عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گردیده شمع بزمم بی آب و تاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
پیچیده با نگاهم از سیر باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آمد بهار و رونق گلهای باغ کو
بر سبزه ها طراوت و بر لاله داغ کو
مرغان کشیده اند سر خود به زیر بال
بر سیر باغ بلبل ما را دماغ کو
از قمریان به گوش صدایی نمی رسد
فریاد عندلیب و نواهای زاغ کو
ای باغبان چرا به چمن پا نمی نهی
خاری که بود بر سر دیوار باغ کو
جز یک نفس نشاط جهان را مدار نیست
پروانه رفت صبح دمید و چراغ کو
ای گلفروش غنچه صفت گشته یی خموش
گل کرد زخم خار و زبان سراغ کو
بیهوده سیدا چه کشی منت از طبیب
امروز مرهمی که خورد خون داغ کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بیا که غنچه شد ای سرو من چمن بی تو
نسیم صبح فرورفت در کفن بی تو
شکسته چنگ و قدح سرنگون و تیره چراغ
رسیده است بلایی در انجمن بی تو
ز رفتنت به خود آسودگی نمی بینم
مرا ز بیضه بود تنگتر وطن بی تو
غم فراق تو انشا نمی توانم کرد
گره شده به زبان قلم سخن بی تو
ز دوریی تو شدم بر هلاک خود راضی
به پای تیشه نهم سر چو کوهکن بی تو
نفس چو غنچه کند در حریم دلتنگی
مراست خانه صیاد پیرهن بی تو
بنفشه خار و چمن خشک و سبزه بی مقدار
پریده رنگ ز گلهای یاسمن بی تو
ندیده بی تو رخ باغ روی خندیدن
نهاده غنچه گل مهر بر دهن بی تو
چو غنچه خاطر جمعی بود تو را این بس
نشسته ام به دل پاره پاره من بی تو
نهاده شیشه علم بر مزار پروانه
به شمع میکده فانوس شد کفن بی تو
چو سیدا دلم آورده رو به ویرانی
بیا بیا که خراب است حال من بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا تو رفتی انجمن گردید ماتم‌خانه‌ای
شمع افتادست همچون مرده پروانه‌ای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانه‌ای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمی‌یابم به خود هم‌خانه‌ای
جوش سودای تو هردم می‌زند سنگم به سر
می‌روم در کوچه‌ها مانندهٔ دیوانه‌ای
جست‌و‌جویت می‌کنم از خود نمی‌یابم خبر
گاه از هم‌صحبتان جویم گه از دیوانه‌ای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتاده‌ام چون دانه‌ای
سیدا از خانه‌ام تا آن پری‌رو رفته است
کشته شمع کلبه‌ام دیوانه پروانه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
دلم در سینه باشد در تنوری مرغ بریانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
فلک از کهکشان چون سینه چاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱
صبا را بر سر کویت توانایی چه می باشد
چمن را پیش رخسار تو رعنایی چه می باشد
تو را هر روز چون گل صحبت آرایی چه می باشد
مرا دور از رخت شبها شکیبایی چه می باشد
اگر تنها شوی دانی که تنهایی چه می باشد
سیه شد روزگار از دود آه من چه می پرسی
بر غم مدعی حال تباه من چه می پرسی
خدا را باعث روز سیاه من چه می پرسی
مرا عشق تو رسوا کرد ماه من چه می پرسی
به از عاشق شدن تقریب رسوایی چه می باشد
خیال ابرویت دارد مرا در زیر شمشیرم
غم زلف تو در پای طلب افگنده زنجیرم
به خاکم گر چه یکسان کرد هجران تو چون تیرم
هوس دارم که خیزم چون غبار و دامنت گیرم
ولی بر خود که می بینم توانایی چه می باشد
نگاهت فتنه انگیز است چشمت رهزن دلها
دهانت تنگ شکر باشد و لعل تو شکر خوا
کدام اوصاف حسنت را من بیدل کنم انشا
قدت خوبست و خطت دلکش و رخساره ات زیبا
دگر خوبی کدام و حسن رعنایی چه می باشد
تو را ای بی مروت سیدا عمریست می جوید
سر کوی تو هر دم چون نسیم صبح می پوید
نه تنها شبنم از بی مهریی تو دست می شوید
صبا هر جا که باشد مشفقی را از تو می گوید
طمع کردن وفا از یاد هر جایی چه می باشد!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳
غم مرا چون عود شبها جای در مجمر دهد
پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد
اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد
گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد
تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد
ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم
از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم
در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم
از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم
زهر در کام دل ما لذت شکر دهد
در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما
هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما
آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما
تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما
بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد
می روم امروز تا میخانه را محشر کنم
شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم
من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم
گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم
خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد
سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن
چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من
روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن
گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن
خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۴
تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۲
نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۶
سیر پرشور و چشم لاغر و پشت خمی دارم
درین وادی فراوان درد و بی پایان غمی دارم
پریشان خاطرم امروز گویا ماتمی دارم
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگهدارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
مرا افگنده بر خاک مذلت پله هستی
بلندی های بیجا کشکشان آورد در پستی
به گرد خویشتن می گردم و می گویم از مستی
دو عالم آرزو در سینه دارم از تهیدستی
بیابان در بیابان کشت ابر بی نمی دارم
دل لبریز دارم چون جرس از ناله و افغان
چو گل افتاده در پیراهن من چاک تا دامان
به گوشم هر دم آید این ندا از طره جانان
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
فلک دیوار پستم را کجا از پای بنشاند
ازین کردار خود را تا قیامت رنجه گرداند
نسیم از جای کوه قاف را برکنده نتواند
به من سیل حوادث می کند تندی نمی داند
که من در سخت جانی ها بنای محکمی دارم
ز من امروز چون بلبل دل آزاری نمی آید
برون از خانه من غیرهمواری نمی آید
درین گلزار از دستم به جز زاری نمی آید
نسیم صبحم از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
اگر گل در زمین جان نشانم خار می روید
نهال سبزه کارم نیش از گلزار می روید
مرا از سینه مو همچون زبان مار می روید
به جای جوهر از آئینه ام زنگار می روید
گوارا باد عیشم خوش بهاری خرمی دارم
به گردون تیر آه خستگان سازد اثر صایب
برآید احتیاج سیدا از چشم تر صایب
چو شبنم گشته ام از مهر او صاحبنظر صایب
ز راز آسمانها چون نباشم باخبر صایب
که من از کاسه زانوی خود جام جمی دارم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۴
دیده را عمری به مردم آشنا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۶
نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶ - اسبیات
اسپی که به آب و علفش پروردم
شد از غم او زیاده بار دردم
یک سال بهار عمر صرفش کردم
از باغ بلند تا به شهر آوردم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
صاحب جاها همیشه من رنجورم
از همنفسان خویشتن مهجورم
عمریست به دست و پای من قوت نیست
از خدمت تو ز ناتوانی دورم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳ - چرچین فروش
دلبر چرچین فروشم هست شوخ نامراد
خانه من رفت و شد آئینه او روگشاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۱ - جامه باف
از غم آن جامه باف امروز خواهم شد هلاک
همچو ابریشم خرابم همچو ماکو سینه چاک
بر دکانش خویش را چون پار سنگ آویختم
از زبان شانه اش آمد صدا ما را چه باک