آشوبگاه
چشم می‌پوشم همه‌گر خواب می‌باید مرا
گریه هم‌بیدل لب خشکم چومژگان‌ترنکرد
وحشتی زین وادی بی‌آب می‌باید مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
قاصد به حیرت‌کن ادا تمهید پیغام مرا
کز من نمی‌ماند نشان گر می‌بری نام مرا
حرفی‌ست نیرنگ بقا، نشنیده‌گیر این ماجرا
می نیست جز رنگ صداگر بشکنی جام‌مرا
دارم ز سامان الست اول‌گداز آخر شکست
یک شیشه باید نقش بست آغاز وانجام مرا
هرچند تا عنقا رسی براوج همت نارسی
از خود برآتا وارسی‌کیفیت بام مرا
چون شمع‌گر وامانده‌م صد اشک محمل رانده‌ام
رو سبحه‌گیر از آبله تا بشمری گام مرا
برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن
ناپخته باید سوختن اندیشهٔ خام مرا
گردون‌که داغش باد مه‌، تا نشکند صبحم‌کله
در پردهٔ روز سیه می‌پرورد شام مرا
بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی
یک دانه نتون یافتن غیر ز عرق دام مرا
چشمی‌که شد حیران او برگل نمی‌آید فرو
آن سوی باغ رنگ و بو نخلی‌ست بادام مرا
بیدل زکلکم می‌چکد آب حیات نیک و بد
خضر است اگرکس می‌خورد امروز دشنام مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را
به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را
مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم
زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را
ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی
عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را
ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را
نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را
تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم
مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی
دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را
ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا
به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا
گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز
ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا
چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است
ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان‌ مار باید جست فسون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را
روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را
کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را
یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست
گل در بر خمیازه بود شاخ‌کمان را
غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر
با دیده گره ساخته‌ام خواب گران را
عالم همه یار است تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار یقین سازگمان را
آسوده روان جاده تشویش ندارند
منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم
آهی نکشیدیم‌که نگرفت جهان را
دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام
پرواز نگاه است تحیر قفسان را
دل جمع‌کن ازکشمکش دهر برون آ
کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را
گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است
منزل بنمایید اقامت‌طلبان را
سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید
بیهوده براین جنس مچینید دکان را
بیدل ز نفسها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را